به متین قول دادم بذارم امروز تا هر ساعتی که دوست داره بخوابه. ولی همش توی دلم خدا خدا میکنم که زودتر بیدار شه تا دوربین رو برداریم و بریم تجریش. شاید رد شدن از جلوی سبزهها و ماهیها و عکس گرفتن از مردمی که تند تند دارن آخرین سینهای هفتسینشون رو تدارک میبینن، به عوض شدن حال و هوام کمک کنه.
اصلا خدا رو چه دیدی شاید اون حال و هوا باعث بشه منم به فکر پهن کردن سفره هفتسین بیفتم...
من یه چیزی رو واقعا نمیفهمم...
اینکه هرچی بزرگتر میشیم حال و هوای عید و لذت نوروز کمرنگتر میشه، دلیلش بزرگ شدن ماست یا این سالها که میگذره همه چیز رو کمرنگتر میکنه؟
دلم می خواد بدونم یه بچه امروزی شب عید همون حال و هوایی رو داره که ما وقتی بچه بودیم، شب عیدهامون داشتیم؟
راستش اگه این طوری باشه به زندگی امیدوار میشم. ولی میترسم از اینکه این طوری نباشه. میترسم از اینکه دلیلش نه سن و سال ما که فضای جدید جامعه، دلمشغولیهای جدید، مشکلات تازه و ... باشه.
میترسم چون ممکنه تا چندسال دیگه این یه ذره قشنگیش رو هم از دست داده باشه...
اوه اوه چه دیر رسیدم! چرا امروز همهتون خداحافظیهاتون رو کردین و رفتین؟ به هر حال منم سال نو رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم که هرجا هستین و هرکاری میکنین خوش و شاد و خرم باشین و سال خوبی رو شروع کنین...
البته من فعلا قصد خداحافظی با سال 88 رو ندارم. هنوز کلی کار نصفه کاره دارم که باید توی همین چند روز تمومش کنم...
فکر کردم ما که داریم این همه راه تا اصفهان می ریم خوب یه 200 کیلومتر اونورتر اینهمه جاهای بکر و قشنگ هست که احتمالا نه زیاد شناخته شده است و نه سر راه مسافرهاست که شلوغ بشه...
نکنه منتظرین الان آدرس بدم، شما هم دست اهل و عیال رو بگیرین بیاین اینجا؟
بذارین ما بریم و برگردیم بعد آدرس می دم که دیگه اگه شلوغم شد عیبی نداشته باشه.
راستی یه سوالیم داشتم. کسی هست که اهل شهرکرد و اون طرفا باشه و بدونه الان برای رفتن به چهارمحال فصل خوبیه یا نه؟
این سوال به اون عکسا هیچ ربطی نداشتا!
سی تا بسته شکلات خوشمزه خریدم که روز آخری به بچهها شیرینی بدم! ولی وقتی نگاهشون میکنم دلم نمیاد. دلم میخواد همهشون رو نگه دارم برای خودم و متین...
خدا کنه تا عصر کسی یادش نیاد من قول شیرینی داده بودم...