دست از تمیزی شستن!


دلم خونه تکونی می خواد و بوی تمیزی. دلم فرشهای شسته شده و خوشرنگ می خواد. دلم شیشه های اونورش پیدا می خواد. دلم میزهای بدون جای دست می خواد. دلم کشوها و کمدهای مرتب می خواد...


اصلا اینها رو ولش کن، دلم خونه یه ذره مرتب می خواد. انقدر که وقتی متین شب اومد خونه بفهمه من صبح همه جا رو مرتب کرده بودم و حتی جارو هم کرده بودم.


ولی نمی شه. کلا خونه مون قابلیت اینکه بیشتر از یه ساعت تمیز بمونه رو از دست داده. 


هی روزگار...

  

مشهد



نگفته بودم؟ چند هفته پیش رفته بودیم مشهد. بعد از سه سال. اصلا مشهد رفتن برام شده بود یه آرزوی دور و دست نیافتنی. از این آرزوهایی که هی توی ذهنت تصویرشون می کنی بلکه کائنات دست به کار بشن و تبدیلش کنن به واقعیت.


و دست خدا و کائنات و امام رضا و مامان و بابای متین و صد البته خود متین درد نکنه که نه تنها تبدیلش کردن به واقعیت که خیلی هم قشنگتر از تصویرهای ذهنی من ساختنش.


راستش دلم خیلی برای اون حال و هوا تنگ شده. برای آرامشی که داشتم. برای غصه هایی که همشون رنگ باخته بودن و انگار که هیچ وقت نبوده بودن!


توی مشهد به علی هم خوش گذشت حسابی. کلا جاهای شلوغ و آدمها رو دوست داره. توی حرم سرش رو می انداخت پایین و بدو بدو از این سر می دوید اون سر بدون اینکه براش مهم باشه ما کجاییم و البته بین راه حواسش به نگاه آدمها و به خصوص بچه ها هم بود که اگه کسی تحویلش گرفت باهاش دوست بشه.

 

درک احساسات


من فکر می کنم مهمترین وظیفه یه مادر/یه زن درک احساسات فرزندش/همسرش ه.

راستش خیلی به تربیت کردن بچه اعتقادی ندارم. فکر می کنم برای اینکه یه بچه خوب و درست بزرگ شه دوتا کار کافیه. یکی اینکه خودتون خوب و درست زندگی کنید و دوم اینکه احساسات بچه رو درک کنی و بهش احترام بذاری.


من فکر می کنم مهمترین وظیفه یه مادر/یه زن درک احساسات فرزندش/همسرش ه.

ولی راستش درک احساسات خیلی کار سختیه وقتی این آدمها نتونن/ نخوان راجع به احساساتشون حرف بزنن. اون وقت همش مجبوری احساسشون رو خودت حدس بزنی و بر اساس حدسی که معلوم هم نیست درست باشه عمل کنی.


من فکر می کنم مهمترین وظیفه یه مادر/یه زن درک احساسات فرزندش/همسرش ه.

و من دارم تمام تلاشم رو برای این کار می کنم، حتی اگه متین با خوندن این نوشته فکر کنه دارم شعار می دم. حتی اگه علی یه روزی بهم بگه اصلا درکش نمی کنم...



  

خانواده...

 

اول دبستان که بودیم، بزرگترین مسئله زندگیمون جمع 8 و 9 بود. بزرگترین مسئله‌مون این بود که "البته" تشدید داره یا نه. بزرگترین مسئله‌مون "خانواده" بود که نمی‌دونستیم باید بنویسمش "خوانواده" یا نه...


بزرگتر که شدیم وقتی پای جدول ضرب اومد وسط و یه عالمه تاریخ برای حفظ کردن خراب شد روی سرمون تازه فهمیدیم که چه مسائل کوچیکی اون همه برامون بزرگ بوده.


بزرگتر که شدیم همون موقع که حرف کنکور تنمون رو می‌لرزوند باز هم فهمیدیم که چقدر قبلا همه چیز ساده و پیش پا افتاده بوده. چقدر همه چیز بی‌اهمیت بوده و ...


حالا این روزها که سالها از زندگی‌مون گذشته، حالا این روزها که زندگی خوب فشارمون داده و مچاله‌مون کرده و رُسمون رو کشیده هنوز هم با مسائلی روبه‌روییم که فکر می‌کنیم بزرگترین و سخت‌ترین مسائل عالمند...

نمی‌دونم هستند یا نه...

نمی‌دونم مسئله سلامتی یه عزیز یا مسئله غم و اندوه یه نازنین هم یه روزی، یه جایی تبدیل می‌شن به مسائل بی‌اهمیت و کوچیک و ساده؟


این روزها بزرگترین مسئله‌م "خانواده" است. خانواده‌ای که حالا خوب می‌دونم چه جوری باید بنویسمش ولی هنوز هم خوب نمی‌دونم که چه جوری باید سر و سامونش بدم و چه جوری از پس مشکلاتش بربیام...

توافق نامه!


موقعی که علی به دنیا اومد توی کشور، روزهای خوبی نبود. تحریمها بیشتر شده بود و حرف جنگ بود و اوضاع اقتصادی افتضاح بود. این مسائل به هر حال تاثیر مستقیم و غیرمستقیم روی زندگی همه مون داشت. چه تاثیر اقتصادی و چه تاثیر روانی.


راستش اون روزها بارها و بارها به خاطر اینکه به حرف متین گوش نکرده بودم و از ایران نرفته بودیم یا بچه دار شده بودیم خودم رو سرزنش می کردم و دل نگران آینده نامعلومی بودم که پیش رومون بود.


حالا اما نه اینکه اوضاع ایده آل باشه ولی حداقلش اینه که یه کورسوی امیدی هست، حداقل اینه که دیگه حرف جنگ نیست، حداقل اینه که فعلا اوضاع اقتصادی از این بدتر نمی شه، حداقل اینه که از فشار روانی که روی مردهامون بود یک کمی کم می شه و  به نظرم فعلا همه اینها بسه برای خوشحال بودن!

 

شما که غریبه نیستید...


راستش از وقتی که اینجا نوشتن رو، هر روز اینجا نوشتن رو گذاشتم کنار، یه چیزی توی زندگیم کم شد، گم شد. یه گوشه از زندگیم خالی شد. یکی از نیازهام بی پاسخ موند. نوشتن یکی از نیازهام بود. یکی از مهمترین نیازهام. توی این مدت هیچ چیز نتونست جاش رو پر کنه.

 

نه خوندن، نه سکوت کردن و نه هیچ چیز دیگه. بارها تصمیم گرفتم دوباره نوشتن رو از سربگیرم. چندبار تا چند روز سر تصمیمم موندم اما نشد. تصمیم گرفتن این خلا رو با چیز دیگه ای پر کنم، مثلا با نوشتن داستان و رمان کودک، یا حداقل ترجمه، اما نشد.

 

حالا دوباره اینجام، توی وبلاگستان سوت و کوری که صدای آدمها به سختی شنیده می شه. اما شنیده می شه.

توی وبلاگستان خاموشی که گرچه بیشتر نویسنده هاش نیستند، کمرنگ کمرنگند، اما خواننده هاش هستند، پررنگند، منتظر خوندن حرفهای تازه اند.

و من چقدر حسودیم می شه به آدمهایی که هنوز حرفهایی برای زدن دارند. به "پرنده گولو"، به "نارنجدونه"، به "مهربانو"، به "مریم اثر انگشتها" و "سیندخت" و ...

 

شما که غریبه نیستین، دلم می خواد دوباره بنویسم...
   

یه شاخه نیلوفر...


به سرم زده بشینم و وصیت نامه بنویسم. روی یه کاغذ گلاسه. با خودنویس.


مشکلم اینه که نمی دونم از کجا باید شروع کنم. نه که خیلی مال و اموال دارم، از اون جهت!


بیشتر اما به خاطر اینکه زیر دین کسی نباشم. به اندازه دوتا کتاب به کتابخونه دبستانم و دو تا کتاب به کتابخونه دانشگاه مدیونم. به اندازه پونصد تومن به نرخ صد سال پیش به دوستم. به اندازه ده تومن به نرخ هزار سال پیش به یه دوست دیگه ام.


به اندازه یه حلالیت به خاطر یه سوتفاهم به یه آدم دیگه.


به اندازه یه حلالیت نه به خاطر سوتفاهم به یه دوست دیگه.


به اندازه تمام اشتباهاتی که در حق متین کردم و تمام خوبیهایی که باید می کردم و نکردم.


ولی بیشتر از همه زیر دین خودمم. زیر بار کارهایی که باید می کردم و نکردم. زیر بار کارهایی که نباید می کردم و کردم.


باید وصیت نامه ام رو بنویسم. نه برای بعد از مردنم. برای الان. برای همین لحظه هایی که هنوز فرصت جبران دارم. خدا رو شکر که هنوز فرصت جبران دارم. فرصت جبران دارم؟ واقعا دارم؟