داستان همراه

  

معمولا خیلی داستان کوتاه دوست ندارم و خوندنش برام لذت بخش نیست. ولی مجله‌ی همشهری داستان رو خیلی دوست داشتم و جزو لذت‌های بزرگ زندگیم بود. که البته یه مدتی بود به دست فراموشی سپرده شده بود و نمی‌خریدم. بعد از اینکه فهمیدم کل تیم همشهری داستان رو تغییر دادند که دیگه اصلا دست و دلم به خوندن نرفت و گشتم توی اینترنت دنبال مجله‌های قدیمی.

یه تعدادیش رو پیدا کردم و خریدم و به جز اون‌ها مجله‌های سان و ناداستان رو هم کشف کردم که مجله‌های جدید تیم همشهری داستان قدیمی بود. 

  


اما بهتر از همه اینها "داستان‌های همراه" همشهری داستان بود که هرسال دم عید یه سی دی صوتی با ده دوازده تا داستان کوتاه با صدای خود نویسنده‌ها منتشر می کردند و الان همه اونها توی برنامه طاقچه برای خرید هست و من مدت‌هاست که توی پیاده‌رویم از خونه تا شرکت و از شرکت تا خونه با لذت بهشون گوش می‌دم و با اینکه خیلی از داستان‌ها رو قبلا توی خود مجله ها خونده بودم، باز هم دوستشون دارم.

      

  

انتشارات نردبان


این روزها اگر رفتین نمایشگاه کتاب و گذرتون به بخش کودک افتاد و خواستین برای بچه ای کتابی بخرین، به نظرم یکی از ناشرهای خیلی خوب کتاب کودک، نشر نردبان هست.


تا اونجایی که من دیدم و خریدم کتابهاش خیلی برای پسرک جذاب بوده، علاوه بر اینکه مفاهیم خوبی رو هم به بچه ها منتقل می کنه.


یه سری کتاب تصویری هم داره که محور کتابها حفظ محیط زیست هستند و آشنا کردن بچه ها با محیط زیست و محافظت از اونها. این مجموعه کتابها، اکثرا متنهای کوتاهی دارند و بیشتر مفهوم رو از طریق تصویرسازی منتقل می کنند.



این روزها اگر رفتین نمایشگاه کتاب و گذرتون به بخش کودک افتاد، جای من رو هم خالی کنید!

  

آخرین رویا


دیشب یه رمان رو تموم کردم که نه خیلی معروف بود و نه خیلی شناخته شده. ولی خیلی تاثیر عجیب غریبی روی من داشت. 

  

 یه جا راوی داستان که یه خانم بود، گفته بود خانواده ما با داشتن آشور(پسر بزرگ خانواده) کامل بود و پدر و مادر و آشور یه مثلث کامل رو تشکیل داده بودند و خلاصه اینکه خانم راوی فکر می کرد خودش و برادر کوچیکش توی خانواده اضافه بودند و ...

راستش منم خیلی به این قضیه فکر می کنم. به اینکه خانواده ما الان کامله و داشتن یه بچه اضافه می تونه کامل بودنش رو بهم بریزه. 


یه تاثیر دیگه اش هم البته این بود که تصمیم گرفتم هر روز یک کار خوب، برای کسی بیرون ازخانواده خودمون بکنم. حتی اگه شده به برای پرنده ها غذا بریزم. کار خوب امروزمم این بود که به یه پیرمرده کمک کردم پیچ عینکش رو که توی کوچه افتاده بود پیدا کنه.


تاثیر اصلی کتاب البته، قلبم بود که به درد میومد از تمام رنجی که زن کشیده بود...

  

   





اینساید اوت!


من قبل از علی خیلی تلویزیون می دیدم. حالا یا فیلم و سریال یا اینکه همینجوری برای اینکه خونه سوت و کور نباشه الکی تلویزیون رو روشن می کردم.

بعد از علی اما به خیلی دلایل تلویزیون دیدنم کم شد و الان تقریبا فقط متین که میاد خونه تلویزیون رو روشن می کنیم و خندوانه رو می بینیم و بعدشم خاموشش می کنیم.


علی هم خوشبختانه خیلی علاقه ای به تلویزیون و کارتون نداره که اصراری داشته باشه به روشن بودن تلویزیون.


خلاصه اش اینکه دیروز بعد یه عمری یه انیمیشن پیکسار رو که شنیده بودم خیلی خوبه با دوبله فارسی گرفتم که علی هم ببینه. اسمش inside out هست. بسیار لطیف و زیبا و دوست داشتنی و ... اگه ندیدین حتما ببینینش.



اما مشکل کجا بود! مشکل اینجا بود که این انیمیشن لطیف، قد یه اپسیلون خشونت توش داشت! در این حد که مثلا یه موجودی داد می زنه! اون وقت علی شب تا صبح کابوس می دید و با گریه از خواب بیدار می شد می گفت چرا گذاشتی من ببینمش. من دوستش نداشتم. من ترسیدم...


هیچی دیگه خلاصه همه لذت دیدنش دود شد و رفت هوا و درس عبرتی شد که فعلا از دیدن هر نوع فیلم و سریالی صرفنظر کنیم و به همون خندوانه بسنده کنیم.

         

دزد کتاب


مهربونی و دلنگرونیهاتون آدم رو شرمنده می کنه و وادار می کنه به نوشتن. که اگه نبودین و احوالمون رو نمی پرسیدین واقعا دیگه هیچ انگیزه ای نمی موند برای نوشتن.


روزهامون شبیه هم می گذره. گاهی روزها می رم سرکار و گاهی روزها هم علی رو می برم پارک و گردش و خوشگذرونی.


وقتهایی که فرصتی دست بده کتاب می خونم و فیلم می بینم. 


برای اینکه این پست خیلی هم بی خود نباشه و قدم رنجه کردین این همه راه اومدین دست خالی نرین بد نیست یه فیلم خیلی خیلی خوب رو هم معرفی کنم: دزد کتاب (The book thief)



روی اسمش کلیک کنین تا معرفیش و آدرس دانلود و همه اطلاعات لازمش رو ببینید.



راستی این سریال کمدی- درام رو هم خیلی دوست می دارم: raising hope



راستی این بازی رو بازی کردین ؟  2048


الان فکر کنم قشنگ معلوم شد که چقدر سرم گرم بچه داریه!

 

 

معرفی کتاب



در این مدت چند کتاب خوب و کمی بهتر از خوب خوانده ام.


کتابهای بهتر از خوب


پرفسور و خدمتکار - یوکو اوگاوا

ماجرای خدمتکاری است که برای کار به خانه یک پرفسور ریاضیات می رود. اما پرفسور بر اثر حادثه ای حافظه خود را از دست داده و تنها وقایعی را که در 80 دقیقه قبل اتفاق می افتد به خاطر می آورد. داستان بسیار لطیف و پر احساس است.



«ما پروفسور صدایش می کردیم. او هم پسرم را جذر صدا می کرد. چون می گفت بالای سر تخت و صاف پسرم او را یاد علامت رادیکال می اندازد. پروفسور در حالی که موهای پسرم را پریشان می کرد، گفت: «مغز خوبی تو کله این پسر هست. جذر هم برای در امان ماندن از اذیت های دوستانش کلاه می گذاشت. با اوقات تلخی شانه بالامی انداخت. با همین علامت کوچک توانستیم بی نهایت عدد بشناسیم. حتی عددهایی که قابل مشاهده نیستند و با انگشت روی سطح خاک گرفته میزش یک رادیکال کشید. در میان هزاران هزار چیزی که من و پسرم از پروفسور یاد گرفته بودیم، معنی جذر اعداد یکی از مهمترین آن ها بود.»


ماجرای عجیب سگی در شب - مارک هادون

داستان از زبان پسری است که بیماری اوتیسم دارد بنابراین نگاه و طرز فکر کاملا متفاوتی نسبت به دنیای پیرامون خود دارد. این پسر قصد دارد داستانی پلیسی بنویسد و برای این کار به دنبال یافتن قاتل سگی است که در همسایگی آنها کشته شده است. اما در پی کشف این ماجرا، واقعیتهای مهیب دیگری را کشف می کند.




آدم ها فکر می کنند که مثل کامپیوتر نیستند چون احساس دارند در حالی که کامپیوترها احساس ندارند. اما احساس هم در واقع، در صفحه ی نمایش گر مغز، تصویری از آن چیزی است که قرار است فردا یا سال آینده اتفاق بیفتد یا آن چه که می توانسته به جای آن چیزی که اتفاق افتاده، اتفاق بیفتد و اگر این تصویر شاد باشد آدم ها لبخند می زنند و اگر تصویر غمگین باشد آن ها گریه می کنند.

کتابهای خوب


مادر فلفلی من - ارنست فان درکواست

زندگی واقعی نویسنده است. که مادری هندی دارد با اخلاقهایی خاص و برادری عقب افتاده و پدری پزشک و آرام. در هلند.




همه چیز از دو چمدان شروع شد. «مادر فلفلی من» با دو چمدان پر از گوشواره، گردنبند و دستبندهای مختلف به هند آمد. اتاقی در خوابگاه پرستاران گرفت و به عنوان پرستار شروع به کار کرد.

چمدان هایش را زیر تختخوابش قایم کرده بود. از نظر هندی ها، بهترین محل برای قایم کردن وسایل قیمتی و با ارزش، زیر تختخواب است.

یک بار مادرم به من گفت: «دزدها هیچ وقت زیر تختخواب را نگاه نمی کنند» و پدرم به دنبالش در گوشم زمزمه کرد: «چون در هندوستان کسی تختخواب ندارد!»...


کارت پستال - روح انگیز شریفیان

زنی ایرانی که در نوجوانی به اجبار و به تنهایی از ایران مهاجرت کرده است. ازدواج کرده و چهاربچه دارد و این کتاب مرور زندگی اش است. مرور گذشته اش و افکارش و ...


یک روز به هاید پارک رفتند. ارسلان شیفته ی آن گوشه از پارک بود که روزهای یکشنبه مردم از هر قوم و ملتی جمع می شدند ودر مورد هر چه که دلشان می خواست سخنرانی می کردند. هر گوشه ای کسی چهار پایه ای گذاشته بود و موعظه می کرد. مردم دور و برشان جمع می شدند، می رفتند، می آمدند. ارسلان بازوی او را گرفت و در گوشش گفت: برتراند راسل هم همین جا بر ضد جنگ سخنرانی کرده.

پروا گفت: آیا اینها خودشان می دانند که چقدر خوشبختند؟

ارسلان گفت اینها که فریاد می زنند خوشبخت نیستند، آن ها که این اجازه را داده اند ملت خوشبختی هستند. این ها اگر خوشبخت بودند که گلویشان را پاره نمی کردند. 


سرزمین نوچ - کیوان ارزاقی

این کتاب داستان زندگی آرش و صنم است که به آمریکا مهاجرت می کنند و تجربه های شیرین و تلخی را از سر می گذرانند. با توجه به شناختی که از نویسنده به واسطه خوندن وبلاگش دارم (از پشت یک سوم) تقریبا مطمئنم که داستان کاملا واقعیه و بیشتر از اینکه داستان باشه زندگی نامه است.

"روسری صنم افتاده بود روی شانه‌اش. داخل اولین تونل که شدیم سرش را از شیشه ماشین بیرون کرد و سوت کشید. هیچ وقت این‌قدر خوشحال ندیده بودمش. پیج اول را که رد کردیم، سر و کله تونل دوم پیدا شد. وارد تونل شدیم. مهتابی‌های تونل یکی در میان سوخته بود. آب از سقف چکه می‌کرد روی شیشه‌ی جلوی ماشین. عینک آفتابی روی چشمم بود. منتظر سوت کشیدن‌های دوباره صنم بودم که گونه‌ام داغ شد. داغ داغ. لکه‌ی نورانی که ته تونل روشن شد، صنم دستش را گذاشت روی دستم و گفت: " آرش قول بده." خندیدم و گفتم: چه قولی؟

گفت تا آخر دنیا؟

گفتم: قبوله. تا آخر دنیا.