شدم عینهو این کنکوریا توی یه ماه قبل از کنکورشون. دیدین توی این وضعیت بعضی از اتفاقهایی که سالها به صورت روزمره اتفاق میفتاده و اصلاً هم به نظر نمیومده، تبدیل میشه به آرزوهایی دور و دست نیافتنی
.
مثلاً آرزوشون اینه که صبح یه ساعت بیشتر بخوابن. یا شب بتونن فوتبال هلند و رومانی رو کامل ببینن. یا برن سینما یا دو صفحه رمان بخونن و ...
حالا وضعیت من هم همین شکلی شده. یعنی یه کارایی که تا یه ماه پیش اصلا خیلی راحت امکانپذیر بود الان انقدر دور از دسترس به نظر میاد که میتونم به لیست آرزوهای محالم اضافشون کنم.
یکی از این آرزوها که تا دیروز به نظرم محال میومد، این بود که یه صبح تا شب رو بیخیال همهچیز بشم و هر کاری که دوست دارم بکنم. به عبارت دیگه کاملاً ولو باشم.
مرخصی گرفتن از شرکت کار سختی نیست. می تونستم یه روز رو مرخصی بگیرم و توی خونه بمونم. ولی توی خونه موندن همانا و سیل کارهایی که مامان خانومی به سمتم جاری میکرد همانا.
این بود که از خیر عملی کردن این آرزو گذشته بودم، تا اینکه چند روز پیش سحر، یکی از دوستای دبیرستانم اساماس زد که سه شنبه هفت صبح قراره بریم پیکنیک!
حالا پیکنیک وسط هفته اونم ساعت هفت صبح چه معنی داره، بماند. ولی من که از خداخواسته بودم، سریع بهش جواب دادم که منم میام.
خلاصه دیروز با ده پونزده نفر از بچههای دبیرستان رفتیم پیکنیک! پارک بهشت مادران!
یه پارک کاملاً زنونه با مختصات خاص خودش.
جای جالبی بود. برای خیلی از خانمها یه تجربهی جدید بود. شاید خیلیها با ساخت این پارک مخالف بودند ولی من فکر میکنم وجود یه همچین جایی خیلی هم لازم و خوبه.
ما به هوای دوچرخهسواری رفته بودیم ولی گفتن برای دوچرخهسواری باید عضو باشگاه باشین. امکانات دیگرش هم زیاد نبود یعنی میشد خیلی بهتر باشه. مثلا برای ما ده پونزده نفر که هنوز هیچ کدوممون نمیدونیم که برای پیکنیک رفتن یه زیرانداز و یک کمی خوراکی حداقل نیاز ممکنه
، وجود یه بوفه لازم و ضروری به نظر میرسید.
با اینکه من توی تهران به دنیا اومدم و تمام زندگیم رو توی این شهر گذروندم، اما یه حس عجیب غریبی نسبت به روستاها دارم. حس میکنم زندگی توی روستا من رو برمیگردونه به اصل وجودیم.
گاهی فکر میکنم توی زندگیهای قبلیم (!) یه روستایی زحمت کش بودم.
حالا خیلی این امکان پیش نمیاد که من برم توی روستا. مثلاً تو کل زندگیم شاید حداکثر یه بار رفته باشم.
ولی گاهی همینجا هم این حس بهم دست میده. مثلاً وقتی بوی چوب سوخته میاد.
من همیشه با بوی چوب سوخته حس میکنم توی یه کلبهام و جلوی یه آتیش گرم نشستم و زل زدم به شعلههای آتیش و هیزمهای گَر گرفتهای که دارن توی آتیش میسوزن.
و این تصویر یکی از آرامش بخشترین تصویرهای زندگیمه.
یا وقتی بوی گوسفند میاد، تصویر یه تپهی سبز وسیع جلوی چشمم نقش میبنده، با چند تا گوسفند و یک سگ و یه چوپان و خودم که کنار چوپان دراز کشیدم و دارم از صدای نی زدنش لذت میبرم.
شاید باورتون نشه ولی تصویری که از بچگی برای زندگی آیندهام ساخته بودم این بود که معلم بشم و با یه دکتر ازدواج کنم. بعد دکتره به خاطر گذروندن طرحش مجبور باشه بره توی یه روستا کار کنه و منم همراهش برم و بشم معلم روستا
. تازه برای رسیدن به این تصویر تلاشم رو هم کردم و یه مدتی معلمی رو تجربه کردم که البته تجربهی موفقی نبود
.
به هر حال، نه من معلم شدم و نه متین دکتر. ولی به جاش از متین قول گرفتم به جای اینکه ماه عسل بریم تور دور اروپا ، دو سه روزی رو توی روستاهای سرسبز شمال بگذرونیم.
اگه اجازه بدین من یه گزارشکار سریع بنویسم و برم به کار و بارم برسم.
گفتم گزارشکار، یاد گزارشکارهای آزمایشگاه افتادم. یادش به خیر، چه گزارشهایی که ننوشتیم!
بدون استثنا همشون رو از روی همدیگه کپی میکردیم. تازه معمولاً اصل گزارشی که همه از روش مینوشتن مال بچههای سالهای قبل بود.
چقدر دلم میخواد دوباره برم دانشگاه. چقدر دلم میخواد فوق بخونم.
چقدر دلم میخواد دوباره توی کلاس شماره ۱۷، کلاس داشته باشیم.
توی همون راهروها قدم بزنیم و به تبلیغات کاندیدهای دفتر فرهنگی بخندیم.
توی سالن مطالعهی خواهران بلند بلند حرف بزنیم و بخندیم.
آها! قرار بود گزارش کار بدم.
پنجشنبه مبل و تخت و بوفه رو سفارش دادیم و قرار شد چهارشنبهی این هفته تحویل بگیریم.
جمعه سفارش دوخت پردهها رو دادیم و اونها هم تا آخر هفته آماده میشه.
دیروز آینه و وسایل دستشویی رو خریدیم و کارتها رو هم تحویل گرفتیم. گرچه هنوز قضیهی سالن صد در صد نشده.
فردا باید برای پرو لباس عروس بریم و اگه وقت شد لوستر رو هم بخریم.
دیگه تقریباً کار زیادی نمونده. یه خورده از خریدهای متین مونده و یه خورده از خریدهای من که فکر نکنم بیشتر از یکی دو روز وقت بگیره.
و بعد از اون فقط میمونه رومیزیهایی که من باید بدوزم.
و این بود گزارش کار من!
پ.ن: چند وقته من دلم میخواد نوشتهها و عکسهایی رو که میبینم و ازش خوشم میاد به شما هم بدم ببینین. ولی نمیدونم چه جوری؟
بعضیا برای اینکار از فرندفید استفاده میکنند. اگه عضوش هستین لینکتون رو بفرستین تا اونجا با هم در تبادل باشیم. منم اینجام.
هرکسی از دید خودش به مسئله نگاه میکنه. هرکسی حرف خودش رو میزنه بدون اینکه حرفهای دیگران رو بشنوه.
باباجونی افکار و عقاید خاص خودش رو داره.
مامان نگاه میکنه به فامیلهای از دماغ فیل افتادهش.
خاله راضیه میخواد آرزوهای دست نیافتهی خودش رو محقق کنه.
بابای متین هم دلایل خودش رو داره.
هیچکس حرف بقیه رو نمیشنوه. برای هیچکس دلایل بقیه مهم نیست. هرکسی میخواد عروسی مستانه اونطوری باشه که خودش میخواد.
هیچکس مستانه رو جدی نمیگیره.
بابا، مستانه رو متهم میکنه به بیملاحظگی.
مامان، مستانه رو متهم میکنه به طرفداری از خونوادهی متین.
خاله راضیه، مستانه رو متهم میکنه به خودخواهی.
هیچکس مستانه رو جدی نمیگیره.
مستانه مجبوره بشینه و همهی این حرفها رو گوش کنه. نمیتونه بره توی اتاق و در اتاقش رو ببنده و صدای هیچکس رو نشنوه. این روزای آخر نباید از این اتفاقها بیفته. مستانه میشینه و گوش میده و سر تکون میده.
مستانه با خودش فکر میکنه اون موقعی که این انتخاب رو کرد میدونست که یه روزی یه همچین اتفاقهایی میفته.
فکر میکنه این حرف و حدیثا در مقابل چیزایی که تویه سال قبل عقدش شنید، هیچی نیست.
مستانه یادش میاد چند روز پیش وقتی تینا بهش گفته بود چقدر سختی کشیدین، چیز زیادی به خاطر نمیاورد.
مستانه میدونه که دو سه ماه دیگه از سختیهای این روزها هم چیزی توی خاطرش نمیمونه.
هرکسی حرف خودش رو میزنه.
هیچکس مستانه رو جدی نمیگیره.
وای که من چقدر امروز بچه مثبت بودم. صبح علی الطلوع اومدم شرکت و تا همین الان یک سره کار کردم. حالا بر فرض دوتا کامنت گذاشته باشم و دو تا کامنتم تایید کرده باشم
.
الان هم اگه دارم مینویسم دارم از وقت ناهارم میزنم. وگرنه که وجدان کاری اصلاً بهم اجازه نمیده کاری به جز تحقیقات شرکت رو انجام بدم.
ولی برعکس من این متین امروز بدجوری سر و گوشش میجنبه. هر یک ساعت یه بار بلند میشه، میره و نیم ساعت بعد برمیگرده.
بهش که میگم کجا رفته بودی، یه دفعه میگه رفته بودم چایی بخورم، یه دفعه میگه رفته بودم پیش حسام، یه دفعه میگه رفته بودم تلفن بزنم. یه دفعه میگه رفته بودم پیش حمید .
فکر کنم این دفعه که بلند شد، باید برم تعقیبش کنم. بدجوری مشکوک میزنه.
پریروز که رفته بودیم کت شلوار بخریم همش اصرار داشت که برای کتش دو تا شلوار بخرم. هی بهانه میاورد که ممکنه یکیش خراب بشه. منم که ساده! چه میدونستم منظورش از این حرفها چیه! زود راضی شدم.
حالا که دارم میرم توی عمق ماجرا میبینم که شلوار آقا متین دوتا شده .
راستی من به یه بیماری جدید دچار شدم. میدونین راستش واضح نمیتونم بگم چمه.
ولی اگه بخوام از آرایههای استعاره و تشبیه استفاده کنم، میتونم این طوری توصیفش کنم که یه آتشفشان خاموش توی بدنم داشتم که چند روزیه نشونههای فعال شدن توش دیده میشه.
هنوز گدازه از توش نیومده بیرون ولی یه سری بخار و دود گوگرد و ... مشاهده میشه.
رفتم توی گوگل سرچ کردم ببینم کسی تا حالا در این مورد چیزی نوشته یا نه. دیدم فقط یکی دو تا گوسفند توی یکی از دامداریها یه مشکل مشابه داشتن.
عسل توی یکی از نوشتههاش نوشته از آدمهایی که دائم راجع به بیماری حرف میزنن و دچار توهم بیمارین بدش میاد.
عسل جان لطف کن یه چند روزی نیا این طرفا. آخه دلم نمیخواد ازم بدت بیاد!
دیشب خسته ی خسته رسیدم خونه و لباسهام در آوردم و ولو شدم روی تخت.
مامان اومد و پرسید:"چه طوری؟ بهتر شدی؟"
گفتم: "آره. خوبم."
بهش نگفتم که رفتم دکتر و دو تا آمپول زدم و کلی قرص و دوا گرفتم. دلیلی نداشت بیخودی نگرانش کنم.
پرسید: "چی کار کردی؟ چیزی خریدی؟"
بهش گفتم که کارتهامون رو سفارش دادیم و کت شلوار متین رو هم خریدیم.
عکس کارت و کت شلوار رو توی موبایلم بهش نشون دادم و قیمتها رو هم گفتم. راضی به نظر میرسید.
خیلی تشنه بودم. اما آب نمیتونستم بخورم. دلم میخواست به مامان بگم برام شربت خاکشیر درست کنه ولی نگفتم، نگران میشد. خودم هم نای بلند شدن نداشتم.
کم کم چشمهام داشت گرم میشد. تصاویر عجیبی از جلوی چشمهام رد میشد.
پیش دانشگاهی بودیم. من و سپیده روی یه نیمکت نشسته بودیم و سارا و فاطمه روی نیمکت پشتی بودند. داشتم از تجربیاتی که موقع کت شلوار خریدن به دست آورده بودم براشون میگفتم.
خواب نبودم. اما بیدار هم نبودم. فقط یه تماشاچی بودم. میفهمیدم که این تصویر با اون حرفها همزمان نیستند. میدونستم که اون تصویر مال گذشته است و این حرفها مال الان. اما تماشای این صحنهها بعد از پنچ شش سال کلی برام لذتبخش بود.
مامان صدام کرد که برم شام بخورم. همهی تصاویر محو شد.
جواب مامان رو ندادم. خودم رو زدم به خواب.
توی یه مهمونی بودم. فکر میکنم افطاری بود. آش و زولبیا بامیه و ... علی داشت باهام حرف میزد. داشت درباره ی متین میپرسید. مثل همیشه نگرانم بود. نگران اینکه چه سرنوشتی در انتظارمه.
دیگه چیزی از حرفهاش نمیفهمیدم. فقط تصویر چشمهای مهربونش رو میدیدم که کم کم داشت کمرنگ و کمرنگتر میشد...
آخه این عادلانه است؟
شما همتون برین مسافرت و خوشگذرونی، ولی مستانه حتی نتونه از توی رختخواب بلند شه.
آخه این عادلانه است؟
بیماری عجیبی بود و تا حدی به موقع. تنها نشونهاش هم این بود که من از دیدن هر نوع خوراکی و غذایی حالم به هم میخورد و نتیجهاش هم این شد که توی دو سه روز، سه کیلو وزن کم کردم
.
ولی خداییش خیلی سخته که توی این گرما آدم حتی نتونه یه لیوان آب خنک بخوره.
البته الان هم وضعیتم فرق چندانی نکرده ولی دیگه طاقت خونه و دوری متین رو نداشتم. این بود که صبح بدون اینکه به روی خودم بیارم حالم بده، بلند شدم و به زور چندتا لقمه صبحونه خوردم و اومدم شرکت.
توی شرکت یه خبری شنیدم که هنوز نتونستم هضمش کنم ولی خوب خیلی خوشحالم.
فاطمه، همکارم، چند وقتی بود که یه جورایی مشکوک بود. توی خودش بود. کم حرف شده بود. من یه حدسهایی میزدم و با گوشه کنایه یه چیزایی بهش میگفتم، ولی همه چیز رو انکار میکرد.
حالا امروز صبح خودش اومده اعتراف میکنه که آخر هفته عقدشه. خیلی به خاطرش خوشحالم.
کلاً من عروس خوشقدمی بودم و از وقتی ما ازدواج کردیم، توی فامیل ما و متین و همکارا کلی وصلت سرگرفته. یکیش که از همه عجیبتر بود ازدواج دخترعمومه. یه خانومه پنجاه و هفت ساله که سالها بود تنها زندگی میکرد .
من تشنمه ...