امروز وقتی لوله کش اومد توی دفتر و دیوار رو خراب کرد که لوله ها رو عوض کنه و من کاری جز نشستن پشت کامپیوتر ازم برنمی اومد، در حالیکه به نظر میومد دارم کار می کنم، داشتم `مغزهای کوچک زنگ زده` می دیدم و چی فیلمی بود و چه حیف که لذت دیدنش توی سینما رو از دست داده بودم...
روزهای دوشنبه وقتی از مدرسه میاد بیشتر از روزهای دیگه خسته است. چون دو زنگ ورزش دارن و معلمشون حسابی خستهشون میکنه. معمولا هنوز لباسهاش رو درنیاورده یه چیزی میخوره و میخوابه. ولی وای به روزی که نخوابه، اون وقته که فقط دنبال یه بهانه میگرده که خستگیش رو به صورت بداخلاقی و گریه و زاری تخلیه کنه و امروز از اون روزها بود و بهانهاش این بود که چرا بلیط قطار که خریدیم یه کوپه دربست نخریدیم و یه نفر باید بیاد توی کوپهمون!
قشنگ یک ساعت و نیم گریه کرد. گریه معمولی هم نه، از اون گریهها که دل آدم رو آتیش می زنه و روی تک تک عصبهای آدم راه میره. هرچی هم من تلاش کردم قانعش کنم که اصلا قضیه مهمی نیست و اون آدم بیچاره کاری به کارمون نداره و توی قطار فقط میخوایم بخوابیم و ... ابداً فایدهای نداشت.
بالاخره تنها کاری رو که از دستم برمیومد کردم، کاری که باید همون اول میکردم و نکرده بودم. رفتم بغلش کردم و سرش رو گذاشتم روی قلبم. آروم شد، آرومِ آروم.
گاهی آدمها به هیچ حرف و نصیحت و دلیلی نیاز ندارند برام آروم شدن، فقط یه آغوش مهربون میخوان. کاش یادم بمونه. کاش برای همه روزهای بعد، روزهای خیلی بعد، روزهای دور و دورتر، فقط همین رو یادم بمونه.
معمولا خیلی داستان کوتاه دوست ندارم و خوندنش برام لذت بخش نیست. ولی مجلهی همشهری داستان رو خیلی دوست داشتم و جزو لذتهای بزرگ زندگیم بود. که البته یه مدتی بود به دست فراموشی سپرده شده بود و نمیخریدم. بعد از اینکه فهمیدم کل تیم همشهری داستان رو تغییر دادند که دیگه اصلا دست و دلم به خوندن نرفت و گشتم توی اینترنت دنبال مجلههای قدیمی.
یه تعدادیش رو پیدا کردم و خریدم و به جز اونها مجلههای سان و ناداستان رو هم کشف کردم که مجلههای جدید تیم همشهری داستان قدیمی بود.
اما بهتر از همه اینها "داستانهای همراه" همشهری داستان بود که هرسال دم عید یه سی دی صوتی با ده دوازده تا داستان کوتاه با صدای خود نویسندهها منتشر می کردند و الان همه اونها توی برنامه طاقچه برای خرید هست و من مدتهاست که توی پیادهرویم از خونه تا شرکت و از شرکت تا خونه با لذت بهشون گوش میدم و با اینکه خیلی از داستانها رو قبلا توی خود مجله ها خونده بودم، باز هم دوستشون دارم.
همه مادرا با بچه هاشون سر خوردن چیپس و پفک و تنقلات دعوا دارند. من و پسرک سر خوردن شیر!
به خودش باشه، صبحونه، ناهار، شام، میان وعده و ... می خواد شیر بخوره. یعنی در این حد که می ره در یخچال رو باز می کنه که آب بخوره، شیر می خوره، برمی گرده!
از اول ماه رمضون یهو کارم چند برابر شد. اینکه حالا مجبورم حتما یه غذای درست و حسابی بپزم یه مسئله بود، اینکه مدرسه پسرک هم این دو هفته ناهارش رو تعطیل کرده و باید یه غذای ساندویچی براش درست می کردم مسئله دیگه ای بود، و اینکه اصولا فریزرم خالیه و هر غذایی بخوام بپزم باید سر راه که میام خونه موادش رو بخرم هم مسئله بعدی بود.
ولی راستش مسئله اصلی هیچ کدوم اینها نبود. مسئله اصلی خوابهای تکه پاره بود. اینکه تا متین بیاد خونه و شام بخوره و بخوایم بخوابیم ساعت حداقل 12 است. بعد یه دور ساعت چهار باید بیدار شم برای سحری. یه دور ساعت 5 و نیم بیدار شم صبحانه پسرک رو آماده کنم و بفرستمش بره. بعدش هم دیگه باید ساعت 8 بیدار شم و برم سرکار و زندگیم.
خلاصه هفته پیش به جای من یه اژدهای وحشتناک داشت توی خونه زندگی می کرد که کافی بود کسی یه ذره سربه سرش بذاره تا دهنش رو باز کنه و آتیش از دهنش بزنه بیرون.
امروز ولی اژدها از صبح آرومتره. انگار کم کم به اوضاع عادت کرده و شاید هم روزه تاثیر گذاشته و آرومترش کرده.
این روزها اگر رفتین نمایشگاه کتاب و گذرتون به بخش کودک افتاد و خواستین برای بچه ای کتابی بخرین، به نظرم یکی از ناشرهای خیلی خوب کتاب کودک، نشر نردبان هست.
تا اونجایی که من دیدم و خریدم کتابهاش خیلی برای پسرک جذاب بوده، علاوه بر اینکه مفاهیم خوبی رو هم به بچه ها منتقل می کنه.
یه سری کتاب تصویری هم داره که محور کتابها حفظ محیط زیست هستند و آشنا کردن بچه ها با محیط زیست و محافظت از اونها. این مجموعه کتابها، اکثرا متنهای کوتاهی دارند و بیشتر مفهوم رو از طریق تصویرسازی منتقل می کنند.
این روزها اگر رفتین نمایشگاه کتاب و گذرتون به بخش کودک افتاد، جای من رو هم خالی کنید!
پیرزن همسایه عادت کرده هر چند وقت یه بار بیاد در رو با دست محکم بکوبه. در رو که باز می کنیم یه سرکی توی خونه بکشه و بهمون بگه چرا سر و صدا می کنید و غر بزنه که مراعات من پیرزن مریض رو بکنید.
ما هم دیگه عادت کردیم که تا یه چیزی از دستمون میوفته زمین، یا پسرک یه ذره بپر بپر می کنه، منتظر صدای در باشیم. خیلی وقتها واقعا دلم می خواد وقتی میاد در رو باز نکنم ولی می دونم بی خیال نمیشه.
امروز حدود ساعت نه بود. تازه از خواب بیدار شده بودیم و صبحانه خورده بودیم. من داشتم اتاق رو جارو می کردم. پسرک هم مشغول غر زدن بود که مشق نمی نویسم.
یهو پسرک با ترس و لرز دوید توی اتاق که مامان در می زنند. فکر نمی کردم پیرزن باشه. نه چیزی انداخته بودیم و نه سرو صدایی داشتیم. در رو که باز کردم پیرزن عصبانی از اینکه پشت در مونده بود، در رو هل داد توی صورتم و سرش رو آورد توی خونه و شروع کرد به راه حل دادن که بچه ات رو ببر پارک که نخواد اینجا بدو بدو کنه. نمی فهمیدمش. خسته بودم از غرغرهای مداومش. نمی فهمیدم چرا درک نمی کنه چقدر مراعاتش رو می کنیم. چقدر پسرک مراعات می کنه که کاری نکنه که پیرزن اذیت بشه.
یه لحظه نتونستم خودم رو کنترل کنم. داد زدم سرش. گفتم به اندازه کافی مراعاتت رو کردیم. گفتم حق نداری دیگه بیای در خونه مون رو بزنی و همون جوری که در رو هل داده بود، در رو هل دادم و بستم و تا یه ربع بعدش داشتم پشت در داد و بیداد می کرد و پسرک از ترس داشت توی اتاقش می لرزید.
بقیه روزم به یه حسی بین اعصاب خوردی، عذاب وجدان و خنکی دل گذشت!