بهار عاشق بود و زمین معشوق. عشق بیتابی میآورد و بهار بیتاب بود. زمین اما آرام و سنگین و صبور.
زمین هر روز رازی از عشق به بهار میداد و میگفت: "این راز را با هیچکس در میان نگذار. نه با نسیم، نه با پرنده و نه با درخت. رازها را که برملا کنی، بر باد میرود و راز بر باد رفته، رسوایی است."
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی، هر قطرهی باران و هر دانهی برف رازی.
و رازها بیقرار برملا شدن بودند و بهار بیقرار برملا کردن.
زمین اما میگفت:" هیچ مگو که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینههای فراخ میخواهد به فراخی عشق."
زمین میگفت:"دم بر نیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفهی گیلاس."
زمین میگفت:"..."
* * *
زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفتهها و چه ماهها.
چه ثانیههای سرد و چه ساعتها، سخت. بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین میگفت: "عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره. عشق آتش است و دل آتشگاه اما عاشقی آن زمانی است که دل آتشفشان شود."
زمین میگفت: "رازهای کوچک و عاشقیهای ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود. راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند."
و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب و جهان حیرت کرد.
نویسنده: عرفان نظرآهاری
پ.ن۱: دوستان مهربونم، عیدتون مبارک. برای تکتکتون آرزوی بهترینها رو دارم. آرزوی ایمان، عشق و آرامش. سرشار باشید...
پ.ن۲: متین نازنینم، به احترام عشق عظیمی که در سینه دارم سکوت میکنم. دستت را در دستان بگذار و چشم در چشمانم بدوز تا که بدانی چه میکشم...
پ.ن۳: خدای دوست داشتنیم، بگذار یک بار آنچه را که از تو در دل دارم فریاد بزنم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. به اندازه تمام آنچه شمردنی است و شکرت میکنم به خاطر تمام داشتهها و نداشتههایم. اما چه میشود اگر این پردهها فروافتد؟
خدایا سرشارم کن از عشق و از آسمان.
چهار روز بیشتر تا بهار نمونده و نشونههای بهار کم و بیش آشکار شده. از شکوفههای درختها و هوای بهاری این روزها بگیر تا شلوغی سرسامآور خیابونها و مغازهها.
اما این روزا حس و حال من زیاد بهاری نیست. بیشتر حس عصرهای پاییز رو دارم. با همون دلتپیدنهای بیتاب و دلگرفتگیهای بیدلیل
.
بعدازظهر به اصرار متین و با کلی غر زدن بلند شدم که برم آرایشگاه. هیچوقت از آرایشگاه رفتن خوشم نمیومد. نه اینکه از اینکه تمیز و خوشگل بشم بدم بیاد، یا حتی نه به خاطر اینکه حرفهای خالهزنکی توی آرایشگاهها رو دوست نداشته باشم. ولی یه جورایی به محیط آرایشگاه و به هرچی آرایشگره آلرژی دارم.
* * *
فکر میکنم این احساس ریشه در دوران کودکیم داره. و برمیگرده به ایراد گرفتنها و غرغرهای مدام مرجان خانوم و دستیارش.
توی نوجوونی معمولاً از آرایشگاه رفتن سر باز میزدم. به این بهانه که دوست دارم موهام بلند باشه دردسر شونه کردن موهام رو تحمل میکردم اما حاضر نبودم پام رو توی آرایشگاه بذارم.
خلاصه تا قبل نامزدیم یه جوری با این مسئله کنار میومدم. خوشبختانه مامان خانومی اجازه نمیداد من ابروهام رو بردارم و بنابراین زیاد گذرم به آرایشگاه نمیافتاد.
روز قبل نامزدی با مامان رفتیم آرایشگاه. تصمیم گرفته بودم متحول شم و دیدم رو عوض کنم. ولی برخوردای بد الهه خانوم دوباره همهی خاطرات من رو در ناخودآگاهم زنده کرد و دوباره من با همون حس قبلی که حالا تشدید هم شده بود از آرایشگاه اومدم بیرون
.
* * *
از شرکت که اومدم بیرون رفتم سمت میدون هروی. آرایشگاه خیلی شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود. رفتم نوبنیاد. از در آرایشگاه راهم نداد تو. منشی نشسته بود دم در و فقط اونایی رو که وقت قبلی داشتن راه میداد.
اگه اصرارهای متین نبود و حرفها و نصیحتهای دیروز مامان و خاله مبنی بر اینکه " مستانه یک کم به خودت بِرِس، آخه متین هم دل داره." بیخیال میشدم و از همونجا برمیگشتم خونه. ولی حالا نه راه پیش داشتم و نه راه پس.
زنگ زدم به خاله و آدرس آرایشگاهش رو گرفتم. اونجا هم خیلی شلوغ بود، اما چون چارهی دیگهای نداشتم منتظر نشستم.
یه خانومی که بعداً بهم گفت اسمش زهراست بهم اشاره کرد که برم توی اتاق بغلی. رفتم. گفت میخوای من کارت رو انجام بدم؟ ازش خوشم اومد. مهربون بود. با بقیهی آرایشگرا فرق داشت. گفتم آره. گفت پس بشین.
نشستم زیر دستش و سر حرف رو باز کرد. از زندگیم پرسید. از کارم. از متین و اخلاقهاش. از خودش و خونوادش گفت. از دخترش که تبریز درس میخونه و پسرش که شیراز زندگی میکنه. از آدمهایی که هر روز باهاشون سر و کار داره و ...
خیلی با دقت و با حوصله کار میکرد. اما برعکس همیشه زمان خیلی زود گذشت. آینه رو که گرفت جلوم از کارش خیلی خوشم اومد.
ازش تشکر کردم. هم به خاطر کارش و هم به خاطر حس خوبی که برخلاف همیشه داشتم.
آخرین نفر اومده بودم و قبل از همه از آرایشگاه اومدم بیرون. خاله راضیه زنگ زد بپرسه رسیدم یا نه. وقتی گفتم کارم تموم شده خیلی تعجب کرد. گفت فریبا خانوم که همیشه سرش شلوغ بود. گفتم آره اون سرش شلوغ بود برای همین زهرا خانوم کارای من رو کرد.
هم تعجب کرد و هم عصبانی شد. گفت زهرا خانوم که آرایشگر نیست. فقط یه منشیه. تو چهطور جرات کردی بری زیر دست اون بشینی؟ آرومش کردم و خیالش رو راحت کردم که همهچیز خوبه.
و تازه فهمیدم چرا این بار حس بد همیشه رو نداشتم.
مستانه راست میگه. نمیدونم وقتی تو اون دنیای قبلی که ازش اومدیم این دنیای فعلی، داشتن "حس و ذوقِ موسیقایی" و "لذت از موسیقی" رو تقسیم میکردن، مستانه کجا بود و دنبال چی میگشت! باور کنید خیلی تلاش کردم کمکش کنم بفهمه چطوری میشه از یه ریتمِ قشنگ لذت برد، به اعماق نوستالژی فرو رفت، یا تا اوج لذت و فرح پرواز کرد، اما نشد... نمیشه!
مستانه جداً راست میگه و من همینجا از همهی دستاندرکاران و دوستداران موسیقی و کلاْ جامعهی هنری عذرخواهی میکنم. شما به احساسات مستانه نسبت به موسیقی با دیدهی اغماض بنگرید و عوضش منو بنگرید!
راستش -مستانه هم خوب میدونه- هیچی مثِ یه ریتم و شعر و آهنگ خوب نمیتونه منو سرِحال بیاره. من سواد موسیقی ندارم، اما برخی ریتمها و اصوات واقعاً با سلولهای مغزم بازی میکنن و منو متحول میکنن.
جالبه بدونین اصلاً هم در مورد موسیقی گوش کردن تعصب ندارم. از پاپ و راک و جز و بلوز و ترنس گرفته تا سنتی و محلی و تلفیقی و آیینی... با همه حال میکنم. البته باید اعتراف کنم با موسیقی کلاسیک و رپ و هیپ هاپ، میونهی خوبی ندارم. گوشم موسیقیِ خوب رو از بد تشخیص میده. فکر میکنم و اعتقاد دارم توی هر سبکی آدمای حرفهایِ بزرگی وجود دارند که هنر موسیقی رو توی اون زمینه متعالی کردن. از اونجایی که هنر به طور مستقیم با فطرت آدمها سر و کار داره، میشه به صورت متنوعی با موسیقی به تعالی رسید و لذتش رو درک کرد.
بذارید رو راست بگم. به نظر من نمیشه به سادگی از کنار تحریرهای صدای اساتیدی مثل شجریان (پدر و پسر) و ناظری و سراج و سیاوش قمیشی؛ گیتار الکتریکِ جو ساتریانی؛ ویولونِ بیژن مرتضوی؛ تارِ استاد لطفی؛ گیتارِ اریک کلاپتن؛ سهتارِ ذوالفنون؛ وسعت صدایِ ابی؛ صداقتِ جیمز بلانت و مسعود فردمنش؛ پیانوی جواد معروفی؛ گرمای صدای فرهاد مهراد و فریدون فروغی و هایده و شکیلا؛ هنر تنظیمِ استیو مک کرام و اروین خاچیکیان و شهرام آذر؛ نوستالژیِ ایرج بسطامی و بنان؛ هنر آهنگسازیِ سیاوش قمیشی و محسن نامجو و حسن شماعی زاده -دهه ۵۰ و ۶۰ - و کریس دی برگ و جرج مایکل و استینگ و واروژان و پینک فلوید و علیزاده و کامکارها و دیوید گیلمور و ونجلیس و یانی و کوروش و کاوه یغمایی و احمد پژمان و اوانسنز ... عبور کرد و بیتفاوت بود.
انتخاب بهترینها سخته. مخصوصاً اگه بخوای خودت رو به یه تعداد (مثلاً هفت ترانه) محدود کنی. اما تلاش میکنم:
۱- تقریباً تمام ساختههای سیاوش قمیشی اعم از جدید و قدیم.
۲- "شب وصل"، "زمستان"، "یاد ایام" و بسیاری دیگر از آثار استاد شجریان
۳- "در انتظار معجزه" از لئونارد کوهن
۴- "پژواکها" اثر پینک فلوید
۵- آلبوم "فالن" از اوانسنز
۶- آهنگ "صدایارون" از ستار
۷- آهنگ "بوی عیدی" از فرهاد مهراد
اووووووووه! چه کار سختی بود! البته نوعِ سختی در مورد من و مستانه یه مقدار با هم فرق میکنه دیگه...!
در مورد آهنگهای بد منو معذور کنید! اونا هم زیادن. سعی میکنم بهشون فکر نکنم. واقعاً ارزش فکر کردن و نام بردن ندارن...
راستش رو بخواین اومدم توی این بازیه شرکت کنم. همین بازی ترانهها رو میگم.
چی شده؟ خیلی دیر اومدم؟
خوب تقصیر من نبود. قرار بود متین از طرف من توی این بازی شرکت کنه ولی ظاهرا ایشون فرصت سرخاروندن هم نداره و نمیشه توقعی ازش داشت.
خوب حالا باید چی کار کنم؟ اسم هفت تا ترانه رو بگم؟
آخه این چه بازیه؟ هفت تا ترانه؟ من از کجام بیارم؟
رفتم یه ذره چرخیدم توی وبلاگا. اسم چندتا خواننده رو یاد گرفتم. هایده، سیاوش، ابی و ...
یه چیزی بگم مسخرهام میکنین؟
تا حالا متین هرچی تلاش کرده من اسم دوتا از اینا رو یاد بگیرم و صداهاشون رو تشخیص بدم موفق نشده.
هر وقت یه آهنگ یه جا میشنوه میگه مستانه جونم اگه بگی این که داره میخونه کیه برات یه جیمجیم میخرم.
منم کلی تمرکز میکنم و بعد میگم این داریوشه. متین یه دونه میزنه توی سرش و میگه نه گلم. این هایده است.
راستی من یه سوالی دارم این خوانندههای زن چرا صداشون انقدر کلفته؟ خوب آدم به اشتباه میفته.
ببینم هنوزم دوست دارین من اسم هفت تا آهنگی رو که دوست دارم بگم؟
حالا بذارین یه امتحان کنیم ببینم چی میشه.
1- ببار ای بارون ببار - شجریان
2- نمی دانم چه می خواهم بگویم – اصفهانی
3- نهان مکن – عصار
4- گل گلدون من – سیمین غانم
هفت تا نشد؟
5- و 6- و 7- چند تا از آهنگای آلبوم نیلوفرانه و یاد استاد افتخاری
اینا رو هم اگه دوست دارم فقط به خاطر اینه که یه خاطرهای چیزی ازشون دارم. وگرنه من رو چه به ترانه؟
ترانهای هم که از شنیدنش کهیر بزنم وجود نداره. دلیلشم فکر کنم معلومه.
چرا راستی یه دونه هست.
تو خودت قند و نباتی، شکلاتی شکلات- اسم خوانندهاش رو یادم نیست ولی بچه ها میگفتن پسرِ...پسرِ... ای خدا من چرا هیچی یادم نمیاد؟؟؟
شرمنده. الان از خجالت روم نمیشه سرم رو بلند کنم. چه برسه به اینکه بخوام هفت نفر رو هم معرفی کنم.
گوشیم رو با گوشی مامانم عوض کردم و شمارهی کسی رو ندارم.
به سرم زده امروز کلاس بسکتبالم رو بپیچونم و دو سه ساعتی با هانیه باشم. زنگ میزنم خونه و به مامان میگم از توی گوشیم شمارهی هانیه رو بده. بهش اساماس میزنم و برای عصر قرار میذارم.
بعدازظهر گوشیم زنگ میزنه. شمارهش رو نگاه میکنم. آشنا نیست. حدس میزنم باید هانیه باشه. احتمالاً میخواد مطمئن شه که میرم سر قرار.
صدای توی گوشی: الو، سلام.
من: سلام هانیه جون چطوری؟
صدای توی گوشی: هانیه؟؟؟؟
من [در حالیکه به خودم میگم آخه دختر تو چقدر خنگی. کجای این صدای هانیه است. آهان فهمیدم. فاطمه صمدیه. دوست دانشگاهم. قراره فردا با هم بریم سینما]: ببخشید فاطمه، یه لحظه با یکی از بچههای دیگه اشتباه گرفتم.
صدای توی گوشی [با عصبانیت]: از وقتی شوهر کردی همهی فک و فامیلات رو فراموش کردی؟ راضیهام. خالهت.
من: ...
راه میافتم به طرف تجریش که برم پیش هانیه. گوشیم زنگ میزنه. شماره رو با دقت نگاه میکنم. نه شمارهی هانیه است و نه شمارهی خاله راضیه.
دلم نمیخواد دوباره سوتی بدم.
صدای توی گوشی: سلام مستانه. خوبی؟
من: سلام. ممنون. عذر میخوام میتونم بپرسم شما؟
صدای توی گوشی: نشناختی؟ فاطمهام.
من [در حالیکه دارم توی ذهنم صدا رو با تصویر تکتک فاطمههایی که میشناسم تطبیق میدم]: ببخشید فاطمه جون. تو خوبی؟ چه خبر؟
فاطمه: خبری نیست، سلامتی. میخواستم بپرسم میای؟
من [حدس میزنم که همکارم فاطمه است]: کاری داری باهام؟ من از شرکت اومدم بیرون. بذار واسه فردا.
فاطمه [با تعجب]: داری با کی حرف میزنی؟ بهت میگم کی میای؟
من [من در حالیکه عرق شرم روی پیشونیم نشسته، با خودم فکر میکنم دو روزه منتظر تلفن فاطمه صمدی بودی که برای فردا باهاش قرار بذاری، حالا نمیشناسیش]: ببخشید فاطمه جون داشتم با یکی از همکارام حرف میزدم.
فاطمه: خواهش میکنم. حالا کی میای؟
من: حدود دو و نیم سه خوبه؟
فاطمه: مستانه تو حالت خوبه؟
من [در حالیکه اصلاً قصد ندارم کم بیارم]: خوبم تو چطوری؟ چی شده زوده؟
فاطمه: هیچی ولش کن. فقط میخواستم بگم کلاس بسکتبال تشکیل نمیشه.
من [با تاسف]: ای وای. تو بودی؟؟؟
چند روزیه از خودم و متین چیز زیادی اینجا ننوشتم. راستش یه خورده درگیر بودیم. درگیر یه مشکلی که خودمون ایجادش نکرده بودیم و مقصر هم نبودیم ولی فقط خودمون میتونستیم حلش کنیم.
چیز جدیدی نبود. قبلاْ اتفاق افتاده بود و احتمالاْ بعداْ هم اتفاق میافته. ولی هیچوقت نمیشه راهحلی رو که یه بار ازش استفاده کردیم دوباره به کار ببندیم. هربار باید بشینیم و تمام ایدههایی رو که داریم بریزیم وسط و با توجه به شرایط زمانی و مکانی بهترینش رو انتخاب کنیم.
خوبیش اینه که این جور مواقع من و متین احساس نزدیکی خیلی بیشتری میکنیم. اینکه یه مسئله هست که مال زندگی ماست و باید با کمک و مشورت هم حلش کنیم حس خوبی به هردومون میده. حس تعلق داشتن.
اما درگیری با این مشکل آستانهی تحمل هردومون رو پایین آورده بود و به بهانههای بیخودی و بیارزش از دست هم ناراحت میشدیم و منم که به قول گفتنی اشکم دم مشکمه . مامان خانومی که هیچوقت نمیتونه مثبت فکر کنه تا اشک من رو میدید فکر میکرد الان یه مشکل حاد بین من و متین پیش اومده که تنها راهحلش جداییه
.
من توی این روزا کمتر متین رو میدیدم و نیاز به بودنش رو بیشتر از همیشه حس میکردم. میدونستم که متین برای حل این مسئله کمتر وقت داره که با من باشه. اما از طرفی هم دلم میخواست این روزای قبل عید رو بیشتر باهم باشیم. کلی خرید داشتم و طبیعتاً دوست داشتم با متین برم خرید. به خصوص که متین پایهی خوبی برای خرید کردنه. ولی خوب نمیشد.
دیروز تصمیم گرفتم خودم تنهایی برم خرید. مثل اونوقتها. من همیشه آدم مستقلی بودم. همه کارم رو خودم میکردم و برای خرید هم به کسی وابسته نبودم. اما از وقتی با متین همراه شدم، لذت خرید کردن چند برابر شد و همین مسئله وابستگیم رو هم بیشتر کرد.
میخواستم برای متین و اگه شد برای طوطیا عیدی بخرم. اولش سخت بود. مدتها بود که تنهایی توی هیچ مغازهای نرفته بودم. یه خورده ویترین مغازهها رو نگاه کردم و توی پاساژ قدم زدم. ولی کم کم گرم شدم. توی مغازهها سرک میکشیدم و قیمت هرچیزی رو که خوشم میومد میپرسیدم
.
چند تا روسری برای طوطیا پسندیدم ولی رنگهایی رو که دوست داشتم نداشت. از وسایل فانتزیشم خوشم اومد ولی یه خورده گرون بود. همین جوری داشتم قدم میزدم که هانیه اساماس زد. گفت تصمیم گرفته با میثم ازدواج کنه. شاخ دراوردم. آخه چندوقتی بود رابطهشون بهم خورده بود. خیلی با هم اختلاف نظر داشتن. یه خورده نصیحتش کردم و ...
وای چقدر قشنگه . همینجور مات و مبهوت وایساده بودم پشت مغازه و نگاهش میکردم. یه چیزی بود که توی بچهگیهام خیلی دوستش داشتم. چند وقتی بود مریم دلش میخواست بخرش ولی هیچجا پیداش نکرده بود.
رفتم توی مغازه. خوب نگاهش کردم. هنوزم خیلی دوستش داشتم. نمیدونستم برای خودم بخرمش یا برای متین. برای مریم بخرمش یا برای الینا کوچولو.
آخرش تصمیم گرفتم برای متین بخرمش. بهترین عیدی بود که میتونستم براش بخرم و اینطوری خودمم از کنار متین فیض ببرم.
(شرمنده که نمیگم چیه. آخه متین اینجا رو میخونه.)
بعدش چندتا مغازهی دیگه هم رفتم و چندتا خرده ریز هم خریدم اونقدر که دیگه در کیفم یا بهتره بگم چمدونم بسته نمیشد.
وقتی برگشتم خونه خیلی آرومتر از قبل بودم. دیگه اثری از استرسی این چند روز باقی نمونده بود. تازه فهمیدم که آدم میتونه به جای اینکه در بیرون دنبال آرامش بگرده، آرامش رو در درونش ایجاد کنه.
آخر شب متین اساماس زد. گفت همهچیز درست شده. با یه لبخند جواب اساماسش رو دادم و آروم خوابیدم.
زمان: بهمن ماه 67 – اول دبستان
مکان: دبستان شهید دانشپور
دیروز دیکته داشتیم. من پایین نشسته بودم و منیره و علیزاده بالا. چون میزامون سه نفریه موقع دیکته یکی میره پایین میشینه که از رو دست هم نگاه نکنیم. من اون پایین داشتم با اکبری حرف میزدم و میخندیدم.
یهو علیزاده بلند شد و گفت: " اجازه خانوم؟ مستانه همش حرف میزنه. حواس من پرت میشه."
خانوم سعیدی من رو دعوا کرد. گفت: " آخه تو چقدر حرف میزنی مستانه؟"
من جلوی بچهها خیلی خجالت کشیدم. دلم میخواست با علیزاده قهر کنم ولی فکر کردم اگه یه کار دیگه بکنم بهتره.
زنگ تفریح به منیره و علیزاده و اکبری و فاطمه گفتم بیاین "اوستا" بازی کنیم. تازه بهشون گفتم خودم اوستا میشم.
همشون خوشحال شدن و قبول کردن. چون هر وقت میخوایم اوستا بازی کنیم سر اینکه کی اوستا شه دعوامون میشه. هیچکس دوس نداره اوستا باشه.
قرار شد هرکی زودتر رسید به صف کلاس سومیا برنده بشه. من دلم میخواست علیزاده بسوزه. برای همین به همه میگفتم دوتا قدم فیلی، سه تا قدم کانگوریی ولی به علیزاده میگفتم ۵ تا قدم مورچهای.
علیزاده آخر شد. دلم خنک شد. خیلی عصبانی شد. گفت به خانوم میگم. با بچهها کلی بهش خندیدیم. میخواست بره به خانوم بگه مستانه من رو سوزونده.
توی کلاس ما همهی میزا سه نفره است. هر هفته بچهها جاشون رو با هم عوض میکنن. اونی که وسطه میره کنار و اونی که کنار میشینه میره وسط. ولی توی میز ما همیشه علیزاده وسط میشینه و من و منیره اینور و اونور میز. چون علیزاده چشماش ضعیفه و تخته رو نمیبینه.
زنگ بعد وقتی خانوم سعیدی اومد توی کلاس من رفتم پیشش و بهش گفتم: "خانوم میشه جای علیزاده رو عوض کنین و من و منیره پیش هم بشینیم؟"
خانوم سعیدی گفت: "نه. علیزاده چشماش ضعیفه و نمیتونه جای دیگه بشینه. تازه تو اگه پیش منیره بشینی همش میخوای باهاش حرف بزنی."
من خیلی ناراحت شدم. به خانوم سعیدی گفتم: "خیلی بدجنسین خانوم" و رفتم سر جام نشستم.
زنگ که خورد منیره بهم گفت حرف خیلی بدی زدم و باید برم از خانوم معذرتخواهی کنم. به منیره گفتم نمیخوام. خوب بدجنسه دیگه.
شب که به خاله راضیه گفتم اونم گفت باید برم معذرتخواهی کنم. گفت اگه نکنم فردا همهچیز رو به مامان میگه. از ترس مامان مجبور شدم به خاله راضیه قول بدم.
حالا نمیدونم چه جوری از خانوم معذرتخواهی کنم.