عیدی، بیداری، خواب؟


یه گمشده توی زندگیم داشتم. یکی که فقط و فقط خودم توی گم کردنش مقصر بودم. گاهی توی این وبلاگ هم یه چیزایی ازش نوشتم: + و + و +


یکی از ترسهای زندگیم شده بود اینکه دیگه هیچ وقت پیداش نکنم. دیگه هیچ وقت نبینمش و  ...

امروز پیداش کردم. بهترین اتفاقی بود که می‌تونست بیوفته. بهترین عیدی که خدا می‌تونست بهم بده.


الان از خوشحالی سر از پا نمی‌شناسم. نه اصلا نمی‌شه بهش گفت خوشحالی. اصلا نمی‌دونم چه حسی دارم. از شدت هیجان سردرد گرفتم و گوشام سنگین شده. ولی راستش انقدر خوابش رو دیدم که می‌ترسم این دفعه هم خواب باشم و یهو از این رویای شیرین بیدار شم...

 


مشترک مورد نظر...


چه احمقانه فکر می‌کردم که کافیه هروقت دلم خواست گوشی تلفن رو بردارم و شماره‌اش رو بگیرم تا صداش رو بشنوم.


و حالا، حالا بعد سالها تمام قدرتم رو جمع کردم و با دستهای لرزون شماره‌اش رو گرفتم، اما نتونستم صداش رو بشنوم. هیچ کس گوشی رو برنداشت. یه ماهه که هروقت زنگ می زنم هیچ کس گوشی رو برنمی داره...


 

همه چیزی که ازش دارم یه شماره تلفنه که هیچ‌وقت روی هیچ کاغذی نوشته و توی هیچ گوشی تلفنی ذخیره نشد و حالا من موندم و یه شماره تلفن و حسرتی به اندازه هشت سال...

  

رویای شیرین


هر بار که به خوابم میاد تصویرش روشنتر و واضحتر از قبله. اونقدر که بهم اطمینان می‌ده خواب نیستم و این خودشه که کنارم نشسته و با خنده همه‌ی خواب‌های قبلیم رو براش تعریف می‌کنم و بهش می‌گم ببین چقدر خوابت رو دیدم... تو چی؟ اصلا خواب من رو می‌بینی؟


هر بار که به خوابم میاد زمان طولانی‌تری پیشم می‌مونه. چون بیشتر از قبل براش حرف دارم. اتفاقهای بیشتری افتاده که باید براش تعریف کنم. تعداد خواب‌هایی که باید براش تعریف کنم یکی بیشتر شده و ...


هر بار که به خوابم میاد صبر می‌کنه من همه حرفهام رو بزنم. بعد من رو می بوسه و خداحافظی می‌کنه و می‌ره. هیچ وقت قبل خداحافظی از پیشم نمی‌ره. هیچ وقت قبل خداحافظی از خواب نمی‌پرم.



دیشب عکس عروسیم رو بهش نشون دادم. گفت باید من رو دعوت می کردی. منتظر بودم...