دو روز تا رفتنمون مونده ولی امروز شاید آخرین روزی باشه که من میتونم بنویسم و شما میتونین بخونین.
دلم شور میزنه دلم یه جور شیرینی شور میزنه. مدتهاست که حس و حالم اینجوری نبوده. یه جورایی قشنگ این شعر رو حس میکنم که میگه: " تو تب و تاب رفتنم، شوق سفر داره تنم..."
حلالیتهام رو طلبیدم، مونده اینکه از شما حلالیت بخوام، از شما بخوام اگه به هر دلیلی، با گفتن حرفی یا نگفتن حرفی، با بیمعرفتی، با گذاشتن کامنتی یا نگذاشتن کامنتی و ... ناراحتتون کردم من رو ببخشید. یادم نمیاد مخصوصا خواسته باشم کسی رو اذیت کنم، اگه چیزی بوده سهوی بوده پس لطفا به دل نگیرید.
یه خواهشی هم ازتون دارم، اونم اینه که درسته توی این مدت بادبادک توی لیستهاتون بالا نمیاد، اما این باعث نشه، مستانه رو توی لحظههای قشنگ افطار و سحر، توی لحظههایی که دلتون میلرزه، فراموش کنین.
به یادتون هستم، دلم براتون تنگ میشه و خیلی خیلی دوستتون دارم...
یه حس سادهی خوشگل دارم، نه فقط به خاطر خریدن یه دست مانتو شلوار سفید پنبهای خنک، نه فقط به خاطر اینکه بعد از مدتها همراه با مامانم و سوفیا رفته بودم خرید، بلکه بیشتر به خاطر چرخیدن توی اون چندتا مغازهای که همهچیز رنگ و بوی طبیعت رو داشت، بوی چوب، بوی عود، همراه با لباسهای سنتی و لباسهای مدرنی که همهشون از الیاف طبیعی بودن...
آدرس: فرمانیه، داخل پارکینگ فروشگاه شهروند لواسانی، طبقه دوم یه پاساژ دوطبقه
* دو سه روزه که سرم خلوت شده و کار خاصی ندارم. شرکت هم که نمیرم. هر شب با خودم میگم فردا صبح تا ده و یازده میخوابم و بعد هم بیدار میشم یه کتابی میخونم و یه فیلمی میبینم و خلاصه به خودم خوش میگذرونم تا عصر که متین میاد.
اما همین که متین از در خونه میره بیرون مث جنزدهها از خواب بیدار میشم و هرکاری هم میکنم دیگه خوابم نمیره. بعد هم تا یه کتاب دستم میگیرم بخونم یادم میفته که وای فلان جای خونه رو تمیز نکردم و بانک نرفتم و اتوکاری نکردم و ... خلاصه یهو چشم باز میکنم میبینم ظهر شده و اصلا خوش گذرونی نکردم!
باز عصر که میشه یه فیلم میذارم و میشینم پاش یهو نگاهم میافته به گلدونها که باید آبشون بدم و مرتبشون کنم و بعد میبینم توی بوفه خاک نشسته و ... زمان هم تند تند میگذره و یهو متین درخونه رو میزنه. (دقت کردین آشپزی هیچ نقشی تو زندگی ما نداره؟!)
خلاصه همون بهتر که من خونه دار نشدم. واقعا بهم سخت میگذشت...
* امروز می خواستم روزه بگیرم و به متین هم گفته بودم. اما صبح که بیدار شدم با یه نون بربری داغ و تازه مواجه شدم و بوی عطرش مقاومتم رو به باد فنا داد! همراه با پنیر و گوجه خیلی هم چسبید. به هرحال نیت مهمه!!!
* دیروز با سایه و فیروزه و تینا و خانم سین قرار گذاشته بودیم. من همهشون رو خیلی دوست دارم و خیلی از بودن باهاشون لذت میبرم و واقعا ممنونشونم که اومدن و من رو هم شرمنده کردن. شرح قرار رو هم سایه جون نوشته تازه کلی هم از من تعریف کرده!
* بامزهترین بخشش تلفن زدن و حلالیت طلبیدنه! آخه فامیلها اول که صدای من رو پشت تلفن میشنون طبیعتا نمیشناسن! خوب البته که بهشون حق میدم. بعد هم که خودم رو معرفی میکنم نگران میشن که لابد اتفاق بدی افتاده که مستانه تلفن رو برداشته و زنگ زده به ما. خلاصه من زود اطلاع رسانی میکنم که زیاد نگران نمونن. بعد هم که حلالیت میخوام توی دلم میگم احتمالا بزرگترین بدی که بهشون کردم همین زنگ نزدنها و احوالپرسی نکردنهاست... راستش من از طرف مامانم هیچ فامیل درجه یکی ندارم. فقط مامانبزرگ و بابابزرگ و خاله راضیه. این فامیلهایی هم که دارم میگم منظورم خالهها و داییها و عموهای مامانمه!
* فقط دونفر هستن که واقعا بهشون بدی کردم و باید واقعا ازشون حلالیت بخوام. یکیشون رو خودم زحمتش رو میکشم ولی یه نفر دیگه هست که ... تینا اگه برنگشتم زحمت این یکی با تو!
* تازه وصیتنامه هم نوشتم! وصیت نامه که نه، فقط اینکه به کی چقدر بدهکاریم و از کی چقدر طلبکار! بدهیهامون خیلی زیاد بود. در مجموع حدود سیزده چهارده تومن بدهکار بودیم که اگه مردیم میشه با فروختن ماشین و گرفتن پول پیش خونه پرداختشون کرد. لبتابم هم مال سوفیا به شرط اینکه اگه مردیم قبل از همه بیاد توی خونه رو بگرده و هرچی دست نوشته از من و متین پیدا کرد، بدون اینکه خودش یا هیچکس دیگهای ببینه بریزه دور!
* یه دوست گرگانی دارم که بعد از دانشگاه برگشت گرگان و الان چهار پنج ساله ندیدمش. دیروز آنلاین بودم که اومد و سلام احوالپرسی کرد و گفتم دلم براش تنگ شده و چرا یه سر نمیاد تهران و اون گفت تو بیا گرگان و ... خلاصه آخرش یهو گفت مستانه من دارم میرم مکه! کلی ذوق کردم و از الان اونجا با هم قرار گذاشتیم!
توی تاکسی نشستم و راننده که یه پسر جوونه سر پیچها سرعتش رو زیاد میکنه. دستم رو محکم گرفتم به دسته در و سرم از پنجره بیرونه. باد خنک میخوره به صورتم و همراه خودش بوی چمنهای نمدار رو میاره.
چندتا کارگر دارن جدولهای خیابون رو رنگ میکنن. یکی در میون سبز و سفید و باز سبز...
سرحالم و مخلوط بوی عطر چمنها و بوی رنگ برام معنای تازگی داره.
سعی می کنم فراموش کنم که هفته پیش این روزا چقدر گرم بود و چقدر خفه. چقدر خسته بودم و چقدر ناتوان و مستاصل...
مهم اینه که امروز هوا دیگه گرم نیست و من دیگه خسته نیستم. مهم اینه که من الان مجوز رفتنم رو گرفتم. مهم اینه که امروز یه روز تازه است و می تونه سرآغاز یه زندگی تازه تر باشه.
نمیدونین چقدر این وبلاگ رو دوست دارم. نمیدونین چقدر این وبلاگ رو به خاطر وجود شماها دوست دارم.
نمیدونین خوندن دلداریهاتون چقدر آرومم میکنه و خوندن تبریکهاتون چقدر شادم. ببخشید که نمیتونم جواب مهربونیهاتون رو اون طوری که باید بدم.
وضعیت مکهمون هم ایشالا شنبه، یکشنبه معلوم میشه. البته بعید میدونم بتونن مشکلی درست کنن.
آخرین پروژهام رو هم فردا تحویل میدم و اگه خدا بخواد از شنبه یه هفتهی خوب و آروم و خلوت و بی دغدغه رو پیش رو دارم تا دوستام رو ببینم و خداحافظیهام رو بکنم و خودم رو برای سفر آماده کنم.