تابستون بود که مادربزرگ با کرونا رفت. مادربزرگی که ناتنی بود ولی خیلی مادربزرگ بود برامون. مادربزرگی که پیر نبود، بیمار نبود و ... و رفتنش برامون باورنکردنی بود و توی تمام این ماهها، ذهن من تمام تلاشش رو کرد که باور نکنه که حتی نذاره فکر اینکه مادربزرگ نیست بهش خطور بکنه.
این روزهای آخر سال ولی انگار دیگه نمیشه از نبودنش فرار کرد. نمیشه به یاد تمام نوروزهای خونهاش، تمام خاطرات و تمام خوشیهای از بچگی تا پارسال، نیفتاد. نمیشه سبزهها رو دید و یاد سبد سبد سبزههایی که سبز میکرد، نیفتاد. نمیشه بوی شببوها رو حس کرد و یاد شبهایی که نوروز رو با بوی شببو توی خونه اش صبح میکردیم، نیفتاد.
معلم امسال پسرک کمی تا حدودی اینفلوئنسره و برای اینکه برای صفحهاش محتوا تولید کنه و چیزی برای ارائه داشته باشه، مرتب برای اینها بازیهای آموزشی مختلف و مسابقات بامزه و ... طراحی می کنه و خلاصه با اینکه از نظر من مثل خیلی از اینفلوئنسرها زندگی و معلمیش رو اغراق شده به نمایش میذاره ولی خوبیش اینه که کلاسهاش حسابی برای بچه ها جذاب و لذت بخشه و با وجود تمام سختیهای آموزش مجازی بچهها یا حداقل پسرک هر روز صبح با علاقه از خواب بیدار میشه و سرکلاسهاش حاضر میشه.
البته که موقع نوشتن تکلیف که میشه، هیچ شوق و علاقهای وجود نداره و تکالیفش رو به سرسریترین و بدخطترین حالت ممکنه انجام می ده و میفرسته و معلم هم هر روز براش پیام می ذاره که آفرین عالی انجام دادی پسرم!!!
این هم خلاصهای از اوضاع ما در سال تحصیلی که گذشت.
این روزها همش به این فکر می کنم که هر نوشته ای، هر عکسی و ... ممکنه نوشته و عکس آخری باشه که ازم توی شبکه های مجازی و توی این دنیا باقی می مونه.
حتی شاید این نوشته...
به این فکر می کنم که هر دیداری ممکنه دیدار آخرم باشه و هر خداحافظی ممکنه خداحافظی آخر باشه.
توی تمام سالهای عمرم، مرگ انقدر نزدیک و انقدر سریع نبوده...
امروز که پیاده داشتم از جلوی فروشگاه کوروش رد می شدم یهو هوا زد به سرم برم توش و شاید اگر پسرک همراهم نبود، رفته بودم. ولی نرفتم و بعد یادم اومد که الان پنج ماهه که نه تنها توی هیچ فروشگاه و پاساژ و مرکز خریدی نرفتم فقط و فقط سه چهار بار از سوپر و میوه فروشی سرکوچه خرید کردم.
یادم افتاد که پنج ماهه سوار هیچ ماشینی به جز ماشین خودمون نشدم. پنج ماهه که توی هیچ خونه ای به جز خونه مامان و مامان بزرگهامون نرفتم و اون هم چقدر با ترس و لرز.
نمی دونم چقدر دیگه طول می کشه. نمی دونم تا کی ادامه پیدا می کنه و نمی دونم شتریه که در خونه ما هم می خوابه یا نه؟
اینها رو فقط نوشتم که ثبت بشه. که یادم بمونه یه روزی این شکلی زندگی کردیم. که فکر نمی کردیم بشه و شد.
پ.ن: تا حالا به شدت در برابر خریدن پلی استیشن یا ایکس باکس برای پسرک مقاومت می کردم ولی کشف کردم که یه مدلش هست که بازیهای حرکتی داره و حالا سه چهار روزه که وارد خونه مون شده و سر هردومون و بلکه هر سه تامون رو حسابی گرم کرده و یک کم وادارمون کرده به تحرک
عادت کرده ایم... به همه چیز عادت کرده ایم و می کنیم...حتی به کرونا...
عادت کرده ام که به جای صبح ها، شب ها سرکار بروم و حتی فکر می کنم چه عادت خوبیست که روزهایم و فرصتهای روزم برای خودم می ماند...
عادت کرده ام که مسیر نیم ساعته پست تا خانه را به جای سوار تاکسی شدن، پیاده برگردم و فکر می کنم چه عادت خوبیست که پیاده روی هم می کنم...
عادت کرده ام که به جای ضدآفتاب و رژلب، ماسک بزنم و فکر می کنم چه عادت خوبیست که کمتر مواد شیمیایی به پوستم می زنم...
عادت کرده ام به حضور همیشگی پسرک و فکر می کنم چه خوب است حضورش و چقدر خوب نشناخته بودمش در این سالها..
عادت کرده ام به تماشایش در سکوت و فکر می کنم که بودنش را مدیون کرونا هستم...
عادت کرده ایم...اما این چیزی از عجیب بودن و شگفت انگیز بودن زندگی کم نمی کند.