هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم «لطیف» را دوستتر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق میافتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پَر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمیشدم.
اما زمین تیره بود. کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختیاش گرفت و دستم به تیرگیاش آغشته شد. و من هر روز قطرهقطره تیرهتر شدم و ذرهذره سختتر.
من سنگ شدم و سد و دیوار دیگر نور از من نمیگذرد، دیگر آب از من عبور نمیکند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاریام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کردهام، گریه نمیکنم تا تمام نشود، میترسم بعد از آن از چشمهایم سنگریزه ببارد.
یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک سنگریزه شود و روح سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشهها بشکند و دلهای نازک شرحهشرحه شود؟
وقتی تیرهایم، وقتی سراپا کدریم، به چشم میآییم و دیده میشویم، اما لطافت که از حد بگذرد، ناپدید میشود.
یا لطیف! کاشکی دوباره مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من میبخشیدی یا میچکیدم و میوزیدم و ناپدید میشدم، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی... یا لطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش.
پ.ن1: متن بالا از کتاب "در سینه ات نهنگی می تپد" از "عرفان نظرآهاری" انتخاب شده است.
پ.ن2: عیدتون مبارک
- خاله امروز تو مهد اسم سیارهها رو یاد گرفتم.
- الهی خاله قربونت بره. بگو ببینم.
- مریخ، عطارد
یه ذره فکر کرد و ادامه داد:
- مشتری، ناهید، جارو
من و مامانش با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردیم و گفتیم جارو؟؟؟؟؟
با اطمینان گفت: " آره، جارو"
هرچی فکر کردیم اسم کدوم سیاره شبیه جاروئه که اینجوری شنیده به نتیجهای نرسیدیم.
- زهره رو میگی خاله؟
- نه.
- منظورت بهرامه؟
- نه.
- عطارد، زهره، زمین، مریخ، مشتری، اورانوس، نپتو...
هنوز کلمه آخرم رو نگفته بودم که با ذوق گفت، همینو میگم دیگه، جارو نپتون...
هوا تاریک بود که یادمون افتاد متین فردا صبح باید یه کمی پول همراهش باشه. لباس پوشیدیم و رفتیم تا اولین عابربانک.
متین تو ماشین نشست و من رفتم پول بگیرم. یه جایی بود که خیلی خلوت بود و معمولا کسی گذرش به اونجا نمیافتاد.
دستگاه داشت پول رو میشمرد که یهو متین با فاصله کمی پشت سرم شروع کرد به سر و صدا کردن. مثل تمام وقتهایی که میخواد من رو بترسونه و موفق نمیشه. ولی این بار موفق شد. تاریکی هوا و خلوتی اونجا باعث شد یهو جا بخورم و بترسم. انتظار نداشتم متین پیاده شده باشه و پشت سرم باشه.
پول رو گرفتم و خیلی عصبانی داد زدم. چرا اینطوری میکنی ترسیدم.
جملهام هنوز تموم نشده بود که برگشتم و دیدم اون کسی که پشت سرمه متین نیست!
بیچاره اونم از داد بیموقع من کلی ترسید و درحالی که با چشمهای گرد شده من رو نگاه میکرد با من و من گفت: "من که کاری نکردم! فقط سرفه کردم!"
یه معذرتخواهی کوچیک کردم و برگشتم تو ماشین و متین امشب هم یه سوژهی دیگه برای خندیدن به من پیدا کرد...
صبح دوستم زهرا از دکتراش دفاع می کنه و عصر خاله راضیه...
امروز هردوشون رو می بینم ولی نگرانم که از فردا دیدنشون دیگه به این آسونیها ممکن نباشه...
چون معلوم نیست فردا هرکدومشون، کجای دنیان...
اساسا تصمیم گرفتم که خونهتکونی نکنم! نه امسال که هیچ سال دیگهای! حیف نیست آدم این روزای قشنگ آخر اسفند رو به خودش تلخ کنه و به جای اینکه بره بازار و هفتحوض و مردم رو نگاه کنه که با چه شور و حرارتی دارن واسه عید آماده میشن، بنشینه توی خونه و کابینتها رو مرتب کنه؟
تنها کاری که میکنیم اینه که من پردهها رو میشورم و متین هم شیشهها رو پاک میکنه و یه گردگیری و تموم!
گفتم متین، یادم افتاد خیلی وقته میخوام یه چیزایی راجع بهش بگم.
من وقتی با متین ازدواج کردم، عاشقش بودم ولی اصلا نمیشناختمش. من دقیقا عین تمام عشقهای دیگه چشمهام رو، رو به واقعیت بسته بودم و توی رویاهای خودم زندگی میکردم.
اما حالا، بعد سه سال که دیگه اون هیجان و شور اولیه کم شده و چشمهام رو به واقعیت باز شده، دارم متینی رو میبینم که با اون چیزی که من فکر میکردم خیلی فرق داره. متین خیلی خیلی بهتر از اون چیزیه که من فکر میکردم و حس میکردم و میدونستم.
و هر روز و هر شب به خاطر این نعمت خدا رو شکر میکنم.
یه نعمت دیگهای هم که خیلی به خاطرش خدا رو شکر میکنم اینه که بهار رو و البته این سیزده روز عید رو آفرید. نمیدونم چرا ولی انگار آدم به ته سال که میرسه انرژیش هم ته میکشه.
اصلا به نظرم اگه این سیزده روز نبود، زندگی یه چیزی کم داشت.
سلام
صبح نیمهبهاری - نیمهبرفیتون به خیر. امیدوارم که روزی خوب و هفتهای خوبتر و پر از انرژی داشته باشین.
اندکی پس از طلوع
شهری در پای دماوند
پ.ن1: از اونجایی که من شنبهها یکسره کلاس دارم و وقت نمیکنم چیزی بنویسم، شنبهها با یکی دوتا عکس که تو هفته قبلش گرفتم اینجا رو به روز میکنم تا هم خودم مجبور شم توی طول هفته عکاسی کنم و هم شنبهها بادبادک تنها نمونه!
پ.ن2: عکسهای امروز، امروز صبح و خیلی هول هولکی گرفته شده. و فقط برای شروع از اونها استفاده شده. امیدوارم عکسهای بهتری رو اینجا ببینیم!
پ.ن3: به دلیل فیـ ـلتـ ـرینگ یه هفتهایه که نتونستم توی قاب عکس عکسی بذارم. سعی میکنم یه جوری مشکلش رو حل کنم.
پ.ن4: دقت کردین ما امروز با دیدن روی ماه برف از خواب بیدار شدیم؟