سلام
پیشاپیش عید و سال نو مبارک
امیدوارم که سال خیلی خوبی رو شروع کنین...امیدوارم که سالی باشه پر از سلامتی...برای خودتون و خونواده هاتون و همهی کسانی که دوستشون دارین...
لطفا اگه اینجا رو خوندین برامون دعا کنین...برای سلامتی یکی از نزدیکامون دعا کنین...تا سال تحویل هم منتظر نشین...همین الان دعا کنین...
مواظب خودتون باشین
خداحافظ
این روزا ما هیچ کار خاصی نمیکنیم. نه خونهتکونی میکنیم و نه دنبال خونه میگردیم.
راستش تصمیم گرفتیم بریم توی خونهای که پارسال
خریدیم زندگی کنیم. یه تصمیم آسون برای متین و یه تصمیم خیلی سخت برای من.
متین برمیگرده به محلهای که سالهای بچگیش رو
اونجا گذرونده و من دور میشم از محلهای که همه بچگیم رو توش نفس کشیدم.
متین به خونوادهاش نزدیک میشه و من دور میشم... خیلی دور...
تصمیمی که به نظر عاقلانه است. زندگی توی یه خونه دو خوابه و نوساز و خوشگل اما دور، بهتر از زندگی توی سوییتهای تنگ و کوچیک با سیصد، چهارصدتومن اجاره است.
تصمیمی که عاقلانه است، اما ...
* * *
خونه رو که خونهتکونی نمیکنم ولی میخوام دلم رو خونهتکونی کنم و حداقل شیشههاش رو از گردوخاک پاک کنم.
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟
قیصر امین پور
پ.ن: عکس از ارگ کریمخان- شیراز
ادامه مطلب ...دلم یکی رو میخواد که براش از دلتنگیهای بزرگم بگم و اون به کوچیک بودنشون نخنده.
از دلتنگیم برای آقا صبوری سوپری محله بگم، از دلتنگیم برای درخت توی باغچه بگم، از دلتنگیم برای گنجشکها و کبوترای توی ایوون بگم و ...
توی دانشگاه سر کلاس دکتر میم نشستم. ردیف آخر نشستم که من رو نبینه یا حداقل نگاهش به نگاهم نیفته.
* * *
آقای میم یه مدت کوتاهی توی شرکت قبلی همکارمون بود. چهار پنج سال پیش. جوون بود و خوشتیپ و درس خونده و خلاصه همه چی تموم.
اون موقع توی شرکت چهارتا دختر بودیم و به جز من که تکلیفم تقریبا مشخص بود، فرزانه و نسترن و سمیه مجرد بودن و هر سهتاشون از آقای میم خوششون میومد و سعی داشتن به نحوی توجهش رو به خودشون جلب کنن و سر این موضوع با همدیگه رقابت و به همدیگه حسادت میکردن.
از یه جایی به بعد این سه تا دیدن هرکاری میکنن فایدهای نداره و آقای میم هیچ توجهی بهشون نداره و این بود که با هم متحد شدن و دوتاشون به نفع فرزانه کشیدن کنار و قرار شد با همکاری هم یه جوری توجه آقای میم رو به فرزانه جلب کنن. از اونجایی که منم فکر میکردم آقای میم و فرزانه خیلی بهم میان و میتونن زوج خوشبختی باشن منم وارد بازی شدم و باهاشون دست اتحاد دادم.
و امان از اتحاد خانومها...
خداییش چه نقشههای ماهرانهای که نکشیدیم و چه برنامههای درست و درمونی که نریختیم. اما انگار نه انگار. آقای میم خیلی خونسرد از کنار همهشون رد میشد و همه رو ندیده میگرفت.
تا اینکه یه روز خیلی اتفاقی از یکی از بچههای شرکت شنیدیم که آقای میم عاشق زنشه و چه کارهایی که واسه زنش نمیکنه...
چه حسی میتونستیم داشته باشیم به جز حس شرمندگی و حس ریخته شدن یه پارچ آب سرد! چهطور به ذهنمون نرسیده بود که یه پرسوجویی بکنیم ببینیم زن داره یا نه؟
* * *
دکتر میم صدام میکنه که برم پای تخته و یه مسئله رو حل کنم. میرم پای تخته. نگاهم میوفته به حلقهی توی انگشتش. توی دلم لبخند میزنم و خوشحالم که بالاخره فهمیده یه مرد متاهل جوون خوشتیپ باید همیشه حلقهاش رو دستش کنه. رد نگاهم رو دنبال میکنه و لبخند میزنه.
ادامه مطلب ...
هیچی دیگه! بعد از اینکه یه جا ساکن شدیم به شیرازگردی مشغول شدیم. که خداییش خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت و خیلی هم سفر به موقعی بود چون شوکی* رو که شب قبلش بهمون وارد شده بود، کمرنگ کرد...
شیراز شهر شادی بود، شهر روشنی بود و پر از زیباییهای طبیعی و تاریخی که تخت جمشید یکی از زیباییهای منحصر به فردش بود.
مردم شیراز هم خیلی دوست داشتنی بودن، از راننده تاکسیهاشون بگیر، تا مسئول خوابگاه و مغازه دارها و مردم توی بازار و ... راستش من توی کمتر شهری این حس خوب رو نسبت به مردم داشتم.
فقط یکی دوتا مشکل وجود داشت که یکیش رانندگی فجیعشون بود. یعنی توی این سه روز ما ده تا ماشین سوار شدیم که توی یه تیکه مسیری که باهاشون رفتیم ده بار نزدیک بود، تصادف کنیم.
و مشکل دوم هم این بود که همه جا ساعت 5 بسته می شد. به قول خود شیرازیا "چرا عاقل کند کاری؟"
* شوک وارده این بود که بعد از عید باید از این خونه بلند شیم.
صحنه اول:
صبح جمعه است و هوا هنوز روشن نشده. برف از دیشب بدون وقفه میباره و حدود بیست سانت برف روی ماشین نشسته. متین ماشین رو روشن میکنه تا گرم شه. چمدون و کیف رو میذاریم توی ماشین. متین جلوی ماشین و من پشت ماشین تلاش میکنیم که برفها رو پاک کنیم و یه روزنهای برای دیدن پیدا کنیم.
مشغولیم که یهو یه صدای تق میاد و در ماشین قفل میشه! ماشین روشن، همه وسایل از جمله بلیطها توی ماشین، من و متین بیرون ماشین و در ماشین قفل! اونم یه جایی که حداقل یک ساعت با خونهمون و کلیدهای یدکی ماشین فاصله داریم...
صحنه دوم:
متین با یه سیخ که نمیدونم توی این برف از کجا پیداش کرده، سعی میکنه ادای دزدهای حرفهای رو در بیاره. زوار بغل شیشه رو درمیاره و سیخ رو فرو میکنه توی سوراخ زیرش. نمیشه، در باز نمیشه.
سیخ رو خم میکنه و بالا و پایین میکنه. میشه... در باز میشه...
صحنه سوم:
متین پاش رو گذاشته روی گاز و توی اتوبان خالی با سرعت بینهایت رانندگی میکنه و با صدای بینهایت سیاوش گوش میده.
صحنه چهارم:
یه جرثقیل سفید به طرفمون میاد. یه جرثقیل که یه بخارشور(!) عظیم به جلوش وصله. بخارشور رو روشن میکنه و باهاش برفهای روی سقف و بالهای هواپیما رو آب میکنه و به قول خودشون دیآیسینگمون میکنه.
صحنه پنجم:
روی آسمونیم. بالاتر از برفها و ابرها...
ادامه مطلب ...
دلم برای اینایی که هر روز میان اینجا(!) برای مصاحبه میسوزه. با نگرانی میان و خانوم مصاحبهگر یه جوری باهاشون حرف میزنه که همهشون با لبخند و رضایت میرن بیرون و صددرصد مطمئنن که خانومه اگه فردا نه، پس فردا بهشون زنگ میزنه و میگه که میتونن اینجا مشغول به کار بشن...
خبر ندارن وقتی از در میرن بیرون چه حرفهایی پشت سرشون زده میشه!
و البته با عرض معذرت مصاحبهها خیلی جذابتر از کار منه و من اینجا(!) بیشتر از اینکه کار کنم دارم فضولی میکنم و حرفهاشون رو گوش میکنم و البته به نظر میاد متین هم همین کار رو داره میکنه!