باران که می بارد...


جاتون خالی امروز من و علی توی اوج بارش بارون توی پیاده رو های ولیعصر دوتایی با هم می دویدیم. راستش اصلا عجله ای نداشتیم. می تونستیم مثل بقیه مردم بریم زیر یه سقف پناه بگیریم. ولی عجیب کیف داشت زیر اون بارون دویدن همراه با صدای غش غش علی که می گفت تندتر بدو. خیلی چسبید. مخصوصا خنده های از ته دل علی.




پ.ن: یاد این نوشته و نظراتی که می گفتن این کار رو نمی کنی به خیر: + 


آمپول


با ترسوندن و تهدید کردن و حتی وعده و وعید برای اینکه بچه یه کاری رو انجام بده خیلی موافق نیستم. ولی دیروز از سر استیصال بهش گفتم اگه فلان کار رو نکنی مجبوریم بریم آمپول بزنیم. حرفم دور از واقعیت هم نبود البته. 

بماند که کلا علی وقعی به حرفم نذاشت.


حالا امروز برده بودم یه آزمایش چکاپ ازش بگیرم. کلا محو بندی که خانومه بست دور دستش و لوله ای که توش پر از خون می شد بود و انگار نه انگار که سوزن توی دستشه.


بعد هم که اومدیم بیرون با خوشحالی می گه: آمپول خوب بود!!!  تازه خانومه چسب هم به دستم زد!


سرای محله

نزدیک خونه مون یکی از این سرای محله هاست. که یه چیزی شبیه مهدکودک/خانه اسباب بازی هم داره. یعنی هم بچه ها می تونن ساعتی برن اونجا بازی کنن. هم اینکه از صبح تا عصر اونجا باشن.


البته برای علی که هیچ علاقه ای به اسباب بازی نداره، تنها اسباب بازی جذاب اونجا سرسره است. ولی کلا بچه ها اونجا بیشتر بازیهای دست جمعی می کنن (بازیهایی شبیه عمو زنجیرباف و ...) و این برای علی خیلی جذابه. گرچه فکر نمی کنم خودش بتونه توی بازیهاشون شرکت کنه ولی از نگاه کردن بهشون هم لذت می بره.


کلا به نظرم علی خیلی شخصیت اجتماعی داره (از این نظر شبیه متینه!) و کاملا از شلوغی و بودن بین مردم و به خصوص بچه ها لذت می بره.


خلاصه این چندباری که رفته اونجا و هر بار یه ساعتی رو بدون من اونجا گذرونده تقریبا بهش خوش گذشته. دیروز بهم می گفت: "کودک خوب بود!"


تنها مشکلی که داره اینه که از صداهای بلند می ترسه. وقتی بچه ها یهویی جیغ می زنن (حتی اگه جیغ از سر شادی باشه) می ترسه و گریه می کنه. که به نظرم اینم به مرور درست می شه.


کلا به نظرم خیلی شخصیت حساس و احساساتی داره. (از این نظر شبیه منه!) حالا بعدا بیشتر از این جنبه اش براتون تعریف می کنم.


اینم یه فیلم از علی (رفته نونوایی نون بخره!) به جبران غیبت طولانی که داشتم! {+}

 

 


هجده ماهگی


امروز و در آستانه سال نو علی کوچیک ما هجده ماهه شد. هجده ماه که هر روزش قشنگتر از روز قبل بود. هجده ماه که هر روزش دوست داشتنی تر از روز قبل بود. هجده ماه بی نظیر...


دیروز واکسنش رو یه روز زودتر زدیم که تا عید سرحال باشه و خدا رو شکر فقط دیشب یه کم تب داشت و اثری هم از درد و بی حالی و ... نداره و ایشالا بعد از این هم نخواهد داشت.


دیگه اگه از کارهای این روزاش بخوام بگم بیشتر از همه عاشق آب بازیه. فرقی هم نمی کنه توی حموم، اتاق یا هرجای دیگه کافیه چشمش به آب بخوره. منم دیگه سفره براش پهن می کنم و چند تا ظرف می ذارم جلوش و مدت مدیدی با همینها مشغول می شه.


حرف زدنش اندکی پیشرفت داشته و سعی می کنه کلمات رو بهتر ادا کنه. البته هنوز بیشتر کلمه ها رو فقط دو سه تا حرفشون رو می گه و ما خودمون باید منظورش رو بفهمیم.


از برنامه های تلویزیون فقط بره ناقلا دوست داره و لوسی. اینها رو هم البته فقط روشن باشه که خیالش راحت باشه بره به کارهای خودش برسه. وگرنه نمی شینه ببینشون.


یه ماهی هست که کاملا از شیر گرفتمش. خیلی هم آسون این کار رو کردم. هر بار که شیر می خواست بهش می گفتم که چقدر بزرگ شده و چه تواناییهایی داره و چه کارهایی می تونه بکنه. پس دیگه آقا شده و لازم نیست شیر بخوره و بچه مم زود قانع می شد.


یکی از لذت بخش ترین کارهاش اینه که میاد خودش رو محکم می چسبونه به آدم و با دستهای کوچیکش بغلمون می کنه و دوست داره یه چند دقیقه ای توی همین حالت بمونه و بوسش کنیم و نوازشش کنیم و ...


توی این یک ماه اخیر تقریبا هیچ روزی تنهاش نذاشتم ولی از برخوردهایی که موقع جدا شدن از متین داره به نظر میاد که به شدت وابسته شده و خیلی سخت می تونم بذارمش و برم سرکار. فکر می کنم اقتضای سنشه و بعد از یه مدت درست می شه. حالا فعلا که پروژه ای ندارم ایشالا تا شروع کار بعدی وابستگیش هم کمتر می شه.


شبها هم اگه خیلی خوابش بیاد راحت می ره توی تخت خودش و با لالایی خوابش می بره. ولی اگه خوابش نیاد باید پیشش بخوابم و بغلش کنم بعد که خوابش برد بذارمش توی تختش.



از طرف خودم و علی سال نو رو بهتون تبریک می گم و امیدوارم همه تصمیمها و آرزوها و قرارهایی که سر سال تحویل می ذارین تا آخر سال محقق بشن.

 

شونزده ماه و خورده ای!


پسرک نازنینم حسابی شیرین و بازیگوش و دوست داشتنی شده و واقعا دلم از بودن باهاش غنج می ره.


دیگه خیلی از کلمات رو می گه و خیلی از کلمات رو هم سعی می کنه بگه و هرچی رو بهش می گم سعی می کنه تکرار کنه و اگه نتونه کامل بگه دوتا حرف اولش رو می گه.


اگه بخوام همه چیزایی رو که می گه بنویسم طولانی میشه ولی یه جور بامزه ای به شیر می گه: "ایش!" کلا این مدت یک کمی با مسئله شیر درگیر بودیم. شیر دادن دیگه خیلی برام آزار دهنده شده برای همین دارم سعی می کنم یواش یواش از شیر بگیرمش. شیر روزش رو تقریبا قطع کردم و با شیر پاستوریزه جایگزینش کردم. کلا روزها میشه باهاش حرف زد و قانعش کرد که بزرگ شده و دیگه نباید شیر بخوره. ولی شبها هیچی حالیش نیست و با هیچی هم حواسش پرت نمیشه. اینه که شیر شبش هنوز سر جاشه.


دیگه عاشق اینه که بره پشت مبلها و جاهای تنگ. یا وایسه روی اپن و با اف اف بازی کنه.


از ساعت پنج به بعد هم یک سره یا دم در خونه است. یا روی مبلی که زیر پنجره است. چرا؟ چون منتظره باباش بیاد و یکسره و بدون وقفه می گه بابا. منم یاد گرفتم تا می گه بابا، می گم اومد؟ می گه: نه. و می ره یه ذره بازی می کنه و دوباره دو دقیقه بعد.


روزهایی هم که می رم سرکار، خونه مامانم گریه و زاری راه می ندازه و ناراحته.


یه کتاب شعر داره که بیشتر شعرهاش رو حفظ شده و از روی عکسهاش کلماتی رو که توی شعر هست می گه. "عم!"، "آتیش"، "بابا" و ....

  

کلی هم برای خودش راننده شده و خودش سوار ماشین میشه، کمربندش رو می بنده (حداقل سعی می کنه ببنده)، چراغهاش رو روشن می کنه، گاز می ده و دنده عوض می کنه. فقط دوتا مشکل کوچیک داره! یکی اینکه ترمز کردن بلد نیست و دوم هم اینکه فرمون رو بلد نیست بچرخونه!

  

خوش شانس


متین با دوستش رفته بوده رستوران. رستورانه هم اون روز قرعه کشی می کرده. نمی دونم قرعه کشی هفتگی یا ماهانه! کلا هم یه جایزه داشته. بعد فکر می کنین کی جایزه برده؟ بعله، متین. بعد فکر می کنین چی برده؟ یه ماشین شارژی!


خلاصه که حسابی خوش به حال علی شده. البته از اولش معلوم بود علی خیلی آدم خوش شانسیه. اگه خوش شانس نبود که ما پدر و مادرش نبودیم!


فقط یه مشکل کوچیک وجود داره. اونم اینه که یادشون رفته شارژرش رو به متین بدن و فعلا ما مجبوریم نقش شارژر رو بازی کنیم و علی رو هل بدیم این ور و اون ور. که البته اینم به شانس علی ربطی نداره و مشکل ماست!

 

پانزده ماهگی

 

- حوصله اش که سر می ره خودش رو قلقلک می ده و غش غش می خنده.


- تا حالا صدای آهنگ که می شنید خودش رو تکون می داد و بشین پاشو می کرد. چند روزه صدای آهنگ که می شنوه شروع می کنه دور خودش چرخیدن. انقدر می چرخه تا سرش گیج می ره و پخش زمین می شه.


- شبها خوابش که می گیره می ره متین رو بوس می کنه و بهش دستور می ده که تلویزیون رو خاموش کنه. بعد راه می افته سمت اتاق خودش.


- بوس کردنش این مدلیه که صورت خودش رو می چسبونه به لبهای ما و با لبهاش صدای بوس در میاره.


- بالاخره مامان و بابا رو (با یک کمی اغماض) می گه. 

 

- اعضای بدنش رو تقریبا یادگرفته.


- کار کردن با موبایل من رو کاملا یاد گرفته!


- راه رفتن توی سربالایی رو تقریبا یاد گرفته ولی با سرازیری هنوز مشکل داره.

 

- امروز آخرین جلسه کلاس بادبادک بود. رفتارش و روابطش با بچه ها توی این مدت خیلی فرق کرده. اوایل از بچه های کوچیک و همسنش می ترسید انگار. الان خیلی بهتره و سعی می کنه باهاشون بازی هم بکنه. کلا هم توی این کلاسها یه دلی از عزا در آورد و هرچی دلش می خواست رنگ بازی و آرد بازی و کثیف کاری کرد.