بالاخره بعد از کلی وعده و وعید و خواهش و التماس تونستم وبلاگم رو از چنگ این هکر بدجنس دربیارم و بلافاصله بعد از اینکه پسوردم رو عوض کردم و یه پسورد درست و حسابی براش گذاشتم، آقای هکر رو تهدید کردم که اگه یه بار دیگه یه همچین کاری با من و بادبادک و دوستام بکنه بلایی سرش میارم که...
و البته بهش گفتم که نه تنها هیچ کدوم از وعدههام رو عملی نمیکنم، بلکه به خاطر این عمل قبیح تا یه هفته از سحری و افطاری خبری نیست و به عنوان جریمه در پست بعد به افشای برخی از اسرار خانوادگی اقدام خواهم کرد!
در ضمن از تمامی ایدههای شما برای دادن یه درس عبرت درست و حسابی به آقای هکر با روی باز استقبال میشود.
دارم برنج رو آب کش میکنم که متین میاد تو آشپزخونه و توی غذا سرک میکشه.
- نکن متین. روزهای گشنهات میشه.
- خوب تو اینجایی من تنهایی حوصلهام سر میره.
- تو برو من برنج رو میذارم و میام.
- مستانه میخوای یه خاطرهی بامزه برات تعریف کنم؟
متین عاشق کودکیشه. وقتی میخواد خاطرهای از کودکیش تعریف کنه حالت چشمهاش عوض میشه. انگار همهی انرژی چشمهاش از بیرون منتقل میشه به درون و از زمان حال میره به گذشته.
" بیستم شهریور بود. بابا رفته بود بیمارستان دنبال مامان و دوقلوها. دوقلوها روز قبلش به دنیا اومده بودند و من هنوز ندیده بودمشون. من و رضا توی حیاط خونه منتظر بودیم و با گوسفندی که قرار بود قربونی بشه بازی میکردیم.
رضا بهش غذا میداد و من قلقلکش میدادم. عمو داشت توی رادیو اخبار گوش میداد. قشنگ یادمه داشت از تعداد کشتهها و زخمیهای روز هفده شهریور گزارش میداد. عمو گریه می کرد و من و رضا توی حیاط بازی می کردیم و میخندیدیم..."
یه چشمم به برنجه و یه چشمم به ماهیهای توی ماهیتابه.
متین تعریف میکنه و من گوش میدم. بعضی جاهاش رو با هیجان تعریف میکنه و بعضی جاهاش رو با دلتنگی. متین تعریف میکنه اما یه چیزی سرجاش نیست. نمیفهمم چی. اما میدونم که یه چیزی سرجاش نیست.
توی چشمهاش نگاه میکنم. حالت چشمهاش مثل همیشه نیست. خندهاش رو به زور نگه داشته. بالاخره دوزاریم میفته!
- متین خیلی بدجنسی. من رو میذاری سر کار؟ تلافی میکنم
!
پ.ن1: متین بچه آخره و دوقلوها چهار سال از متین بزرگترند.
پ.ن2: یادم نیست هفده شهریور چه سالی اتفاق افتاده ولی تا اونجایی که یادمه به عمر من و متین قد نمیده.
پ.ن3: گاهی کوچهی علیچپ بهترین جا برای فرار کردن از واقعیتهای تلخه.
پ.ن4: برای اینکه نگران نشین میگم که با اینکه من و متین روزی دو سه بار با هم دعوا میکنیم ، ولی هیچ مشکلی با هم نداریم
.
مشکل نفر سومیه که طاقت بعضی چیزا رو نداره و زندگی رو بیخودی به خودش و به ما تلخ میکنه. من و متین هم نامردی نکردیم و تصمیم گرفتیم دو سه روزی زندگی رو واقعا بهش تلخ کنیم تا فرق تلخیها و سختیهای واقعی و موهومی رو با هم بفهمه.
شدم عین این مامانا که وقتی بچهشون بیخودی گریه میکنه تهدیدش میکنن که: "میخوای بزنمت تا درست گریه کنی!"
پ.ن5: برای اونایی که بادبادک رو از اول دنبال میکردن حدس زدن اینکه این نفر سوم کیه کار سختی نیست.
حالم از خودم به هم میخوره. تا حالا هیچوقت انقدر پلید و پَلَشت نبودم. تا حالا هیچوقت انقدر بیرحم و سنگدل نبودم. اما هیچ راهحل دیگهای برام باقی نمونده.
فقط میخوام بهش ثابت کنم که همیشه اتفاقهای بدتری هم هست. میخوام بهش ثابت کنم اتفاقهایی خیلی بدتر از اون چیزی که به خاطرش دو هفته است شب و روز خودش و ما رو سیاه کرده هم وجود داره. دلم میخواد اونقدر درد بکشه که درد الانش به نظرش کوچیک و بیاهمیت بیاد و بعد با رفع این اتفاق بد به آرامش برسه و عوض این همه ناشکری، خدا رو شکر کنه.
حالم از خودم بهم میخوره.
* از در "امامزاده پنجتن" که میریم تو یه حس آشنا میریزه توی قلبمون. هربار که اومده بودم اینجا با یه حاجتی اومده بودم. اومده بودم که هر جوری هست حاجتم رو بگیرم. حالا با نماز و دعا یا با اشک و التماس. اما هربار همین که پام رو از درش میگذاشتم تو قلبم از چنان شادی پر میشد که یادم میرفت برای چی اومدم. هر بار فقط مینشستم و نیمساعتی به ضریح نگاه میکردم و حاجتم رو زیر لب میگفتم و با یه لبخند از درش میومدم بیرون. حالا دیگه گاه گاهی اگه حاجت هم نداشته باشیم میریم اونجا. برای اینکه اونجا خیلی راحت به آرامش میرسیم.
* من از اول ماه رمضون تا امروز که روز نهم ماه رمضونه فقط دوبار غذا درست کردم چقدر بیخودی نگران بودما
. کی گفته زندگی متاهلی سخته
؟
* دیشب مجبور شدم متین رو برای افطار مهمون کنم. اونم به خاطر یه اتفاقی که تا حالا بیشتر از ده بار شیرینیش رو بهش دادم. بردمش باغ بهشت. سر اقدسیه. محیط قشنگی داشت، فقط یک کمی شلوغ بود و خیلی بیشتر از یک کمی گرون
.
کلی جمعهای دانشجویی اومده بودن. خیلی دلم میخواست میشد یه بار دیگه با تمام اون هشتاد و چهار تا دانشجوی هشتادی کامپیوتر دور هم جمع بشیم. اما بعد یادم افتاد که ما توی همون چهارسالی که دانشجو بودیم هم نتونستیم یه بار با هم بریم بیرون. بسکه هر کسی ساز خودش رو میزد. چه برسه به الان که هرکی یه ور دنیا داره واسه خودش زندگی میکنه.
* بالاخره بیوتن رو خوندم. آخراش حوصلهام سر رفته بود و سرسری میخوندمش. اما وقتی به صفحه آخرش رسیدم از اینکه یه همچین کاری کردم سخت پشیمون شدم. باید توی یه فرصت دیگه دوباره از اول بخونمش.
* این روزا من و متین روزای خیلی سختی رو میگذرونیم. البته همه تلاشمون رو میکنیم که هیچ کس حتی خودمون این سختی رو حس نکنیم. ولی شما توی لحظههای قشنگ سحر و افطار حتما برامون دعا کنین.
تینا کارتها رو بُر زد و پشت و رو، گذاشتشون روی زمین. فالی رو انتخاب کرده بودم که با برداشتن هفت تا کارت موقعیت اکنونم، موانع و شرایطی رو که در سر راهم قرار دارند و جایی رو که باید بهش برسم نشون میداد.
قبلا هم فال تاروت گرفته بودم. دو سه سال پیش. علی برام فال میگرفت و هربار کارت تغییر برام درمیومد و زندگیم هم همزمان در حال تغییر بود.
کارتها رو مرتب کرد و یه نگاهی بهم انداخت. توقع داشتم که مثل هر بار کارتهام رو خودم در بیارم. اما قبل از اینکه من کاری بکنم خودش اولی رو برداشت.
هفت تا کارت رو برداشت و به شکل خاصی رو زمین گذاشت.
کارت اول موقعیتم الانم رو نشون میداد. برش گردوند. باز هم تغییر.
تینا اطلاعات مربوط به کارت رو از توی کتاب راهنما پیدا کرد و شروع کرد به خوندن. گوش نمیدادم اما صداش رو میشنیدم:
"زندگی بدون فکر، خود را تکرار میکند. تا زمانی که هشیار نشدهای ، زندگی مثل یک چرخ میچرخد و تکرار میشود. زندگی مانند یک چرخ میگردد: به دنبال تولد ، مرگ میآید و به دنبال نفرت، عشق. به دنبال موفقیت، شکست میآید و به دنبال شکست، موفقیت. و این ماجرا همچنان ادامه دارد، اما تو الگو را نمیبینی. به محض اینکه الگو را ببینی، از آن خارج می شوی."
تغییر رو خوب می شناختم بارها با تمام وجودم احساسش کرده بودم. بارها و بارها توی موقعیتهایی قرار گرفته بودم که همه چیز رو تغییر داده بود. گاهی در برابر این تغییرات تسلیم شده بودم و گاهی تمام تلاشم رو کرده بودم که اون تغییر رخ نده. اما هر بار همهچیز تغییر کرده بود. گاهی بلافاصله فهمیده بودم که این تغییر برام لازم بوده و گاهی تا مدتها نتونسته بودم باهاش کنار بیام. اما به هر حال هر کدوم از این موقعیتها کلی بزرگترم کرده بود. شاید اگر یه بار دیگه علی رو میدیدم بهش میگفتم که قدم یه ذره بلندتر شده!
تینا کارت بعدی رو برگردوند و باز شروع کرد به خوندن. کارت بعدی و بعدی و بعدی. هر کدوم نشون میداد که چه موانعی سر راهمه و چه چیزایی کمکم میکنه. برای رسیدن. اما برای رسیدن به چی؟ کارت آخر مشخص میکرد.
بالاخره تینا کارت آخر رو هم برگردوند. کارت مشارکت.
و شروع کرد به خوندن:
" آیا هرگز رفتن شب را دیدهای؟ آیا هرگز آمدن غروب را دیدهای؟ نیمه شب و آواز آن را چه؟ طلوع خورشید و زیبایی آن را دیدهای ؟
ما تقریباً مثل کوران رفتار میکنیم . وگرنه به قدری شادی و سرور در اطرافمان هست که صرفاً باید از آن آگاه باشیم و در آن مشارکت جوییم ، نه اینکه تماشاچی باشیم."
با دیدن این کارت به آرامش رسیدم. حس اینکه یه روزی بتونم خودم رو توی هستی شریک بدونم حس شیرین و لذت بخشیه.
پ.ن1: تاروت مجموعهای است از کارتهای مصور که برای روشنبینی، الهامبخشی و گاهی پیشگویی به کار میروند. کارتهای تاروت انباشته هستند از نمادها و اسطورهها. برای خواندن فال تاروت بعد از تمرکز روی سوال و بر زدن ورقهای آن، بر اساس نوع سوال ورقها را به شیوه خاصی روی زمین میچینند و هر کارت را در هماهنگی با محل قرار گرفته و دیگر کارت ها «میخوانند». این خواندن بر اساس نمادهای موجود در کارت و خود سوال و کارتهای اطراف انجام میشود.
تاروت پیشگویی نمیکند. هر کس بگوید با کارت تاروت میشود زندگی شخصی را معین کرد یا جهت بخشید دروغ میگوید. بدون شک تاروت غیبگویی نیست. کاری که تاروت میکند، الهامبخشی است و اجازه نگاه از زاویهای دیگر.
تاروت بسیار بیشتر از سرگرمی است و بسیار کمتر از تقدیرگرایی.
پ.ن2: تاروت انواع زیادی داره و کارتهای متفاوتی برای اون وجود داره. من فال تاروت اوشو رو دیدم و باهاش فال گرفتم. سایه لینک یه نوع تاروت دیگه رو برام گذاشته که به صورت آن لاین فال میگیره.
متین چند روز بود که میخواست بره جمهوری و من هم داوطلبانه میخواستم همراهیش کنم. این بود که هرروز به یه بهانهای منصرفش میکردم و وعده میدادم که پنجشنبه همراهت میام.
پنجشنبه رفتیم جمهوری و هرچی گشتیم اون چیزی رو که میخواستیم بخریم پیدا نکردیم. خاله راضیه این جور مواقع میگه "انگار تخمش رو ملخ خورده." هوا خیلی گرم بود و این همه راه رفتن با زبون روزه همهی انرژیمون رو گرفته بود.
توی راه برگشت من احساس میکردم همهی آب بدنم تموم شده و هیچ جوری نمیتونم تا افطار دووم بیارم.
شنیده بودم که بعضیها میتونن با تجسم کردن ذهنی یه چیزی، اون رو کاملا احساس کنن و حتی تاثیر اون رو روی جسمشون هم ببینن. یه موردی که علی برام تعریف کرده بود این بود که یه نفر توی یه زمستون خیلی سرد، توی ذهنش تجسم کرده بود که کنار آتیشه و اونقدر غرق این تجسم شده بود که بدنش کاملاً گرم گرم شده بود و هرکس میومد و بهش دست میزد اذعان میکرد که انگار این آدم ساعتهاست کنار آتیش نشسته.
خلاصه منم که دیدم دارم از تشنگی میمیرم و آب هم نمیتونم بخورم گفتم بیام از تکنیک تجسم استفاده کنم و توی تصوراتم یک کمی آب بخورم شاید تشنگیم رفع بشه. خلاصه توی تصوراتم تا میتونستم آب و نوشابه و ماالشعیر و میلکشیک نسکافه خوردم. اما انگار نه انگار.
متین هی زیرچشمی نگاهم میکرد ببینه چی کار دارم میکنم اما سر در نمیآورد.
خلاصه دیدم این راهش نیست. شاکی شدم که خدایا آخه این چه وضعیه؟ روزای با این بلندی رو میگی روزه بگیریم اون وقت عوض اینکه یه کاری کنی هوا خنک بشه، هی گرم و گرمترش میکنی؟
رسیده بودیم نزدیک خونه که یهو هوا از این رو به اون رو شد. اونقدر خنک شد که انگار وسطای پاییزه. حالا من مونده بودم این خنکی که حس میکنم واقعیه یا ناشی از تجسم یا بهتره بگم توهماتمه.
از در خونه که رفتیم تو یه نم بارون هم خورد به صورتم.
توی اون لحظه هیچ چیز نمیتونست انقدر خوشحالم کنه. پله ها رو دوتا یک دویدم بالا. رفتم توی خونه و مانتو و روسریم رو در آوردم و پریدم توی ایوون. به متین که داشت با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد یه لبخند زدم و ازش خواستم زیرانداز و بالشت رو بیاره بیرون.
متین هم که لابد احساس میکرد گیر یه دیوونه افتاده و ظاهرا از ترس اینکه این دیوونه بلایی سرش نیاره زود زیرانداز و بالشت رو برام آورد توی ایوون.
نم نم بارون کم کم تبدیل شده بود به رگبار. زیرانداز رو پهن کردم و دراز کشیدم روش. تا حالا هیچ وقت خنکی بارون رو انقدر بیواسطه حس نکرده بودم. حس نابی بود. یه حس تجربه نشده و بینظیر.
سرم رو که برگردوندم دیدم متین هم کنارم دراز کشیده. خیلی خوشحال شدم که این حس ناب رو با هم تجربه کردیم.