یکی از بزرگترین خوشبختیهای زندگیم این بوده که هیچ وقت محبتم رو به پای آدمهای اشتباه نریختم و دوست داشتنم رو خرج رابطه های نادرست نکردم. هیچ وقت از دوست داشتن کسی پشیمون که نشدم هیچ، اکثر اوقات هرچی زمان گذشته بیشتر قدر اون آدمها و اون رابطه ها رو شناختم...
* * *
خیلی حس بی نظیری دارم امروز و این حس رو باید یه جایی یادگاری بذارم. حس محقق شدن یک رویا، یک رویای کودکانه که با من بزرگ شد و تا همین امروز دست نخورده باقی مونده بود. حس تعبیر شدن یک خواب دوست داشتنی.
قراره دوشنبه ببینمش. بعد از ده سال. از دیشب شوق و دلتنگی همزمان ریخته توی دلم. میرم در کمد لباسهام رو باز میکنم و مانتوهام رو نگاه میکنم. یکی دوتاشون رو پرو میکنم. مانتوهایی که تا دیروز همهشون خوب یا حداقل معمولی بودن، به نظرم بیریخت و به دردنخور میان.
امروز میرم یه مانتوی شیک میخرم. شاید حتی کفش و روسری هم بخرم.
اون قدیمها هم همینطور بود. با اینکه خودش آدم سادهای بود، اما من هروقت که قرار بود ببینمش از شب قبلش به هول و ولا میافتادم. هیچ وقت یادم نمیره که با چه وسواسی مانتوم رو اتو میکردم و شلوارم رو خط می انداختم.
باید یه هدیه هم براش بخرم. یه چیزی که همه احساسم رو بهش نشون بده.
هیچ جوری نمیتونم همه احساسم رو بهش بگم. هیچ وقت نتونستم. شاید بتونم براش از دلتنگیهام بگم. از خوابها و رویاهام بگم، از شوقی که برای دیدنش داشتم بگم، اما محاله بتونم از همهی احساسم براش بگم.
شاید نتونم براش بگم، ولی شک ندارم که خودش درک میکنه. درک کردن کاریه که خیلی خوب بلده.
...
..
.
بهش زنگ زدم. بعد از ده ســــــــــــــــال.
گفتم: سلام. فلانیم! (فامیلیم)
گفت: واااااااااااای، مستانه تویی؟ سلام به روی ماهت عزیزم. خوبی؟
مطمئن بودم که هرکس دیگهای بود اولش من رو نمیشناخت. یا اگه میشناخت خودش رو میزد به نشناختن. و مطمئنم که "چه عجب یاد ما کردی!" رو یه جوری توی همون چندتا جملهی اول جا میداد.
حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شدهست
گفتم: دلم خیلی براتون تنگ شده بود...
گفت: منم همینطور مستانه. ببخش که وقتی خونهمون رو عوض کردیم شمارهم رو بهت ندادم و اینجوری همدیگه رو گم کردیم.
هرکس دیگهای بود می گفت: خوب تقصیر خودت بود. اونقدر به شمارهای که ازم داشتی زنگ نزدی تا شمارهمون عوض شد!
گفتم: یه روز میاین خونه مون؟
گفت: آره عزیزم. خیلی دلم میخواد ببینم بعد از ده سال چه شکلی شدی. خیلی دلم میخواد مستانه کوچولو رو که حالا خانوم خونهی خودش شده ببینم.
هرکس دیگهای بود، میگفت: توقع داشتم عروسیت دعوتم کنی...
تازه دارم میفهمم که چرا نه توی تمام این ده سال، که از همون روز اولی که میشناسمش یعنی شونزده سال پیش، اینهمه دوستش داشتم. چون شبیه آدمهای دیگه نبود. چون از توقع خالی بود. چون زبونش به کنایه نمیچرخید. چون براش مهم نبود که چقدر با هم تفاوت داریم...
آنچه را عقل به یک عمر به دست آوردهست
دل به یک لحظهی کوتاه به هم میریزد.
شاعر: فاضل نظری
دستم می لرزه. دلم هم.
چقدر انتظار کشیدم. +
تمام اردیبهشت رو انتظار کشیدم. خرداد رو هم.
تیر که شد دیگه آروم آروم انتظارم کمرنگ شد. این روزا دیگه انتظار حتی از ته ذهنم هم پاک شده بود.
اما زندگی برای من همیشه غیرمنتظره بوده.
دستم می لرزه. دلم هم.
پشت دیوار دلم یه صدای پا میاد
یه صدای آشنا از تو کوچه ها میاد
یه صدای پا میاد یه صدای پا میاد
نفسم راهشو گم کرده تو سینه
چشم من یه سایه رو دیوار می بینه
صدای تیک تیک قلبم نمی ذاره
صدای پاهاش توی گوشام بشینه
پ.ن1: از اونجایی که آدم دل رحمی هستم، دلم نمیاد کنجکاویهاتون رو بی جواب بذارم. راستش این اتفاق یه اتفاقیه شبیه رسیدن یه دوست خیلی خیلی خاص از یه سفر طولانی. با اینکه هنوز اون دوست رو ندیدی ولی از اینکه می دونی نزدیکته دلت قنج می ره و از اینکه قراره به زودی ببینیش تو پوست خودت نمی گنجی!
البته اتفاقی که برام افتاده دقیقا اینی نیست که گفتم. ولی یه جورایی شبیه همینه!
لازم به ذکر است که پای هیچ بچه ای درمیان نیست!
پ.ن2: راستی دلم برای خیلیهاتون تنگ شده بودا! چه خوب که کنجکاوی باعث شد بعد مدتها اسمهای قشنگتون رو توی کامنتها ببینم. دوستتون دارم.
هی عکسش رو جلوم باز میکنم. هی زل میزنم به چشمهاش و هی به این فکر میکنم که این چشمها همون چشمهاییه که من میشناختم؟ همون چشمهایی که اولین بار توی زندگیم غرق شدن رو بهم یاد دادن؟
شک دارم، به این که این چشمها هنوز همون چشمها باشن... دو به شکم که شش آخر رو هم وارد کنم و دکمه سبز رو فشار بدم، یا اینکه گوشی رو بندازم اون ور و با همون تصویر زیبایی که ازش توی ذهن و قلبم دارم زندگی کنم؟ دو به شکم!
چه حسی پیدا می کنین اگه یه روزی بفهمین یه نفر بدون اینکه هیچ وقت بدونین و بهتون بگه هر روز و هرشب بهتون فکر می کنه؟ اگه بفهمین یه نفر هست که خیلی دوستون داره، بدون اینکه هیچ توقعی داشته باشه...
من اگه جای نفر اول باشم هم خوشحال می شم و هم غمگین، غمگین از اینکه این حس رو ازم پنهان کرده و دونستن این همه دوست داشتن رو ازم دریغ کرده...
اما حالا جای نفر دومم...
زندگی غیرمنتظره است و اتفاقهای خوب معمولا وقتی میوفتن که انتظارش رو نداری ولی من هنوز که هنوزه یاد نگرفتم که دست از انتظار کشیدن بردارم...