در ضمن حالا درسته که آقای فرهادی زحمت کشیدن و فیلم خیلی قشنگی ساختن و لیلا خانوم و آقا پیمان هم خیلی قشنگ بازی کردن.
ولی اگه آقا شهاب نبودن که این فیلم اصلا جایزهای نمیبرد.
ببخشید وقتتون رو گرفتم خواستم تا متین سرش گرمه و حواسش اینجا نیست، تذکری داده باشم!
در مورد پست قبل هم ممنون. یا با شماره ای که زهرا داده تماس می گیرم و یا با یاسمن رمضانی.
بیزحمت اگه ایدهای دارین که من با این ظرفهای میوهخوری و شکلاتخوری و آجیلخوری که توی طبقهی بالای کمدهام به سختی جا دادمشون و جعبههاشون داره خاک میخوره چی کار باید بکنم دریغ نکنین.
مامانم که میگه نگهشون دار خودتم کادوشون بده. ولی من اصلا دلم نمیخواد چیزی رو که دوست ندارم به کسی هدیه بدم. بعد هم خیلی از اینا تا چندسال دیگه قدیمی میشن.
شما این مشکل رو ندارین؟ جایی رو نمیشناسین که این ظرفها به دردشون بخوره؟
تا شما ایده میدین منم برم درسم رو بخونم که این آخرین امتحان درسی زندگیم رو هم با موفقیت پشت سر بذارم.
چندوقت پیش دوستم با دختر چهارسالهاش مهمون خونهمون بودن. منم طبیعتا مث هرکس دیگهای سعی میکردم با دختر کوچولو حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم و معمولا این جور مواقع آدم ناخودآگاه صداش رو نازک میکنه و مثلا سعی می کنه با زبون و با لحن کودکانه با بچه حرف بزنه.
دختر کوچولو یک کمی این اوضاع رو تحمل کرد. اما یهو بهم گفت: "میشه لطفا با من مث بقیه حرف بزنین و بچگونه حرف نزنین؟"
اون لحظه دلم میخواست درسته قورتش بدم...
اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بهش یاد میدم از همون بچگی خواستههاش رو و چیزایی که ناراحتش میکنه، به هرکسی، مستقیم، بدون کنایه و محترمانه بگه. به خاطر ناراحت نکردن دیگران خودش رو به عذاب نندازه و به خاطر خوشایند دیگران دست از خواستههای منطقیش نکشه.
گوجهفرنگیها رو میشورم و میریزم توی مخلوطکن تا حسابی پوره بشن. متین توی هال نشسته و سعی میکنه تلویزیون رو وصل کنه. بهش لبخند میزنم. با لبخند بهم نگاه میکنه.
میرم کنار گاز. کرم بروکلی و قارچ رو تفت میدم. صدای تلویزیون بلند میشه. متین کانال رو عوض میکنه و سعی میکنه اون طرف رو هم بگیره. نگاهش میکنم. حواسش به من نیست. لبخند هم نمیزنه. اما ته نگاهش پر از یه مهربونی عمیقه.
برنج رو همراه با گوجه و قارچ و بروکلی میریزم توی پلوپز و برمیگردم سر درسهام. متین نتونسته کاری از پیش ببره. میره روی پشت بوم تا مشکل رو از اونجا حل کنه. صدای قدمهاش که از پلهها بالا میره رو میشنوم. دلم گرمه. دلم به بودنش گرمه.
غذا آماده میشه. میکشم توی بشقاب و صداش می کنم. کنترل رو میندازه اونور و میگه بیخیال دیگه به این خونه قد نمیده. اولین قاشق رو که میخوره چشمهاش برق میزنه. اصلا من عاشق متینم وقتی غذای جدید براش درست میکنم. با لذت میخوره و میره بشقاب دوم رو هم برای خودش میکشه. دلم غنج میره وقتی نگاهش میکنم.
با خنده می گه: "می شه باز هم از این غذاها درست کنی؟ راستی اسمش چی هست؟"
شب که میشه، همین که سر روی بالش میذارم تا خستگی یک روز طولانی رو از تن بیرون کنم، همین که چشمهام رو میبندم، پشت پلکهام ظاهر میشه. جون میگیره. نفس میکشه و تندتند حرف میزنه.
بعضی شبها تا صبح برام قصه میبافه و بعضی شبها انگار که حوصلهی حرف زدن نداشته باشه، فقط مینشینه و نگاهم میکنه. نگاه کردنش رو بیشتر از حرف زدنش دوست دارم. شبهایی که تا صبح یکسره حرف میزنه نمیتونم خوب بخوابم اما وقتهایی که فقط نگاهم میکنه، انگار تمام سلولهام با نگاهش آروم میگیرن.
نگاهی که مدتهاست توی بیداری ندارمش...
بچه که بودم صمیمیترین دوستم دخترخالهی مامان بود. ارتباطمون خیلی زیاد بود. خیلی شبها رو با هم میگذروندیم و تا صبح توی گوش هم پچپچ میکردیم و صبح هنوز هوا روشن نشده مشغول بازی میشدیم تا شب.
بزرگتر که شدیم کمتر همدیگه رو میدیدیم ولی به هرحال اون احساس نزدیکی برامون باقی موند و هروقت که همدیگه رو میدیدیم کلی حرف برای هم داشتیم.
زینب زودتر از من ازدواج کرد و بعد هم من ازدواج کردم و زندگی خیلی بینمون فاصله انداخت. بیشتر فاصله البته از نوع فیزیکی بود. خیلی کم همدیگه رو میدیدیم و خیلی کم فرصت حرف زدن با هم رو پیدا میکردیم.
چندماه پیش زینب خونهشون رو عوض کرد. من هیچوقت نرفته بودم خونهش و نمیدونستم که خونهش کجاست. دیروز اما فهمیدم. جا خوردم. شوکه شدم و ذوق زده. خونهشون سه تا کوچه پایینتر از خونهایه که خریدیم...