یکی دو ساعتی تا افطار مونده. متین بیحال روی کاناپه نشسته و با گوشیش ور میره. بهترین فرصته که همهچیز رو صادقانه بهش اعتراف کنم.
میرم رو کاناپه دراز میکشم و سرم رو میزارم روی پاش. لبخند میزنه. دستش رو توی دستم میگیرم و با انگشتهاش بازی میکنم.
- متین سال اول رو یادته؟ افطار کردن توی چمنهای دانشکده. با کیک و شیرکاکائو. یکی دوبار هم حلیم.
متین با یادآوری اون روزا لبخند میزنه.
- سال دوم تازه اومده بودی توی شرکت. افطار که میشد با هم میرفتیم سفرخونهی نزدیک شرکت. نون پنیر و چایی شیرین و آش و کباب و ...
متین هنوز داره لبخند میزنه و من با خودم فکر میکنم اگه بفهمه تمام این حرفها مقدمهچینی برای حقیقت تلخی که میخوام بهش بگم چه عکس العملی نشون میده.
- پارسال افطار گاهی تو خونهی ما بودی و گاهی من خونهی شما. هنوز رابطهمون با خونوادههای همدیگه خیلی صمیمی نبود. ولی مهم این بود که من و تو پیش هم بودیم. این بار افطاریهامون مفصلتر بود. نون و پنیر و سبزی و حلوا و آش و گاهی فسنجون و گاهی قرمهسبزی و ...
زیر چشمی یه نگاهی بهش میکنم. غرق شده توی خاطرات.
- متین امسال من و تو توی یه خونه و زیر یه سقف دوتایی باهمیم و هیچ چیزی قشنگتر از این نیست که همدیگه رو داریم.
هنوز داره لبخند میزنه. جملهام رو کامل میکنم.
- همدیگه رو داریم ولی خوب به جاش افطاری نداریم.
بهتزده نگاهم میکنه. انگار تازه فهمیده چه بلایی سرش اومده. سریع خودم رو جمع و جور می کنم و فرار میکنم توی اتاق خواب و در رو میبندم. بیحال تر از اونیه که بلند شه و دنبالم بیاد. فقط از همونجا داد میزنه: "میکشمت مستانه!"
سحر که از در میره بیرون، پشت سرش میرم توی راهپلهها. زهرا و صبا کفشهاشون رو پوشیدن و منتظرشن. سحر با خونسردی روسریش رو سرش میکنه و از پلهها پایین میره. با صبا دست میدم و با زهرا روبوسی میکنم. سحر بند کفشش رو میبنده. زهرا و صبا خداحافظی میکنن.
دارم با سحر خداحافظی میکنم که یهو در خونه بسته میشه. کولر روشن بوده و بر اثر باد بسته شده. یه ذره هاج و واج سحر رو نگاه میکنم. صبا و زهرا هم برمیگردن بالا.
در بسته شده و من کلید ندارم و کلید از اون طرف توی قفله و این یعنی اینکه اگر کلید هم داشته باشم فایدهای نداره.
ساعت هشت و نیمه. بچهها دیرشون شده ولی دلشون نمیاد برن. با اصرار راهیشون میکنم. زهرا پیشم میمونه. خونشون نزدیکه. زنگ میزنه و میگه دیرتر میاد.
با گوشی زهرا زنگ میزنم به متین. متین از بعد از ظهر رفته پیش دوستش که من و دوستام راحت باشیم. گوشیش خاموشه. از صبح شارژ نداشته.
مستاصل موندیم پشت در و هیچ راه حلی به ذهنمون نمیرسه.
روی پله میشینیم. مدتهاست که درست و حسابی با زهرا حرف نزدم. شاید آخرین بار شش هفت سال پیش روی پلههای مدرسه راجع به انتخاب رشته و تصورمون از دانشگاه و آینده و ... با هم حرف زده باشیم.
زهرا دو هفته پیش عقد کرده. برام از اتفاقایی که توی این مدت براش افتاده حرف میزنه. از سختگیریهای مامانش و از زرنگیهای خونوادهی شوهرش. از مشکلاتی که داشتن. از دخالتهای دیگران و ...
خیلی خسته است. اما خوشحاله و البته نگران فاصلهایه که بین عقد و عروسی مونده. بهش حق میدم. اما سعی میکنم امیدوارش کنم. امیدوارش کنم به آرامشی که بعد از عروسی در انتظارشه. بهش میگم که من توی تمام این سالها هیچ وقت به اندازه یک ماه و نیم گذشته احساس خوشبختی و آرامش نداشتم.
یکی زنگ خونه رو میزنه. میدونم متینه. دو سه بار زنگ میزنه. میدونم که بالاخره کلید میندازه و میاد تو. منتظر میشم. سه چهار دقیقه میگذره اما خبری نمیشه. روسری زهرا رو ازش میگیرم و میام دم در حیاط. خبری از متین نیست. برمیگردم بالا. تلفن خونه و موبایلم پشت سر هم زنگ میزنه. دوباره با گوشی زهرا زنگ میزنم به متین اما هنوز خاموشه. میدونم که الان کلی نگران شده. اما هیچ راه حلی به نظرم نمیرسه.
با زهرا میریم دم در حیاط. بعد پنج دقیقه متین پیداش میشه. شاکی از اینکه چرا تلفن رو جواب ندادم. قضیه رو بهش میگم. آروم میشه. میره دنبال کلیدساز. زهرا هم خداحافظی میکنه و میره.
برمیگردم توی راه پله و زل میزنم به در بستهای که مطمئنم کلیدساز میتونه بازش کنه...
دارم دوربرگردون توی اتوبان رو دور میزنم که یهو متین که تا حالا آروم نشسته بود و داشت سلامآخر رو گوش میداد، سرم داد میزنه که از کنار دور بزن. سریع فرمون رو میپیچونم. یه نیسان داره با سرعت میاد طرفم. گاز میدم و فرار میکنم.
دست و پام میلرزه. اضطراب گرفتم. هیچوقت رانندگی کردن رو دوست نداشتم اما همیشه به چشم یه نیاز و یه ضرورت بهش نگاه کردم. گواهینامهام رو که گرفتم چند بار با ماشین بابا این طرف و اون طرف رفتم، اما چون احساس کردم خیال بابا راحت نیست، ادامه ندادم و صبر کردم تا خودم ماشین بگیرم.
خیلی چیزا یادم رفته. کلا تسلطم رو از دست دادم. ولی دارم آروم آروم تمرین میکنم. ماشین رو جلوی شرکت پارک میکنم و میام تو.
متین کامپیوترش رو روشن کرده و ربنای شجریان رو گذاشته. چقدر دلم برای ماه رمضون و لحظههای قشنگ افطار تنگ شده. یه ماه رمضون متفاوت. متفاوت از این جهت که امسال دیگه مامان خانومی نیست که سحرها بیدار شه و سحری رو گرم کنه و از خواب بیدارم کنه. متفاوت از این جهت که هر شب افطار متین کنارمه و برای بودن با متین لازم نیست کلی دردسر بکشم.
اساماس میزنم به هانیه. هانیه دوست صمیمی دورهی دانشگاهمه. آخرین خبری که ازش دارم اینه که هفتهی پیش بلهبرونش بوده. جواب میده که توی کارشون گره افتاده. سر مهریه اختلاف افتاده و نه خونوادهی پسره کوتاه میان و نه مامان بابای هانیه.
یاد گرههای خودمون میفتم. گرههایی که با هر رفت و آمدی کور و کورتر میشد. اما راستش رو بخواین حالا که فکر میکنم میبینم بعضی وقتها حق با مامان خانومی بود و کوتاه نیومدنش به نفعمون بود. مثلا سر قضیه خونه. اگه مامان خانومی کوتاه میومد باید میرفتیم طبقه پایین خونهی بابای متین زندگی میکردیم. ولی حالا هم من و هم متین خیلی خوشحالیم که این اتفاق نیفتاده. چون زندگی مستقل خیلی خیلی شیرینتره. اون طوری به هر حال مجبور بودیم یه سری از آزادیهامون رو محدود کنیم و باز هم ممکن بود نزدیکی بیش از حد اختلاف ایجاد کنه.
یکی از همکارای شرکت از متین راجع به خواهر من پرسیده. ما هم نامردی نکردیم و انقدر از مریم تعریف کردیم که حامد ندیده عاشق مریم شده. قضیه رو به مریم و مامان خانومی هم گفتم. ظاهرا بدشون نیومده. راستش فکر میکنم سر ازدواج مریم خیلی از مشکلاتی که من و متین باهاش مواجه شدیم، وجود نداشته باشه. چون تحمل خیلی از مسائل وقتی بار اول باهاش مواجه میشی سختتره تا دفعات بعد. خلاصه هر بار که حامد میاد و از متین چیزی راجع به مریم میپرسه، من هم کلی ذوق میکنم و هم کلی دلشوره میگیرم. فقط همش دعا میکنم هرچی خیره همون پیش بیاد.
میگن آدمها از نظر طبع و مزاج چهار دستهاند. گرم و خشک. گرم و مرطوب. سرد و خشک و سرد و مرطوب.
میگن این مزاجها هم از نظر جسمی و هم از نظر روانی آدمها رو از هم متفاوت میکنه.
میگن افراد بسته به اینکه توی کدوم دسته قرار داشته باشن به غذاهای متفاوتی نیاز دارند، به بیماریهای متفاوتی دچار میشن و علایق و اخلاقهای متفاوتی دارند.
این مزاجها اصول طب ابوعلیسینا رو تشکیل میداده و عقیده داشته که هیچ کس بدون اطلاع از مزاج فرد نمیتونه بیماری رو تشخیص بده و اون رو درمان کنه.
دربارهی خصوصیات هر کدوم از این گروهها مطالب زیادی هست ولی چون از درستی هیچ کدومشون مطمئن نیستم بیانشون نمیکنم. ولی یه مثال میزنم که قضیه یه کمی روشنتر بشه.
میگن آدمهایی که مزاج گرمی دارند بیشتر مایلند مستقیما با سایر افراد ارتباط برقرار کنن و علاقهای به استفاده از ابزارها و تکنولوژیها ندارند. برعکس افراد سرد می تونن ساعتها توی تنهایی خودشون رو با انواع و اقسام ابزارها سرگرم کنند.
من سرد و مرطوبم. سرد بودنم که ثابت شده است. اما مرطوب بودنم رو خودم کشف کردم. اونم از اونجایی که عاشق آبم. اگه من رو وسط یه بیابون که فقط یه جوی آب از توش رد می شه رها کنن خیلی بیشتر بهم خوش می گذره تا وسط یه جنگل سبز و خرمِ بدونِ آب. و بر طبق همین اصل همدان رو خیلی دوست داشتم و خیلی بهم خوش گذشت. چون همدان یه شهر آبدار بود و هم گنجنامه و هم غار علیصدر و هم عباس آبادش پر از آب بود.
دل و دلبر بهم آمیته وینم ندانم دل که و دلبر کدامی
دیدم از ابوعلی سینا یاد کردم حیفم اومد که یادی هم از بابا طاهر نکنم.
پ.ن: لینکدونی رو یه نگاه بکنین و اگر لینکتون رو سهوا جا انداختم حتما بهم خبر بدین.
پیاز رو که رنده میکنم، اشکهام هم جاری میشن. رنده میکنم و اشک میریزم. پیاز تموم میشه. شروع میکنم به رنده کردن سیب زمینی ولی باز هم اشکهام بند نمیاد. دلم گرفته. بیخود و بیجهت. یه بغض بیموقع اومده توی گلوم گیر کرده و ولم نمیکنه.
سیب زمینی و پیاز رنده شده رو با گوشت چرخ کرده و نمک و زردچوبه مخلوط میکنم و ورز میدم. متین بُق کرده نشسته جلوی تلویزیون. نگاهش میکنم. تحمل اشکهام رو نداره. اما آخه چی کار کنم با این بغض لعنتی.
ماهیتابه رو میذارم روی گاز و روغن رو میریزم توش. متین ازم میپرسه نمیخوای بگی چی شده؟ چی بگم وقتی چیزی نشده؟
میگم دلم گرفته. قانع نمیشه. اصرار میکنه دلیلش رو بدونه و نمیدونه که خودمم دلیلش رو نمیدونم.
گوشتها رو شکل میدم و میذارم توی ماهیتابه. به متین میگم دوست دارم وقتی دلم میگیره به جای اینکه تلخ بشی و بری توی خودت، بیای پیشم و ناز و نوازشم کنی. این طوری زودتر آروم میشم.
میگه منم دلم میخواد باهام حرف بزنی و برام دردودل کنی.
گوشتها توی ماهیتابه جلز و ولز میکنن. پشت و روشون میکنم. متین اومده توی آشپزخونه کنارم. سرم رو میذاره روی سینهاش و میگه آخه نمیتونم باور کنم توی این شرایط، توی این شرایطی که همه چیز عالیه، دلت بگیره.
کتلتهای سرخ شده رو میذارم توی بشقاب. شاید حق با متین باشه. شاید خیلی منطقی نباشه دل گرفتگی اونم موقعی که با کلی شور و هیجان بار سفرمون رو بستیم و داریم آماده میشیم بریم همدان.
یه تیکه کتلت رو برمیداره و داغ داغ میذاره توی دهنش. میگه خوشمزه شده . خوشمزه است ولی حیف که پر از انرژی منفی شده.
یکی دو بار بیشتر ندیده بودمش و شاید سه چهار تا کلمه بیشتر باهاش حرف نزده بودم. اما همیشه باهاش احساس نزدیکی میکردم. شاید چون نوشتههاش رو میخوندم و از حال و روزش خبر داشتم.
اما یهو دیگه ننوشت. دیگه هیچ خبری ازش نداشتم. نگرانش بودم اما هیچ راه ارتباطی باهاش نداشتم.
چند وقت پیش خیلی اتفاقی پیداش کردم. خودش رو نه، وبلاگش رو.
میرفتم بهش سر میزدم و براش کامنت میذاشتم اما میترسیدم بهش بگم من مستانهام. میترسیدم دلش نخواد من بخونمش. می ترسیدم دیگه ننویسه. اما از اون طرف هم عذاب وجدان داشتم و هم دلم میخواست رابطهام رو باهاش بیشتر کنم.
یه روز دلم رو زدم به دریا و همه چیز رو بهش گفتم. ظاهراً ناراحت نشد و من خیلی خوشحال بودم که می تونیم رابطه ی بیشتری باهم داشته باشیم.
دو هفته پیش دیدمش. بعد از سه چهار سال.
خیلی بزرگ شده بود. خیلی پخته شده بود.
دچار دوگانگی شده بودم. بین شناختن و نشناختنش. بین اینکه دارم یه دوستی قدیمی رو ادامه میدم یا دارم یه دوستی جدید رو شروع میکنم.
دچار دوگانگی شده بودم. بین ظاهر شاد و دل غمگینش.
خیلی عوض شده بود. خیلی دوستداشتنیتر از اونی بود که من این چند سال تصور میکردم. رابطه باهاش واقعا برام جذاب و دلپذیر بود.
دوستت دارم آسمونی
صبح همینجور که سلانه سلانه وارد شرکت میشم، کلی توی ذهنم با خودم کلنجار میرم که بفهمم الان چه فصلیه.
نه اینکه ندونم تابستونه. گرمای هوا و خلوتی این روزای شرکت نمیذاره فراموش کنم که این روزها تابستونه.ولی نمیفهمم اگه تابستونه چرا خبری از بچه فینگیلیهایی که هر سال تابستون شرکت رو می ذاشتن روی سرشون و توی شرکت کلاسهای تابستونی و اردو و ... داشتن نیست.
نمیدونم شاید هم خبری بوده و من انقدر حواسم پرت بوده که ندیدمشون.
به هر حال تابستون امسال هم با همهی سختیها و قشنگیهاش داره تموم میشه. تابستونی که توش گاهی از خستگی و گرما و گاهی از لذت داشتن متین و زندگی باهاش تا مرز جنون پیش رفتم.
خیلی دلم میخواد توی این هفتهی آخر یه مسافرت کوچولو برم اما چون میدونم امکانش و احتمالش خیلی کمه سعی میکنم زیاد رویاپردازی نکنم.
اگه قرار باشه جایی بریم دوست دارم برم همدان. تپههای عباس آباد و گنجنامه و غار علیصدر رو خیلی دوست دارم...
دیشب تا نزدیکیهای صبح متین و دوستش داشتن روی پشت بوم کار میکردن. منم هی به بهانهی اینکه بهشون سربزنم و البته بیشتر به خاطر ارضای حس کنجکاویم میرفتم پیششون و الان کلی اطلاعات راجع به نصب و تنظیم ماهواره دارم
. کلا من عاشق اینم که از تکنولوژیهای جدید سر دربیارم.
اردبیل رو هم دوست دارم ببینم. مخصوصا که فکر میکنم الان فصل خیلی مناسبی باشه...
چند روز پیش داشتم توی یکی از این forumها دنبال اطلاعات میگشتم. برای دیدن یکی از لینکهاش مجبور شدم برم و ایمیلم رو وارد کنم و عضوش بشم. فرداش رفتم دیدم ایمیل زده که شما پونصدمین نفری هستی که عضو شدی و ما به همین خاطر میخوایم یه توستر مولینکس بهت بدیم. با اینکه ممکنه هیچوقت استفادهای از توستر نکنم ولی خیلی برام جالب و غیرمنتظره بود.
الانم بیصبرانه منتظرم که هدیهام به دستم برسه.
می گن ابیانه هم جای قشنگیه...
متین و دوستش هنوز توی خونه خوابن. من زود فرار کردم اومدم سرکار که مجبور نشم صبحونه آماده کنم و رختخوابها رو جمع کنم. برم یه زنگ بزنم متین رو بیدارش کنم، ببینم قبول میکنه آخر این هفته بریم مسافرت یا نه؟
کوله بارمون و پر کن که حالا وقت عبوره
همسفر بزن به جاده، راهمون سخته و دوره...