دلم یه دختر بچهی سه چهارساله میخواد. مهم نیست که بچهی خودم باشه یا نباشه. ولی مهمه که شاد و بازیگوش و شیرینزبون باشه.
دلم میخواد لابهلای خندهها و شادیهاش یه بار دیگه معصومیت رو تجربه کنم. دلم میخواد موقعی که غرق بازیه زل بزنم به چشمهاش و حقیقت رو توی عمق نگاهش جستجو کنم.
* * *
دلم یه جای شلوغ میخواد. مهم نیست که کجا باشه. اما مهمه که همهی دوست و آشناهام اونجا جمع باشن. دلم میخواد لابهلای غریبهها دنبال دوستام بگردم و با دیدن هر کدومشون غرق هیجان و شادی بشم.
دلم میخواد به تکتکشون بگم که چقدر دوستشون داشتم.
* * *
دلم یه دشت بزرگ و سبز میخواد. مهم نیست که هوا ابری باشه یا آفتابی. اما مهمه که لابهلای سبزهها پر از شقایق قرمز باشه. دلم میخواد توی این وسعت سبز با متین تنها باشیم. لابهلای گلها دراز بکشیم و چشم بدوزیم به آسمون و به ابدیت فکر کنیم.
* * *
دلم یه خلاء عمیق میخواد. یه جایی خالی از هر صدایی، هر حرکتی، هر جسمی، هر مادهای. یه دالان سیاه و تاریک که تهش یه نور درخشان من رو به سمت خودش جذب کنه.
باباجونی دمدمای صبح با یه چمدون پر سوغاتی از راه میرسه. خواب و بیدارم و منتظر. با صدای بابا ذوق زده از تختم بلند میشم و توی تاریکی از روی متین که پایین تخت خوابیده رد میشم و میپرم توی بغل بابا. دلم خیلی براش تنگ شده. هف-هش-ده روزی رفته بود ماموریت.
مامان هم بیداره. سه تایی میریم توی اتاق بابا و میشینیم به حرف زدن. بابا یه خورده از اونجاها برامون تعریف میکنه و همزمان چمدونش رو هم باز میکنه. سوغاتیها رو درمیاریم و نگاه میکنیم. بیشترش لباس و پارچه و یه خردهریزایی برای جهیزیهی منه.
میدونم که تا حالا متین از صدای خش خش کیسهها بیدار شده و دلشمی خواد بیاد پیش ما ولی روش نمیشه. میرم یه سر بهش میزنم. بیداره. بهش میگم پاشو برو دنبال بابا. زنگ زده گفته توی فرودگاه منتظره. میخنده و بغلم میکنه. سرم رو میذارم روی سینهاش. دلم بدجوری براش تنگ شده. چند وقتی هست که یه دل سیر همدیگه رو ندیدیم و با هم حرف نزدیم. دیشب هم که بعد مدتها میتونستیم با هم باشیم. من گلودرد و زکام داشتم و مجبور شدم چند تا قرص بخورم و تخت بخوابم.
موقع صبحونه دیدم متین زیاد سرحال نیست. حس کردم به خاطر توجه زیادیه که دیشب بهش داشتم. معذرت خواهی کردم که زود خوابم برده بود. ولی گفت نه. دیشب فاطمه چند تا اساماس به متین زده بود و متین رو ناراحت کرده بود
.
چند وقت پیش رئیس بزرگه یه پروژهی جدید تعریف کرد و متین هم شد مدیر پروژه. قرار بود من و فاطمه توی این پروژه با متین همکاری کنیم. ولی من زیاد از فضای پروژه خوشم نیومد و خودم رو کشیدم کنار. متین موند و فاطمه. تا اینکه دیروز بالاخره پروژه جواب داد و رئیس بزرگه اومد نتایج رو دید و کلی خوشحال شد و کلی از متین تشکر کرد. ولی به فاطمه چیزی نگفت.
فاطمه بهش برخورده بود. پول پروژه رو گرفته بود ولی توقع داشت رئیس یه تشکر خشک و خالی هم ازش بکنه. دیشب با اساماس این حرفها رو به متین زده بود و متین رو مقصر دونسته بود. میگفت متین زرنگی کرده و پروژه رو به اسم خودش در کرده.
از صبح که اومدیم شرکت فاطمه هم با من سرسنگینه و هم داره توی چت با متین دعوا میکنه. هرچی هم که متین براش توضیح میده که قضیه این طوری نبوده و رئیس بزرگه میدونسته که من و شما با هم کار می کنیم و تشکر نکردنش از بیادبی خودش بوده و به من کاری نداشته توی گوش فاطمه فرو نمیره.
من دارم به صورت man-in-the-middle* حرفهاشون رو میخونم و با خودم فکر میکنم من اگه جای فاطمه بودم عکسالعملم چی بود. به نتیجهی خاصی نمیرسم جز اینکه کاری رو که فاطمه کرده نمیکردم. من سالهاست که یاد گرفتم که نباید از دیگران توقعی داشته باشم. این طوری خودم راحتتر زندگی میکنم. چون رفتارهای خوبی رو که دیگران دارن میذارم به حساب لطف و نه وظیفه. و این طوری دنیای اطرافم پر میشه از لطف و مهربونی.
آخ جون. آقای همکار لطف کرده و از کرمان برامون کلمبه آورده. ما که از شما توقع نداشتیم آقای همکار.
* man-in-the-middle: نوعی حملهی کامپیوتری است که فردی اطلاعات تبادل شده بین دو کامپیوتر را شنود میکند.
مامانبزرگ خواب دیده بود حاملهام. نگران شده بود. یواشکی بهم گفت خیلی مواظب باشم.
مامان خواب دیده بود حاملهام. نگران شده بود. دیگه اجازه نمیداد شب با متین بیرون باشم.
من خواب دیده بودم حاملهام. نگران شده بودم. دنبال تعبیرش گشتم. نوشته بود نشونهی یه بار سنگینه. فکر کنم بار سنگین گناهام رو میگفت.
من خواب دیدم که بچهدار شدم. خوشحال شدم. دنبال تعبیرش نگشتم. دوست دارم تعبیرش این باشه که خدا من رو بخشیده و من رو از اون بار سنگین رها کرده.
صبح از در خونه که رفتم بیرون دیدم دو نفر افتادن به جون هم. یکیشون به اون یکی فحش میداد و به طرف می گفت چرا فحش میدی؟
نمیدونم سر چی دعواشون شده بود. اما بدجوری داشتن همدیگه رو میزدن. دو سه نفر ریختن از هم جداشون کنن.
من فرار کردم. نه اینکه فکر کنین ترسیده بودم، نه. فقط نگران بودم که از سرویس جا نمونم.
* * *
میرم توی اتاق خانوم منشی یه شماره تلفن ازش بپرسم. داره تلفنی حرف میزنه: " قربونت برم پس بالاخره باهاش حرف زدی... خیلی خوشحال شدم عزیزم..."
کنجکاو میشم. میرم دفتر تلفن رو از روی میزش بر میدارم و الکی باهاش ور میرم. گوشم به تلفنه: "عزیزم برنامهی فردات چیه؟...پس بهم خبر بده فدات شم...خیلی احمقی...اگه یک کلمهی دیگه حرف بزنی..." گوشی رو محکم می کوبه روی تلفن.
زود دفتر تلفن رو میذارم سرجاش و از اتاق می رم بیرون.
* * *
توی ناهارخوری نشستیم و مثل همیشه بحثهای خاله زنکی داغه. حرف از ناموس و کبودی زیر چشم و دیه است. نمیفهمم چی میگن. ولی ظاهراً بقیه از موضوع خبر دارن.
از خانوم منشی میپرسم چه خبر شده؟ میگه صبح قبل از اینکه بیای، اینجا معرکهای بود.
" آقای شکیبا مدتیه که با آقای آبدارچی سر لج افتاده و اذیتش میکنه. امروز صبح دوباره سر پر کردن یه فرم ناقابل به آقای آبدارچی گیر میده و آقای آبدارچی هم میگه وظیفهی من نیست و کاری رو که میخواسته انجام نمیده.
آقای شکیبا هم شروع میکنه به بد و بیراه گفتن. اما آقای آبدارچی محلش نمیذاره. آقای شکیبا هم بیشتر لجش میگیره و یه فحش ناموسی میده. آقای آبدارچی تحملش تموم میشه و یقهاش رو میچسبه. البته تنها کاری که آقای آبدارچی میکنه، کندن دکمهی لباس شکیبا بوده ولی به جاش یه مشت میخوره و پای چشمش بدجوری کبود میشه.
آقای شکیبا که اوضاع رو اینطوری میبینه زود صحنه رو ترک میکنه و متواری میشه.
آقای آبدارچی هم به توصیهی بچهها میره بیمارستان که یه گواهی بگیره و بتونه دیهی چشمش رو بگیره."
* * *
تحقیقات علمی نشون داده روز سیزدهم و چهاردهم ماه قمری به دلیل تاثیر ماه روی اعصاب، آدمها حساستر و زودرنجتر میشن.
یادم باشه امروز یه نگاهی به تقویم بندازم.
نمیدونستم مستمع آزاد یعنی چی ولی خیلی ناراحت شدم. آخه فاطمه که مستمع آزاده هر وقت دلش میخواد میاد سر کلاس و هروقت دلش نمیخواد نمیاد. تازه ثلث اول امتحان ریاضی نداد ولی خانوم هیچی بهش نگفت. تازه بعضی وقتها خانوم سعیدی مشقهاش رو صحیح نمیکنه.
من دلم نمیخواست مستمع آزاد باشم.
فرداش وقتی خانوم سعیدی دیکته گفت همه رو غلط نوشتم. مثلاً سیب رو نوشتم صیب، اردک رو نوشتم ادک.
نمرهام شد شونزده و نیم. خانوم وقتی ورقهها رو داد گفت باید ماماناتون امضاش کنن.
گریهام گرفت. دلم نمیخواست مامانم ببینه من شونزده و نیم شدم.
خانوم اومد بهم گفت چی شده؟ چرا انقدر غلط نوشتی؟ گفت ما هنوز صاد رو درس ندادیم اونوقت تو سیب رو با صاد نوشتی؟
گفتم مخصوصاً این طوری نوشتم. چون من مستمع آزادم. مثل فاطمه. اول یه ذره خندید. بعد عصبانی شد. گفت کی این رو بهت گفته.
اگه میگفتم پشت در گوش وایسادم بیشتر عصبانی میشد. گفتم خودم فهمیدم.
گفت مستانه جان وضعیت تو با فاطمه فرق میکنه. فاطمه سال دیگه دوباره میاد سر کلاس اول میشینه. ولی تو میری کلاس دوم. فقط سال دیگه دوباره میای و امتحانهای کلاس اول رو میدی.
نفهمیدم چرا این طوریه. ولی از اینکه مثل فاطمه نبودم خوشحال شدم.
به خانوم گفتم خانوم قول میدم دیگه نمرهام کم نشه. میشه این دیکتهام رو مامانم امضا نکنه؟ خانوم خندید و گفت به شرط اینکه قول بدی.
قول دادم.
** مستمع آزاد یعنی شنونده آزاد. اونوقتها به بچههایی که به هر دلیلی توی مدرسه ثبت نام نمیشدن ولی از کلاسها استفاده میکردن گفته میشد. من متولد نیمه دوم بودم و مدرسه نمی تونست قانونا من رو ثبت نام کنه. ولی به اصرار مامان و بابا راضی شده بود که به صورت مستمع آزاد سر کلاس برم.
ذهنزدگی یه بیماریه. یه بیماری که مسری نیست، اما همهی ما کم و بیش بهش دچاریم.
یه بیماری که اونقدر شایعه که دیگه هیچ کس بیماری محسوبش نمیکنه .
اگه بخوام توی یه جمله این بیماری رو تعریف کنم میگم به فرمانروایی ذهن بر روح و روان انسان، ذهنزدگی گفته میشه.
حقیقت اینه که اون چیزی که باید توی وجود هر انسان فرمانروایی کنه، روحشه. ذهن فقط یه ابزاره. یه ابزار برای اینکه به رشد و تکامل روح کمک کنه.
از ذهن هم باید مثل دست و پا استفاده کرد. همونطور که فقط موقعی که میخوایم راه بریم پامون رو حرکت میدیم و در بقیهی مواقع، مثلاً وقتی که مینشینیم پا دیگه پا نباید حرکتی داشته باشه، ذهن هم فقط باید در صورت نیاز بهش به کار بیفته و در بقیهی مواقع آروم باشه.
اما بیشتر اوقات ذهن، این ابزار پیچیده تبدیل میشه به یه فرمانروا و همه چیز رو تحت سلطهی خودش میگیره و همهی انرژی انسان رو صرف خودش میکنه.
اون موقع است که این بیماری خودش رو نشون میده. این بیماری خیلی آروم و بیسروصدا آدم رو مبتلا میکنه. برای همین تشخیص به موقع اون و پیشگیری از اون کار سادهای نیست. اما علائم و عوارض آشکار و پنهان زیادی داره.
آدم گاهی به خودش میاد و میبینه مدتهاست فقط توی ذهنش و با افکارش زندگی کرده. مدتهاست که جای معنویات توی زندگیش خالیه.
ذهن یه قدرت تصویر سازه. برای همه چیز تصویرسازی میکنه. برای همین از چیزهایی که نمیتونه تصویری ازشون بسازه فرار میکنه.
آدم ذهنزده به تدریج ارتباطش رو با مسائل معنوی از دست میده چون ذهن از این مسائل فرار میکنه.
آدم ذهن زده دچار خستگیهای روحی میشه. بدون اینکه بدونه دلیلش چیه.
آدم ذهنزده کمتر با حسهاش ارتباط برقرار میکنه. کمتر میبینه. کمتر میشنوه.
آدم ذهن زده از لطافت بارون، از صدای پرندهها، از زیبایی گلها لذتی نمیبره.
آدم ذهن زده، نشونهها رو نمیبینه و قدرت شهودش از کار میافته.
...
درمان این بیماری ساده نیست. اما ممکنه.
راهحلش اول از همه اینه که ذهن شناخته بشه و بین ذهن و دل و روح تفکیک حاصل بشه.
این شناخت اولین قدمه ولی قدم خیلی بزرگیه.
قدم بعدی انجام تمرینهاییه که توی این تمرینها انسان انرژی خودش رو از ذهن خارج میکنه و صرف بخشهای دیگهی وجودش میکنه.
از تاکسی پیاده میشم و همونطور که لابهلای خردهریزهای توی کیفم دنبال پنجاه تومنی میگردم، میپرسم: "چقدر بدم خدمتتون؟"
میگه: "قابلی نداره خانوم. به جاش برای دوستم دعا کنین."
قیافهی غمانگیزی به خودم میگیرم و میگم : "خدا شفاشون بده."
لبخند میزنه: " دوستم الان کنکور داره. دعا کنین قبول شه."
نیشم تا بناگوش باز میشه: " محتاجیم به دعا."
اسم کنکور که میاد دلم میگیره. از اینکه بیست و پنج سال از خدا عمر گرفتم و هنوز نتونستم یه فوقلیسانس ناقابل بگیرم غصهام میگیره
.
وقتی به این فکر میکنم که مریم – خواهرم – وقتی من کلاس چهارم بودم، تازه رفت مدرسه و وقتی من دبیرستانی شدم، تازه رفت راهنمایی، اون وقت ممکنه امسال فوقلیسانس قبول شه در حالیکه من هنوز سر جام وایسادم، یه جوری میشم.
البته خودم میدونم که زیاد هم تقصیری ندارم. دو سال پیش که کنکور دادم رتبهام بد نبود. اما طرح آ.ت.ت که اون موقع مد شده بود، باعث شد قبول نشم. خیلیا با رتبهی بدتر از من به خاطر نمرهی آ.ت.ت قبول شدن و احتمالا الان مدرکشون رو هم گرفتن.
پارسال درس نخوندم. چون میدونستم فوق قبول شدنم فقط میشه یه مانع دیگه که برای رسیدن به متین جلوی روم قرار میگیره.
امسال قصد داشتم بخونم. حتی میخواستم از بعد از عید شروع کنم. اما شش ماه اول سال همش به درگیریهای فکری و ذهنی گذشت و بعد از عقدمون هم دیگه فرصت اونقدر نبود که با روزی دو سه ساعت درس خوندن در روز، بتونم کنکور قبول شم.
ولی من از همینجا به خودم و متین و شماها قول میدم که سال دیگه توی دانشگاه تهران یا علم و صنعت، حتما هم روزانه، قبول بشم.
چیه؟ چرا این طوری نگاه میکنی؟ خیال میکنی نمیتونم؟