عادت می کنیم...

   

عادت کرده ایم... به همه چیز عادت کرده ایم و می کنیم...حتی به کرونا...

   

عادت کرده ام که به جای صبح ها، شب ها سرکار بروم و حتی فکر می کنم چه عادت خوبیست که روزهایم و فرصتهای روزم برای خودم می ماند...

عادت کرده ام که مسیر نیم ساعته پست تا خانه را به جای سوار تاکسی شدن، پیاده برگردم و فکر می کنم چه عادت خوبیست که پیاده روی هم می کنم...

عادت کرده ام که به جای ضدآفتاب و رژلب، ماسک بزنم و فکر می کنم چه عادت خوبیست که کمتر مواد شیمیایی به پوستم می زنم...

عادت کرده ام به حضور همیشگی پسرک و فکر می کنم چه خوب است حضورش و چقدر خوب نشناخته بودمش در این سالها..

عادت کرده ام به تماشایش در سکوت  و فکر می کنم که بودنش را مدیون کرونا هستم...

  

  عادت کرده ایم...اما این چیزی از عجیب بودن و شگفت انگیز بودن زندگی کم نمی کند.

 

  

مغزهای کوچک زنگ زده

    

امروز وقتی لوله کش اومد توی دفتر و دیوار رو خراب کرد که لوله ها رو عوض کنه و من کاری جز نشستن پشت کامپیوتر ازم برنمی اومد، در حالیکه به نظر میومد دارم کار می کنم، داشتم `مغزهای کوچک زنگ زده` می دیدم و چی فیلمی بود و چه حیف که لذت دیدنش توی سینما رو از دست داده بودم...

   

بگذار در آغوش تو آرام بگیرم...

    

روزهای دوشنبه وقتی از مدرسه میاد بیشتر از روزهای دیگه خسته است. چون دو زنگ ورزش دارن و معلمشون حسابی خسته‌شون می‌کنه. معمولا هنوز لباسهاش رو درنیاورده یه چیزی می‌خوره و می‌خوابه. ولی وای به روزی که نخوابه، اون وقته که فقط دنبال یه بهانه می‌گرده که خستگیش رو به صورت بداخلاقی و گریه و زاری تخلیه کنه و امروز از اون روزها بود و بهانه‌اش این بود که چرا بلیط قطار که خریدیم یه کوپه دربست نخریدیم و یه نفر باید بیاد توی کوپه‌مون!


قشنگ یک ساعت و نیم گریه کرد. گریه معمولی هم نه، از اون گریه‌ها که دل آدم رو آتیش می زنه و روی تک تک عصبهای آدم راه می‌ره. هرچی هم من تلاش کردم قانعش کنم که اصلا قضیه مهمی نیست و اون آدم بیچاره کاری به کارمون نداره و توی قطار فقط می‌خوایم بخوابیم و ... ابداً فایده‌ای نداشت.


بالاخره تنها کاری رو که از دستم برمیومد کردم، کاری که باید همون اول می‌کردم و نکرده بودم. رفتم بغلش کردم و سرش رو گذاشتم روی قلبم. آروم شد، آرومِ آروم. 



گاهی آدمها به هیچ حرف و نصیحت و دلیلی نیاز ندارند برام آروم شدن، فقط یه آغوش مهربون می‌خوان. کاش یادم بمونه. کاش برای همه روزهای بعد، روزهای خیلی بعد، روزهای دور و دورتر، فقط همین رو یادم بمونه.

       

اژدها

  

از اول ماه رمضون یهو کارم چند برابر شد. اینکه حالا مجبورم حتما یه غذای درست و حسابی بپزم یه مسئله بود، اینکه مدرسه پسرک هم این دو هفته ناهارش رو تعطیل کرده و باید یه غذای ساندویچی براش درست می کردم مسئله دیگه ای بود، و اینکه اصولا فریزرم خالیه و هر غذایی بخوام بپزم باید سر راه که میام خونه موادش رو بخرم هم مسئله بعدی بود.

  

ولی راستش مسئله اصلی هیچ کدوم اینها نبود. مسئله اصلی خوابهای تکه پاره بود. اینکه تا متین بیاد خونه و شام بخوره و بخوایم بخوابیم ساعت حداقل 12 است. بعد یه دور ساعت چهار باید بیدار شم برای سحری. یه دور ساعت 5 و نیم بیدار شم صبحانه پسرک رو آماده کنم و بفرستمش بره. بعدش هم دیگه باید ساعت 8 بیدار شم و برم سرکار و زندگیم.

  

خلاصه هفته پیش به جای من یه اژدهای وحشتناک داشت توی خونه زندگی می کرد که کافی بود کسی یه ذره سربه سرش بذاره تا دهنش رو باز کنه و آتیش از دهنش بزنه بیرون.

  

امروز ولی اژدها از صبح آرومتره. انگار کم کم به اوضاع عادت کرده و شاید هم روزه تاثیر گذاشته و آرومترش کرده.

        

مستانه بدون بادبادک

  

پسرک باید فردا با خودش بادبادک ببره مدرسه و من از صبح دربه در  پیدا کردن یک بادبادکم. 

به چندتا مغازه و شهر کتاب و ... سرزدم که نداشتند و بعد اومدم سراغ اینترنت و توی گوگل دنبالش گشتم که یهو سردر آوردم از اینجا.

و خنده ام گرفت، خنده ام گرفت از اینکه مستانه ای که یه روزی همه زندگیش یه بادبادک بود، حالا مونده بود بدون بادبادک و در به در یک بادبادک.

  

آخرش دیگه خودم دست به کار شدم و یه بادبادک برای پسرک سر هم کردم. گرچه می دونم بادبادکی نیست که یک متر هم بتونه از زمین بالا بره ولی به هرحال کار پسرک رو راه می اندازه و مفهوم باد رو براش جا می اندازه!


   

کاربازیا


پنجشنبه هایی که به هر دلیلی نمی ریم خونه مامانم، معمولا به یه گردش دونفری با پسرک منتهی میشه.

امروز هم از اون پنجشنبه ها بود و دوتایی با هم خیلی فکر کردیم که کجا رو برای گردش دونفری انتخاب کنیم. پیشنهاد من خیابون سی تیر و دیدن یکی دوتا از موزه هاش بود. ولی پسرک خیلی استقبال گرمی نکرد!

 

خلاصه بعد از یک کمی گوگل کردن به این نتیجه رسیدم که احتمالا شهر مشاغل کاربازیا توی برج میلاد بتونه بیشتر براش جذاب باشه. به خصوص که کلا ارادت خاصی به برج میلاد داره و زیاد دلش هوای برج میلاد می کنه.


دیگه رفتیم و برای اینکه دلش یکدله بشه اول رفتیم بالای برج و خوب که همه چیز رو از اون بالا نگاه کرد و خیالش راحت شد، اومدیم پایین و رفتیم طبقه منفی یک.


تصور من این بود که کاربازیا هم یه چیزی مشابه با لی لی پوته. ولی از اونجایی که لی لی پوت دیگه برای پسرک جذابیتی نداشت، گفتم اینجا رو هم امتحان کنیم. 

تفاوت اصلی کاربازیا با لی لی پوت به نظرم این بود که توی لی لی پوت وسیله ها و اسباب بازیهاست که بچه ها رو جذب می کنه. ولی اینجا بچه ها واقعا با خود شغل آشنا می شن، اینجا برنامه ریزی و نظم بهتری داره، بچه واقعا یه آموزش کمی می بینه و یک کمی از شغل رو تجربه می کنه. کلا به نظرم برای سنین زیر پنج سال لی لی پوت جذابتره ولی برای سنهای بالاتر کاربازیا لذت بخشتره.

  

  

غرفه هایی که برای پسرک خیلی جذاب بود، یکی استودیو خبر بود که چند خط خبر خوند و یه ربع بعد یه فیلم بهمون دادن که توی یه استودیو واقعی نشسته بود و اخبار می گفت و تصاویر خبر هم پشت سرش پخش می شد. 


 

 یکی غرفه مهندسی که توش چندتا مدار ساخت که چراغ روشن می کرد و پنکه می چرخوند.


 

و یکی هم غرفه آهنگسازی، که با پیانو و درام آهنگ زد و کلی کیف کرد.

    

دنیای کودکی

  

توی چند روز اخیر هر روز صبح بعد از اینکه پسرک رفت مدرسه، می رفتم یک کارتن از انباری میاوردم و پرش می کردم از اسباب بازیهایی که خیلی وقت بود کسی باهاشون بازی نکرده بود. 

هر روز یه مقدارش رو بردم ببینم کی بالاخره متوجه میشه، ولی تقریبا تمام اسباب بازیها از اتاقش جمع شد و به جز یک طبقه ماشین تمام کمدهای اتاقش خالی شد و جا برای دفتر و کتابها باز شد، ولی پسرک متوجه نشد که نشد.


تنها اسباب بازیهایی که دوستشون داره و باهاشون بازی که نه، زندگی می کنه، دوتا عروسک هستند به نام ایلیا و سینا و که کاملا نقش برادر رو براش دارند و باهاشون حرف می زنه، مشق می نویسه، مسافرت می ره، مهمونی می ره و ...


 

نمی دونم یه روزی می رسه که این دوتا رو هم بذارم توی انباری و متوجه نشه؟ ولی می دونم اگر اون روز برسه، روز خیلی غمناکی برای من خواهد بود. روز خداحافظی با کودکی و دنیای کودکانه پسرک یکی از غم انگیزترین روزهای زندگی من خواهد بود.