سه روزه تلفن خونهمون قطعه و این یعنی اوج خوشحالی و آرامش من و البته یعنی ناراحتی و افسردگی متین .
آخه یکی از اختلافهای همیشگی من و متین سر همین تلفنه!
متین عادت داره از راه که میرسیم خونه، گوشی تلفن رو برداره و اول به کسایی که میسکال دادن، زنگ بزنه. بعد نوبت میرسه به مامان و باباش که خوب تا اینجای قضیه منطقیه و من هیچ مشکلی باهاش ندارم. بعدش یکی از خواهر و برادراش، بعدش یکی از دوستاش و بعدش ...
خلاصه وقتی یکی دو ساعت با تلفن حرف زد، خیالش راحت میشه و بلند میشه و لباساش رو عوض میکنه و میاد پیش من.
نمیدونم شاید از نظر خیلیا این مسئله عادی و طبیعی باشه ولی از نظر من که هر دو سه ماه یه بار به دوستهام زنگ میزنم و هر شش ماه یه بار میبینمشون این همه تلفن زدن متین و البته رفت و آمدهای زیادش خیلی لذت بخش نیست.
من هیچ جوری نمیتونم خودم رو راضی کنم که هر دو هفته یه بار برم خونهی دوستش و از این قضیه لذت هم ببرم.
به متین هم بارها گفتم که به نظر من روابط این مدلی زود از بین میره و البته متین اصلا این فرضیه رو قبول نداره. اما حداقل برای من این جوریه.
مگه دو تا آدم توی یه هفته چقدر حرف جدید برای همدیگه دارن؟ واقعا برای هم تکراری نمیشن؟
من اگه دو سه ماه یه بار با دوستام ارتباط دارم، عوضش بعد از دو سه ماه دلمون واقعا برای هم تنگ میشه و برای دیدن هم لحظه شماری میکنیم و حس می کنم به دلیل همین ارتباط منطقیه که رابطهی من هنوز با دوستای دورهی دبستان و راهنماییم هم برقراره.
تلفن خونمون قطعه و موبایل متین هم هیچ جوری آنتن نمیده. من دارم توی آشپزخونه لوبیاپلو درست میکنم و متین میاد پیشم و میگه : "مستانه کمک نمی خوای؟"
تلفن خونهمون قطعه و این یعنی اوج خوشحالی و آرامش من...
پ.ن: متین لطفا منو نَکُش!
ای مهربان! با اینکه خطاهایم بزرگ شد، اما تو رسوایم نکردى. گناهانم را دیدى و همه را پوشاندى تا مبادا دیگران ببینند و طردم کنند.
اى لطیف! جز تو چه کسی این چنین بیمنت عطا میکند که من در آینهی دلم لطف و احسانت را ببینم و تو در آینهی کردارم جرم و عصیانم را. با این همه گناه، باز هم راهنمایم هستی به سوی نور.
هر چند همیشه در شکر این همه احسان ناتوان بودهام. وقتی بیمار شدم به سراغت آمدم و درمانم کردی. وقتی گرسنه و تشنه بودم، سیر و سیرابم کردی. ذلیل بودم اما تو عزیزم کردى. پس به راستى که حمد و سپاس براى توست!
پروردگارا! مرا به که واگذارم کنی در حالی که تو خداى منى و سرنوشتم در دستهای توست؟ به قوم و خویشی که به راحتی رشتههای محبت را پاره میکنند؟ یا بیگانهاى که به من خشم میگیرد؟ یا کسانی که مرا خوار و ذلیل میکنند ؟
خدایا! به هر چه دستور دادی، نافرمانی کردم. از هرچه نهی کردی به سویش رفتم. آنچه نمیخواستی انجام دادم. حال این منم که نه دلیلى برای گناهانم دارم و نه توان این را دارم که از کسی کمک بخواهم. حال با کدام یک از اعضای بدنم روبهروت بایستم؟ با گوشم یا با چشمم؟ با زبانم یا پاهایم؟ اینها همه همان نعمتهاییست که تو به من دادی و من با همانها نافرمانی تو را کردم.
اى خدای من، من خود میدانم که با این همه حجت و دلیل از طرف تو، محکومم!
بخشایشگر من! چقدر تو به من نزدیکى و چقدر من از تو دورم! و چقدر نسبت به من مهربانى. پس چه چیزی بین من و تو این همه فاصله انداخته است!؟
منبع: دعای عرفه
پ.ن: عیدتون مبارک.
امروز توی تقویم روز خاصی نیست. نه عیده و نه عزا.
توی تقویم زندگی ما هم روز خاصی نیست. نه تولده منه و نه تولد متین. نه سالگرد عقدمونه و نه ماهگرد عروسیمون.
اما امروز یه روزه قشنگه برای شروع یه مرحلهی جدید از زندگیمون. یه فصل جدید از زندگی.
فصل اول زندگی من و متین پاییز بود. فصل عشق.
فصل دوم بهار بود. فصل نو شدن و ساختن و شروع یه زندگی جدید.
اما امروز یه روز قشنگه برای شروع فصل سوم. فصل تابستون.
من و متین تا امروز فرصت کافی برای سبک سنگین کردن زندگیمون داشتیم. برای به تعادل رسوندنش. برای عبور از بارونهای بهاری و دلگیریهای هوای ابری.
امروز یه روز قشنگه برای شروع فصل تابستون. فصلی که توی اون من و متین باید درختهایی رو که توی بهار زندگیمون کاشتیم به ثمر برسونیم. باید بزرگ شیم، قد بکشیم، پخته بشیم و بالا بریم...
امروز یه روز قشنگه برای شروع.
پس شروع میکنیم:
" به نام او "
مامان و بابا رفتن مسافرت و من و متین رفتیم خونشون که مواظب مریم باشیم.
موس کامپیوتر خراب شده و من دارم زیر تختم دنبال موس قدیمیه میگردم. موس رو پیدا نمیکنم ولی خیلی چیزای دیگه اون زیره. خیلی از چیزایی که اون زیر قایمشون کرده بودم تا کسی نبینه و حالا خودمم فراموششون کرده بودم. و یه سری اسباببازی. یه شطرنج قدیمی. یه منچ قدیمی و ...
لابهلای وسایلم چشمم میفته به ستاره.
ستاره همبازی سالهای بچهگیمه.
ستاره یه عروسکه. یه عروسک پلاستیکی که مهمترین کاری که انجام میده اینه که وقتی میخوابه چشمهاش رو میبنده.
اما ستاره فقط یه عروسک نیست. ستاره همهی کودکی منه. ستاره تنها کسیِ که توی اون سالها تنهایی من رو پر میکرد. اون روزایی که مامان صبح تا عصر مدرسه بود و بابا جبهه!
ستاره توی تمام اون روزای سخت جنگ و بمبارون کنار من بوده. ستاره همون کسیِ که من هروقت صدای آژیر قرمز رو میشنیدم بغلش میکردم و میبردمش توی زیرزمین تا اتفاقی براش نیفته.
ستاره رو از زیر تخت درمیارم و لباسهاش رو مرتب میکنم و میذارمش روی میز. متین که میاد توی اتاق و چشمش میفته به من و ستاره میفهمه که الان یه مستانهی پنج شیش ساله روبروشه و سعی میکنه با همین مستانهی پنج شیش ساله ارتباط برقرار کنه. هر دومون میشینیم و از اون سالها برای هم تعریف میکنیم و از این که خاطرات بچگیمون و شادیها و غصههای اون روزامون انقدر شبیه به همِ اصلا تعجب نمیکنیم...
ای بابا! متین که حرفم رو باور نکرد هیچی عوضش آقای رئیس باور کرد و همین الان به متین گفت که هرچی تلاش میکنه به در بسته میخوره و فعلاْ متین باید به همین وضعیت پا در هوای پروژهای راضی باشه.
نمیدونم حکمتش چیه ولی این وضعیت خیلی متین رو اذیت میکنه. اینکه هر روز صبح برای وارد شدن به شرکت مجبوره کلی سوال جواب پس بده و حقوقش رو هر سه چهار ماه یه بار بگیره و ...
از طرف دیگه هم نمیتونیم تصمیم بگیریم که بره دنبال یه کار دیگه یا نه. چون کارش اینجا واقعا براش لذت بخشه و حدسمون اینه که جاهای دیگه هم وضعیت استخدامی بهتری ندارن.
دلیل این اتفاقها و این همه به در بسته خوردن رو نمیفهمم چون به شدت اعتقاد دارم که هر اتفاقی که برای ما میفته نتیجهی مستقیم عمل خودمونه و نمیفهمم که متینی که توی تمام زندگیش سعی داشته گره از کار دیگران باز کنه، چرا حالا باید با این همه گره ی بسته روبرو بشه...
امروز بیست و پنجمین روزیه که به متین قول دادم براش لوبیاپلو درست کنم، اما نکردم. نمیدونم چرا، اما هربار که میرم در فریزر رو باز کنم و لوبیا رو از توش بیرون بیارم یه چیز خوشمزهتر میاد جلوی چشمم و دلم هم که تابع چشمم و دستم هم که تابع دلم...
من هیچوقت فکر نمیکردم به این راحتی توی زندگی جا بیفتم و بتونم هم کار بیرون رو بکنم و هم کارای خونه رو. حداقل فکر میکردم تا دو سه ماه هیچ کس نتونه به غذاهام لب بزنه و از اولم اینو به متین گفته بودم. ولی خوشبختانه این اتفاق نیفتاد و با اینکه بیشتر غذاها رو برای اولین بار توی خونهی خودمون درست کردم و چون کتاب آشپزیم خیلی سنگینه زورم اومد از اون هم کمک بگیرم، اما هم خودم و هم متین از دست پختم راضی بودیم. فکر میکنم یه استعداد نهفته در این زمینه داشتم که شکوفا شده!
راستش یه چند وقتیه من و متین داریم به صورت مسالمتآمیز با هم زندگی میکنیم و دیگه از اون اذیت کردنا و سرکار گذاشتنهای درست و حسابی که اشک طرف رو در میاورد توی زندگیمون خبری نیست.
یادش به خیر اون روز که قرار بود من و متین بعد یه هفته بعدازظهر رو با هم بگذرونیم و من با کلی ذوق و شوق براش گل خریده بودم و رفته بودم سر قرار، بهم زنگ زد و گفت: "دیر اومدی منم یه کاری برام پیش اومده دارم برمیگردم خونه." چه اشکی میریختم از دلتنگی و چه حس استثنایی داشتم وقتی بهم گفت: "برگرد و پشت سرت رو نگاه کن."
و البته بماند که من چند روز بعد چه جوری تلافی کردم.
خلاصه که امروز بدجوری به سرم زده که برای جلوگیری از یکنواخت شدن زندگیمون هم که شده یه جوری حال متین رو بگیرم. فعلاً هم ایدهام اینه که وقتی اومد شرکت بهش بگم که آقای رئیس بهم گفته که وضعیت استخدام متین درست نشده و دیگه کاری از دستش برنمیاد و از من خواسته این موضوع رو یه جوری به متین بگم.
حالا فکر کنم ببینم تا بعدازظهر ایدههای بهتری به ذهنم تراوش میکنه یا نه!
چند وقتیه یه خانوم مسن دم در شرکت میشینه که به کسی اجازه نده با آرایش غلیظ و مانتوی کوتاه و روسری رنگ و وارنگ وارد شرکت بشه.
اوایل که اونجا نشسته بود من با ترس و لرز روسریهام رو سرم میکردم و می رفتم شرکت. اما از اونجایی که هیچ وقت هیچی نگفت منم یواش یواش پررو شدم.
دیروز سر راهم یه روسری سفید با گلهای محو بنفش خریده بودم و چون مطمئن بودم خانومه نمی ذاره با این روسری از در شرکت برم تو، یه مقنعه هم گذاشتم توی کیفم.
دم در که رسیدم دیدم خانومه داره یه جوری نگاهم میکنه. اومدم دست کنم توی کیفم و مقنعهام رو بردارم که گفت: "تو این روسریهات رو از کجا میخری؟ خیلی قشنگن. میشه یه دونه هم برای من بخری؟"
کلاً من عاشق رنگم. دوست دارم همه چیزم پر از رنگهای شاد باشه. درک نمیکنم چرا همکارام میان و با آب و تاب تعریف میکنن که رفتن مانتوی مشکی خریدن. من تا حالا تو زندگیم فقط یه مانتوی مشکی داشتم که اون رو هم به زور خریدم.
من فکر میکنم هر آدمی یه رنگ خاص داره که خیلی از خصوصیاتش رو ایجاد میکنه. اگه به رنگ خودش اهمیت بده و توی انتخابهاش از اون رنگ استفاده کنه این رنگ براش زنده میمونه ولی اگه بهش اهمیت نده، اون رنگ کم کم توی وجودش از بین میره و این آدم بی رنگ میشه.
رنگ من ترکیب رنگهاست. ترکیبی از آبی، سرمهای، بنفش، نارنجی، صورتی، قرمز، سبز و زرد روی زمینه ی سفید...
رنگ متین صورتیه...
رنگ سمانه (همکارم) قهوهایه...
...