دلم بدجوری تنگ شده، برای سیزده چهارده سال پیش. برای روزهای قشنگ دبیرستان. برای خنده های بی دغدغه اش، برای دوستی های قشنگ و بی آلایشش، برای رابطه هایی که در پس قهرهاش، آشتی خیلی کار پیچیده ای نبود. برای روزهایی که غم ازمون دور بود، معنی سختی رو نمی فهمیدیم، مرگ ازمون فاصله داشت. همه چیز فقط و فقط زندگی بود. جاری و سیال.
هی تو وبلاگهاتون از برف می نوشتین و من هی می رفتم پشت پنجره خونه و دنبال برف می گشتم ولی دریغ...
حالا اما دیگه دنبال برف نمی گردم چرا که توی دلم داره برف می باره...
ساچلی نازنینم خدا رحمت کنه همسرت رو...
من نمی فهمم چه بلایی سرم اومده! تا پارسال داشتم درس می خوندم و هر ترم حداقل چهارصد پونصد صفحه باید حفظ می کردم و می رفتم امتحان می دادم. ولی الان چهار خط دقیقا چهار خط شعر رو نمی تونم حفظ کنم و برای علی بخونم...
از این به بعد یه سری نوشته ها رو می نویسم فقط برای اینکه خودم بعدا که خواستم این روزها رو به یاد بیارم جزییات بیشتری ازشون داشته باشم. این نوشته ها بعید می دونم برای کسی جز خودم جذابیتی داشته باشه. خدائیش برای شما چه جذابیتی داره که بچه من امروز مثلا تکون خورد یا زبونش رو در آورد؟! شاید بهتر بود یه وبلاگ جدا برای علی می زدم ولی راستش حوصله اش رو ندارم. (رجوع شود به نوشته پایین)
البته سعی می کنم همه چیز رو با عکس و فیلم برای خودمون و علی ثبت کنم. ولی حالا یه چیزایی هم اینجا می نویسم دیگه!
تو هفته ای که گذشت علی چند تا کار جدید یاد گرفته:
- باسنش رو از زمین بلند می کنه (یکی نیست بگه آخه اینم نوشتن داره؟ دیگه مادرم و جوگیر!).
- وقتی پاهاش رو می گیرم یا یه جای سفت پیدا می کنه عقب عقب خودش رو روی زمین هل می ده و یه مسافت طولانی رو می تونه این طوری حرکت کنه.
- به پهلو می خوابه و برمی گرده (خسته نباشه واقعا)
- گاهی اگه خوب دقت کنی لابه لای کلمه های نامفهومش می تونی کلمه خیلی مهم "آغون" رو تشخیص بدی!
- وقتی باهاش حرف می زنم و قصه می گم و خب دقت می کنه و می خنده. ولی وقتی ازش می خوام یک کلمه ای رو بعد از من تکرار کنه قیافش خیلی بامزه می شه. یه چیزی بین تلاش برای حرف زدن و ذوق کردن و خجالت کشیدن!
- شماره پوشکش از دو به سه ارتقا پیدا کرده!
همینا رو یادمه فعلا. یه عکس هم برای خالی نبودن عریضه:
نباید خسته باشم... نباید بی حوصله باشم... هفته خوبی رو گذروندم... هم یکشنبه و هم امروز رو با دوستهای خیلی عزیزی گذروندم...علی هم این روزها از همیشه آرومتر و منطقی تره...یک برنامه مرتب داره...یک کمی شیر می خوره... یک کمی باهاش حرف می زنم و می خنده... یک کمی برای خودش بازی می کنه و یه حرکت جدید کشف می کنه... یواش یواش نق نق می کنه... یک کمی شیر می خوره و می خوابه! خداییش بچه از این منطقی تر؟!
نباید خسته باشم...نباید بی حوصله باشم... ولی بی حوصله ام و خسته... خیلی خسته...
فنچ ماده شب قبل از زایمان من مرد. قضا بلا بود شاید. مریض هم بود البته و شاید پیر.
فنچ نر اما از اون روز تنهاست. آخه متین فکر می کرد تنهایی براش بهتره!
حالا فنچ نر دیگه به تنهاییش عادت کرده. حالا یاد گرفته به اندازه دوتا فنچ غذا بخوره و به اندازه دوتا فنچ قفسش رو کثیف کنه تا جای خالی کسی رو حس نکنه. حتی یاد گرفته به اندازه دوتا فنچ و با دوتا صدای مختلف آواز بخونه!!
اما هنوز هم شبها، آخر شبها از توی اتاقکی که همیشه دوتایی توش می خوابیدن میاد بیرون و روی سقف اتاقک می خوابه. انگار شبها، آخر شبها، تنها توی اتاقک دلش می گیره. دلش تنگ می شه...
* چالش اول رو که واکسن بود به سختی پشت سر گذاشتیم، یعنی سه روز حال علی بد بود و تب و تهوع داشت و یکسره هم ناله میکرد! دقیقا عینهو یه مرد وقتی مریض میشه!! بعد از اینکه علی بهتر شد من یک کمی مریض شدم و نتیجهاش شد کم شدن شیرم و گرسنه موندن علی و نق زدنهای مدامش.
* چهارشنبه بردیم و ختنهاش کردیم که خدا رو شکر این یکی خیلی آسون گذشت و بعد از یکی دو ساعت حالش خوب خوب بود و انگار نه انگار.
* امروز دیدم بعد از چند روز توی خونه موندن حوصلهمون خیلی سر رفته، دیگه گذاشتمش توی کالسکه و رفتیم یه دوری زدیم. قبلا هم با کالسکه برده بودمش بیرون ولی اون موقع هنوز خیلی کوچیک بود و به محض اینکه توی هر وسیله متحرکی قرار میگرفت خوابش میبرد. این بار ولی کاملا بیدار و سرحال بود و با چشمهای گرد ماشینها و آدمها رو نگاه میکرد.
* یکی از کارای بامزهای که علی میکنه اینه که از خواب که بیدار میشه، قبل از اینکه نق بزنه و گریه کنه خوب دور و برش رو نگاه میکنه. یعنی قشنگ سرش رو 180 درجه میچرخونه و همه خونه رو وارسی میکنه. اگه من رو پیدا کنه خیالش راحت می شه و شروع می کنه به مک زدن دستهاش که یعنی گرسنمه. ولی اگه پیدام نکنه گریه رو سر میده.
* خلاصه اینم از زندگانی ما توی این روزهای پاییزی آلوده!