راستش ما توی فک و فامیلمون رسم شب یلدا نداشتیم و نداریم. تازه نداشتن این رسم اصلاً هم به نظرمون عجیب نیست.
آخه مگه روز رو ازمون گرفتن که نصفه شب بریم خونهی بابابزرگ و مامانبزرگ و زابراشون کنیم.
اونم چی، بریم اونجا هندونه بخوریم؟ هندونه؟ آخه تو این سرما مگه می شه هندونه خورد؟
گفتم سرما، یادم افتاد از صبح دارم توی این اتاق یخ میزنم. یعنی الان دقیقا میدونم "سرما تا مغز استخون رو میسوزونه" یعنی چی.
آره دیگه، خلاصه تنها کاری که ما شب یلدا میکنیم اینه که اون شب رو یه دقیقه بیشتر میخوابیم.
اصلاً مگه تموم شدن پاییز جشن گرفتن داره؟؟؟
البته من نمیدونم فک و فامیل متین از این رسما دارن یا نه. راستش رو بخواین تا حالا هم ازش نپرسیدم، آخه پارسال ترسیدم اگه بپرسم، مجبور شم اعتراف کنم که ما این رسم رو نداریم و اونوقت پالتویی رو که برام خریده بود و قرار بود شب یلدا بهم بده، بپیچونه.
امسال هم که مامان و باباش نیستن که معلوم بشه رسم دارن یا نه.
البته برای اینکه متین خیلی احساس غربت نکنه، دیشب به پیشنهاد من یک کمی آجیل خوشمزه خریدیم و انار و حافظ هم توی خونه داریم.
چیز دیگهای هم لازمه؟؟؟
آها، مستانهای که بتونه شب یک کمی دیرتر بخوابه رو هم جورش می کنم.
دیگه چی؟؟؟
امیدوارم یلدا به همتون خوش بگذره...
اینجا بهترین خونهی دنیاست. چون پنجرهش رو به برف باز میشه...
اینجا بهترین خونهی دنیاست. چون برای اینکه بری زیر برف لازم نیست پالتو تو بپوشی و کفشهات رو پات کنی. میتونی پابرهنه بری توی برفا و سرمای برف رو با تمام وجودت حس کنی...
اینجا بهترین خونهی دنیاست. چون توی اون گرمای عشق، لذت سرما رو هزار برابر میکنه.
اتاق خواب خیلی سرد بود. اصلا تمام خونه سرد بود. یه تشک از توی کمد برداشتم و آوردم توی حال نزدیک شومینه. دوتا بالش و یه پتو. شومینه رو زیاد کردم. تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو بلند کردم که صدای باد و صدای لرزیدن شیشهها رو نشنوم.
خیلی تشنهام بود. بطری آب رو از توی یخچال برداشتم و چندتا لیوان آب خوردم و یه استامینوفن هم همراهش انداختم بالا.
به مامان نگفته بودم که متین رفته و من تنهام. اگه بفهمه تنها بودم و نرفتم خونشون خیلی ناراحت میشه.
"سرخی من از تو" رو که متین چند روز پیش برام خریده بود، برداشتم و رفتم زیر پتو.
اینجا تهران است. سهشنبهی آخر سال است و هوا بوی دود میدهد. صدای سیگارت، فشفشه و نارنجک لحظهای قطع نمیشود. آسمان یک دست خاکستری است و بادی ملایم لباسها و ملافههایی را که روی بند رختها پهن شده تکان میدهد. اداره هواشناسی پیشبینی کرده است امروز باران خواهد بارید...
فصل اولش رو خوندم. فصل دوم رو هم. نثر قشنگ و جذابی داشت اما پیدا کردن ارتباطی بین فصلهاش توی این وضعیت اصلاً آسون نبود. تعریفش رو خیلی شنیده بودم ولی نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.
کم کم چشمهام گرم شد و خوابم برد.
* * *
با صدای تلویزیون از خواب بیدار شدم. یه مرد که یه عروسک توی دستش بود، بدون اینکه لبهاش تکون بخوره حرف میزد و آواز میخوند.
ساعت یه ربع به دو بود. متین هنوز نیومده بود.
بهش زنگ زدم. کلی قربون صدقهم رفت. فهمیدم که داداشش رو پیاده کرده که این طوری باهام حرف میزنه. فهمیدم که دیگه از دستم ناراحت نیست که داره قربون صدقهام میره.
یه ربع بعدش خونه بود. شش هفت ساعت رانندگی حسابی خستهش کرده بود. اما به روی خودش نمی آورد. اومد کنارم نشست و دستم رو گرفت توی دستش و ازم معذرتخواهی کرد و از مهمونی برام تعریف کرد.
منم معذرت خواهی کردم. تقصیر من هم بود.
خونه دیگه سرد نبود. گرم بود و آروم.
دیگه هیچ چیزی ترسناک نبود.
زندگی دیگه خاکستری نبود، رنگی شده بود.
* دیشب تمام مدتی که از سرما زیر پتو میلرزیدم به گلدونای یاسمون فکر میکردم که توی این سرما بیرون مونده بودن! از وقتی هوا سرد شده دیگه نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم. نمیدونم محیط گرم خونه رو بیشتر دوست دارن یا سرمای بیرون رو. نمیدونم خشک شدن برگاشون مال پاییزه یا دلیل دیگهای داره.
* بالاخره تلفن و ADSLمون وصل شد. مشکلش این بود که یه تیکه از سیمش پاره شده بود! اما چه فایده حالا که خط ما درست شده، خط اینترنت ایران پاره شده و اینترنت کند شده.
* از دیروز که تصمیمم رو راجع به دانشگاه و فوقلیسانس گرفتم، حال و احوالم خیلی بهتره و حس میکنم بعد از مدتها به آرامش رسیدم. تصمیم گرفتم بیخیال کنکور بشم و سال دیگه توی دورههای مجازی علم و صنعت شرکت کنم. این طوری هم به کارم میرسم، هم به دانشگاهم، هم به خونه و زندگیم، هم به متین و هم به کارای مورد علاقهم. متین هم میخواد توی دورهی مجازی پلیتکنیک شرکت کنه. بالاخره هرکی روی دانشگاه خودش تعصب داره دیگه.
البته هزینهاش زیاده ولی با یه خورده صرفهجویی میشه جورش کرد.
* امروز راهی یه مسافرت نصفه روزهایم به دیار متین! باید به نمایندگی از مامان و بابای متین که مکهاند توی یه مهمونی شرکت کنیم. بدمون نمیومد از اون طرف هم یه سر به دیار دوستداشتنی ما یعنی اصفهان بزنیم. اما توی این روزای سرد هیچچی بیشتر از یه خونهی گرم و نرم که روی کاناپهش لم بدی و کتاب بخونی و فیلم ببینی و ... نمیچسبه.
* یک پرندهی کوچک که زیر برگها نغمهسرایی میکند برای اثبات خداوند کافی است. (ویکتور هوگو)
اضافه شده در ساعت 19.23:
* متین رفت مهمونی. ولی من به دلایلی کاملاً منطقی نباید باهاش میرفتم و خوب از بابت اینکه مجبورم تا نصفه شب بدون متین بمونم، خیلی ناراحت شدم.
* نمیدونم چرا متین فکر میکنه وقتی یه اتفاق کاملاً منطقیه و من میپذیرم که منطقیه، دیگه حق ندارم به خاطرش ناراحت باشم.
* خیلی بده که متین طاقت ناراحتی من رو نداره و با دیدن دوتا قطره اشک کاملاً به هم میریزه.
* خیلی بده که من وقتی ناراحتم همه چیز رو به هم ربط میدم.
* به خدا اون چیزی که گفتم، حرف دلم نبود. من دلم میخواد متین بازم برام گل بخره. یه دسته گل مریم که قاطیش چندتا رز سیاه داشته باشه.
* سرده. باد میاد. شیشهها تکون میخورن و صدا میدن. من تا یک و دوی شب باید تنها باشم. خیلی میترسم.
دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم که چرا انقدر بیگدار به آب زدم؟
چرا یادم نبود که بعد از اینکه دورهی دبستانم تموم شد و از فهیمه جدا شدم هر کدوممون وارد دنیای متفاوتی شدیم؟
چرا فکر نکردم که فهیمه چقدر از دنیای من -از دنیای واقعیتهای زندگی- فاصله داره؟
چرا یادم نبود که فهیمه هنوز خیلی از تلخیهای زندگی رو نچشیده و داره توی دنیای کوچیک خودش زندگی میکنه؟
چرا حتی یه لحظه هم یادم نیفتاد که عجیبترین اتفاقی که چند وقت پیش برای فهیمه افتاده بود رو من سالها پیش تجربه کرده بودم و الان به نظرم کاملاً عادی شده بود؟
آخه چرا انقدر بیگدار به آب زدم؟
دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم که اصلا این همه تجربه به چه دردم میخوره؟
چرا باید به بدیها و زشتیهای این دنیا عادت کرده باشم؟
چرا با دیدنشون حالم بد نمیشه و به هم نمیریزم؟
چرا باید این همه از دنیای پاکیها و معصومیتها فاصله گرفته باشم؟
چرا دنیای من باید اینقدر بزرگ باشه؟
آخه این همه تجربه به چه دردم می خوره؟
* * *
وقتی صدای خرد شدنت زیر پای عابران
زیباترین صدای پاییز است
دیگر چه فرقی می کند
" برگ سبز کدامین درخت باشی...!!! "
البته من بابت این پست مستانه اونقدری دغدغه نداشتم که بخوام به خاطرش یه پست بزنم. مشتاق بودم که حرفم رو در قالب یه کامنت کوتاه بگم، ولی مستانه ازم خواست که با توضیح بیشتر تبدیل به یه پستش کنم.
خب... میدونی مستانه جان، آدمها دیدشون به زندگی فرق میکنه و همین باعث اختلافنظرها و سلیقههاشون میشه.
از دید یه آدمی مثل من که "زندگی" براش ارتباط با آدمهای هم عصرش و شناختشون و فهمیدن درداشون و تحلیل افکارشون و تلاش واسه درک دنیایی که توش زندگی میکنن و ...؛ تعریف میشه، "ارتباط" مثل هوا واسه نفس میمونه. توی این جهانبینی آدمها خیلی تنهاتر از اونی هستند که بتونن بدون ارتباط با هم زندگی رو تاب بیارن.
اکتاویو پاز تفسیر جامعی از تنهایی آدمها در دیالکتیک تنهایی داره. پیشنهاد میکنم حتماً یه نگاهی بهش بنداز.
البته در مورد آدمهای معتقد هم وضع تفاوت چندانی نمیکنه. درسته که یه سری قواعد و اصولی در قالب شریعت واسه هدایت آدما ارسال شده و میشه از اونا واسه ادامه زندگی کمک گرفت، اما تو قالب همین قواعد تکرار و تاکید زیادی روی روابط آدمها شده. مثلاً صلهرحم یکی از اصولیترین مسائلیه که شریعت آسمانی ما خیلی به اون پرداخته. علامه طباطبایی میگه:
منظور از ارحام، ارحام مردم است که خداى عز و جل امر به صله آن فرموده و آنقدر مورد اهمیت و اهتمامش قرار داده که در ردیف خودش آورده است که فرموده: "از خدا بترسید و از ارحام...".
به نظرت توی عصر Globalization توسیع "ارحام" به "دوستان" خیلی نامربوطه؟؟
اما من بیشتر از اینکه به خاطر انجام دستورات و تکالیف دینی سعی در ایجاد و حفظ ارتباطاتم کنم، به خاطر احساسات و درکی که از آدمهای اطرافم دارم، سعی میکنم یه ارتباط حداکثری رو همیشه باهاشون داشته باشم. البته آدمهایی که باهاشون رابطه دارم، شاید زیاد باشن، اما محدودن. آدمهایی هستن که destiny ما رو توی زندگیِ هم قرار داده و نه همهی 7 میلیارد آدم هم عصرم!
چرا اگه گاهی میشه واسه پر کردن تنهایی یه آدم تبدیل به یه "گوش" ساده شد، آدم نشه؟ جری لوئیس میگه: اجازه بدین به هرکسی که میخوام، هرچقدر میتونم محبت کنم؛ چون من فقط یک بار به دنیا اومدم و بار دومی در کار نیست!
اما ایدئولوژی مستانه چیه؟ مستانه دوستایی داره که به قول خودش هر 2-3 ماه یکبار با هم تماس دارن و هر 6 ماه یکبار هم رو ملاقات میکنن. با تمام احترامات، به نظر من اسم این رابطه دوستی نیست! هر تعریف معروفی رو که از دوستی مرور کنین، نمیشه هیچ الگویی منطبق با این رابطه توش پیدا کرد.
مثلاً: دوست آن باشد که گیرد دست دوست، در پریشانحالی و درماندگی. من نمیتونم باور کنم دوستای صمیمیم هر 2-3 ماه یکبار بتونن راحت و با احساس نزدیکی کامل، حال و روزشون رو برام بگن. به نظر من قاعدهمند کردن ارتباطِ دوستی، یه جور آفت دوستیه. بعید میدونم توی فرصت یکی دو ساعتهای که بعد از 6 ماه یه دوستی رو میبینم، بتونم بیشتر از تغییرات چهرهش چیزی از روزگارش بفهمم... من اون صمیمیتی که توی رابطه متداوم خودم با دوستام حس میکنم رو توی رابطه مستانه و دوستاش نمیبینم.
اما بعد...
خب البته بر کسی پوشیده نیست که این مستانه خانومی که الان در اوج خوشحالی و آرامش این پست رو پابلیش میکنه؛ متین و این ارتباطات زیادش رو کاملاً میشناخته و اتفاقاً در یکی از اعترافاتش به صراحت بیان کرده که یکی از چیزایی که من رو به تو جلب(!) کرد، همین روابط انسانیت بود.... مستانه متین رو میشناخت که ارتباطات بخش زیادی از زندگیش رو تشکیل میداد و اتفاقاً سر این موضوع باهاش بحث کرد و به متین تضمین داد که ازدواجش باعث ایجاد محدودیت براش نمیشه...
بذارین یه چک بکنیم ببینیم یکی دو ساعتی که مستانه به خاطر تلفنهای متین توی اون احساس غم و اندوه میکنه متین به کیا زنگ میزنه و به مستانه چی میگذره.
خب اول از همه در ساعت اول ارتباط با بابا و مامانش که دارن اعمال حجشون رو انجام میدن، برقرار میشه و مستانه در هر تماس کلی ذوق و خوشی از خودش در میکنه! بعد از اون به خاطر حس فضولی و کنجکاوی مستانه، ارتباطات بعدی با خواهرا یا برادرا در حالت Speaker Phone برقرار میشه و مستانه علاوه بر در جریان قرار گرفتن کلیه اخبار و اطلاعات فامیلی جا به جا نظرات خود رو هم اعلام میفرماین که باید در طی مکالمه لحاظ بشه!
تا اینجا که خب مستانه هم توی بازی شرکت داره. اما از اون به بعد... در ساعت دوم تماسهای تلفنی متین سعی میکنه احوال دوستانی که یه عمری داره باهاشون زندگی میکنه رو بپرسه. البته اونایی که شرایط خاصی رو دارن تجربه میکنن همیشه اولویت دارن. مثلاً احوال میثم که داره اعتقادات خودش رو Refresh میکنه، واقعاً پرسیدنیه. یا سعیدی که این روزا 5 ماه از شروع زندگی جدیدش میگذره و همیشه حرفهایی واسه گفتن داره، باید شنیده بشه. و البته دوستای دیگه که مستانه در جریان تمام احوالات و علت ارتباطات متین با اونها هست...
و خب همه اینها آدمهایی هستن که با توافق مستانه به زندگی جدید متین اومدن و از شرایط متین در ضمنِ شروعِ زندگیش با مستانه بوده.
مستانهی عزیز! فکر نمیکنی این یکی دو ساعت فرصت خوبیه که یه خورده واسه درس خوندنت وقت بذاری؟! کنکور ارشد...؟؟؟ - مطمئنم که از این حرف من برداشت ناصواب نمیکنی! -
البته پست اخیر مستانه یه درس خوب به من داد. مستانه صراحتاً به این اشاره میکنه که: "مگه دو تا آدم توی یه هفته چقدر حرف جدید برای همدیگه دارن؟ واقعا برای هم تکراری نمیشن؟؟؟؟؟؟" اگه واقعاً اینطوریه یه پیشنهاد برات دارم. بهتر نیست روزی 2-3 ساعت از هم دور باشیم که همیشه برای هم حرف جدید داشته باشیم؟
نه مستانه جان...
اینطور نیست... اگه تنهایی ذاتی آدمها رو حس کنی، میتونی باور کنی که اگه آدمها قرنها هم 24 ساعته و 7 روز هفته با هم باشن، باز هم حرفهای جدیدی واسه هم دارن و برای هم تکراری نمیشن. زندگی اینجوری... این سرنوشته...