امروز که پیاده داشتم از جلوی فروشگاه کوروش رد می شدم یهو هوا زد به سرم برم توش و شاید اگر پسرک همراهم نبود، رفته بودم. ولی نرفتم و بعد یادم اومد که الان پنج ماهه که نه تنها توی هیچ فروشگاه و پاساژ و مرکز خریدی نرفتم فقط و فقط سه چهار بار از سوپر و میوه فروشی سرکوچه خرید کردم.
یادم افتاد که پنج ماهه سوار هیچ ماشینی به جز ماشین خودمون نشدم. پنج ماهه که توی هیچ خونه ای به جز خونه مامان و مامان بزرگهامون نرفتم و اون هم چقدر با ترس و لرز.
نمی دونم چقدر دیگه طول می کشه. نمی دونم تا کی ادامه پیدا می کنه و نمی دونم شتریه که در خونه ما هم می خوابه یا نه؟
اینها رو فقط نوشتم که ثبت بشه. که یادم بمونه یه روزی این شکلی زندگی کردیم. که فکر نمی کردیم بشه و شد.
پ.ن: تا حالا به شدت در برابر خریدن پلی استیشن یا ایکس باکس برای پسرک مقاومت می کردم ولی کشف کردم که یه مدلش هست که بازیهای حرکتی داره و حالا سه چهار روزه که وارد خونه مون شده و سر هردومون و بلکه هر سه تامون رو حسابی گرم کرده و یک کم وادارمون کرده به تحرک
سلام :) سال ۸۶ وبلاگتونو میخوندم و فکر کنم یکی دو بار براتون کامنت گذاشته بودم اون سالها.. امشب تو توئیتر یه مستانه نامی دیدم و یهو پرت شدم به اونموقع و وبلاگ شما. فقط بادبادک و بلاگاسکایش یادم بود و همونقدر که خوشحال شدم باورمم نشد که هنوز مینویسین. خیلی حس خوبی بود برای من، مخصوصاً اینروزا که خیلی دلم برای وبلاگ نوشتن تنگ شده، دیدن آرشیو نوجوانتون خیلی حالمو خوب کرد. امیدوارم که همیشه خوشبخت باشید..
سلام مستانه جان.خوبی
نکته ترسناک همینه که معلوم نیست کی این ماجرا تمام میشه