مسابقهی The Moment of Truth* که تموم میشه مسواکم رو میزنم و میرم توی تخت. اتاق خوابمون سرده. پتو رو میکشم روی سرم و به متین میگم یه پتوی دیگه هم از توی کمد بیاره. متین هم مسواکش رو میکنه و پتو رو برمیداره و میاد. ساعت نزدیکه یکه. متین خسته است و باید زود بخوابه که بتونه صبح زود بیدار بشه و بره برای مسکن مهر پول واریز کنه. ولی من خوابم نمیاد. بدجوری هوس کردم با متین حرف بزنم مثل اون شبایی که تا نزدیکای صبح با هم چت میکردیم.
هنوز تو حال و هوای مسابقه و سوالاشم و اینکه توی جواب هیچ سوالی نباید دروغ بگی. مثلا اگه وقتی جلوی دوست دخترت ازت میپرسه که تو به دوست صمیمی دوستت هم علاقهمندی و تو بگی نه و بعد دروغسنج جلوی همه اعلام کنه که تو داری دروغ میگی. هم 25 هزار دلار رو از دست میدی، هم آبروت رو و هم احتمالا دوست دخترت رو.
به متین میگم امشب میتونی یه سوال ازم بکنی و من بهت قول میدم که حقیقت رو بهت بگم و به جاش منم یه سوال ازت میپرسم و تو هم باید حقیقت رو بگی.
میگه باشه و نمیدونه که من سالهاست که دنبال جواب این سوالم میگردم.
یک کمی فکر میکنه و میگه اول تو بپرس.
میپرسم: متین پونزده خرداد اون سوال چه اتفاقی برات افتاده بود؟
جا میخوره. توقع این سوال رو نداره. بهش میگم نوشتهای رو توی وبلاگ قبلیش راجع به پونزده خرداد نوشته خوندم ولی جز طعم تلخش چیزی ازش نفهمیدم.
همهچیز رو برام تعریف میکنه. با جزییاتش. و من مبهوتم که من و متین هنوز چقدر رازها و حرفهای نگفته داریم و مبهوت از اینکه هردومون چقدر عوض شدیم، چقدر بزرگ شدیم و...
همون جور که تعریف میکنه وبلاگش رو با موبایلم میارم و اون نوشته رو مرور میکنم و تازه میفهمم که چرا از غرق شدن توی دریا میترسه...
* The Moment of Truth یک مسابقه تلویزیونی جذاب آمریکایی است. در این شوی پرطرفدار شرکت کنندگان با ۲۱ سوال حساس و اغلب غیرمنتظره از فیلترهای دروغسنج عبور کرده و در صورت دادن پاسخی درست جایزه نقدی مسابقه را از آن خود میکنند.
خانم یا آقای شرکت کننده در شوی تلویزیونی The Moment Of Truth میبایست هر یک از ۲۱ سوال را با جواب “بله” یا “خیر” پاسخ دهد و چنانچه پاسخ وی در سیستم دروغسنج تایید شود جایزه مختص به آن سوال را برده و سوال بعدی پرسیده میشود. در صورت فاش شدن تنها یک دروغ یا بیپاسخ گذاشتن تنها یک سوال، شرکت کننده تمامی مبلغ کسب شده را از دست میدهد.
حضور خانواده و معشوق شرکتکنندگان در استودیو و طرح سوالاتی سخت درباره زندگی خصوصی آنان استرس و هیجان برد جایزه پانصدهزار دلاری این مسابقه را میافزاید.
دست هادی توی دستمه، دستش رو گذاشته توی دستم که توی شلوغی فرودگاه گم نشه. خیلی آروم راه میره و بر خلاف همیشه هیچ اثری از شیطنت توش نیست. لطافت پوستش رو زیر انگشتهام حس میکنم و آروم با انگشتم دستش رو نوازش میکنم.
متین یک کمی جلوتر دستش رو انداخته رو شونهی مامانش و باهاش راه میره.
موقع خداحافظیه. مامان و بابای متین همه رو میبوسن و خداحافظی میکنن. اول بزرگترها رو و بعد بچهها رو. متین و خواهراش گریه میکنن. خیلی دلم می خواد برم یه گوشهای پیدا کنم و یه دل سیر گریه کنم.
موقعی که مامان و بابا رفتن مکه فکر کردم اشکهام از دلتنگیه. موقعی که مریم رفت مکه بازم فکر کردم اشکهام به خاطر دل تنگیه. ولی حالا حس میکنم اشکهام از دلتنگی برای نفس کشیدن توی هواییه که هیچ جای دیگه پیدا نمیشه. هوای مکه. هوای مدینه.
هادی دستش رو از دستم جدا میکنه و می ره توی بغل بابابزرگش. وقتی برمیگرده و دوباره دستش رو توی دستم میذاره اشکهاش دستم رو خیس میکنه و من مبهوت نگاهش میکنم. مبهوت از اینکه هادی چهارساله برای چی گریه میکنه.
تا قبل از بیست سالگی، یعنی تا قبل از اینکه محمد پسرعموم به دنیا بیاد من هیچ حسی نسبت به بچهها نداشتم. نه من میرفتم طرفشون و نه اونا میومدن طرفم. اما وقتی محمد رو برای اولین بار بغل کردم و فقط توی بغل من خندید یه حس جدید رو تجربه کردم. با اینکه اونا اصفهان بودن و ما تهران و سالی یکی دوبار همدیگه رو میدیدیم اما محمد هیچ وقت با من غریبی نکرد و همیشه بغل کردنش من رو پر از آرامش کرد.
محمد بزرگ شد و بچههای دیگهای به فامیل ما اضافه شدن و من هربار این حس رو با شدت بیشتری تجربه کردم.
موقعی که با متین ازدواج کردم یه غریبه بودم که به خونوادهشون اضافه شدم ولی بچههای خواهرا و برادرای متین خیلی زود، شاید خیلی زودتر از ماماناشون با من ارتباط برقرار کردن.
بابای متین ساکش رو دستش میگیره و از در حجاج می ره تو. مامان متین هنوز داره خداحافظی می کنه. به شوخی به متین میگم به مامانت بگو دعا کنه خدا یه بچهی خوب بهمون بده. متین بدجوری بهم چشم غره میره و میگه ایشالله وقتی خودمون رفتیم دعا میکنیم.