چند روز پیش تلفنی با فریده حرف میزدم. پیشنهاد داد یه روز با هم بریم بیرون. پارک نیاورون قرار گذاشتیم. فریده گفت به بقیهی بچه ها هم میگم اگه دوست داشتن بیان.
دیروز که رفتم سر قرار اول سحر رسید. سحر معمولاً پایهی همهی قرارها بود و اومدنش زیاد جای تعجب نداشت. بعدش فریده و سارا و بهاره و ...
خودمونم باورمون نمیشد. هر ده تامون بودیم. از سال آخر دبیرستان تا حالا نتونسته بودیم توی یه قرار همه رو جمع کنیم. ما ده تا از سال اول راهنمایی با هم دوست بودیم و تا پیشدانشگاهی همیشه و همه جا باهم بودیم. ولی بعد از اون هرکسی رفت یه طرف پی زندگی خودش.
حالا بعد 7 سال دوباره سر هممون خلوت شده و میتونیم با هم باشیم. خیلی خوش گذشت و همونجا قرار بعدی رو برای یه ماه دیگه گذاشتیم.
از اون طرف متین هم با کلی دردسر دوست کلاس چهارم دبستانش رو پیدا کرده بود و دیروز باهاش قرار گذاشته بود. کلی خوشحال و ذوق زده بود.اصلا از خوشحالی روی پاش بند نبود.
همش میگفت یعنی الان کجاست؟ چی کار میکنه؟ قیافش چه شکلی شده؟
من که بهتون گفتم این آدم خیلی نوستالژیکه.
حالا میدونین بدترین اتفاقی که میتونه برای یه آدم نوستالژیک بیفته چیه؟ اینه که هاردی که همهی عکسها و فیلمهاش رو از پونزده سالگی تا حالا روی اون آرشیو کرده، بسوزه.
فکر کنم خدا به جووونیم رحم کرد.
دانشگاه که می رفتیم، برای یکی از درسامون SQL لازم داشتیم. هیچ کدوم از بچههامون سیدیش رو نداشتن. من به چندتا مغازه هم سر زدم ولی پیدا نکردم. خلاصه آخر سر یکی از سال بالاییها سیدیش رو بهمون داد. من بردم و نصب کردم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. یعنی اون چیزی که من انتظار داشتم نبود و اون چیزایی رو که باید داشته باشه، نداشت. به دو سه تا از بچههای دیگه هم دادم و آخر به این نتیجه رسیدیم که سیدی خرابه
. بعد یکی از پسرا گشت و یه سیدی پیدا کرد که نصب کردیم و درست بود.
دیروز متین داشت برای دوستش توضیح می داد که SQL دو جوره یه جورش فقط روی ویندوز سرور نصب میشه و یه جورش روی ایکس پی هم نصب میشه، یاد اون قضیه افتادم و تازه بعد سه سال فهمیدم که مشکل از کجا بوده.
خداییش توی دانشگاه هیچکی نبود که به ما کمکی بکنه. هرچی که یاد گرفتیم خودمون با کمک هم دیگه یاد گرفتیم.
یه پروژه داشتیم که باید با NET. مینوشتیم اونم در حالیکه هنوز دو سه روز بیشتر از تولید NET. نگذشته بود و تنها مرجعمون یه فایل PDF انگلیسی بود.
هیچ وقت یادم نمیره اون پروژهی کامپایلری رو که یه شب تا صبح سه نفری توی خوابگاه فقط به خاطر یه Enter بیدار نشستیم. دو تا فایل متنی داشتیم که عین هم بود. هیچ فرقی با هم نداشت. هیچ فرقی، حتی توی یه کاراکتر. ولی برنامه روی یکیش اجرا میشد و روی یکیش نمیشد. تا صبح فقط چشم دوخته بودیم به این دوتا فایل که یه فرق کوچیک توی اونا پیدا کنیم. تا اینکه صبح قبل از اینکه به استاد تحویلش بدیم فهمیدم ته یکی از فایلها باید Enter میزدیم
.
با این حال سالهای دانشگاه سالهای خیلی قشنگی بودن، اونقدر قشنگ که شاید برگشتن به اون روزا و بودن با تمام اون آدما تبدیل شده به یکی از آرزوهای محال زندگیم.
می گفت: آدما همدیگه رو دوست دارن و می خوان، چون اونایی که دوست دارند، بخشی از خودشونه. وقتی آدم یه دوست قدیمی رو پیدا می کنه، شاد میشه چون یه بخشی از خودش رو پیدا کرده. مث یه دفتر خاطرات قدیمی که فقط مال خودش بوده...
می گفت: آدما تنهان. در هر شرایطی تنهان. آدمایی که شکست عشقی یا عاطفی میخورن، خیلی باید ایمانشون قوی باشه که بتونن خدا رو جایگزین کنن و باور کنن خدا می تونه هر تنهایی رو پر کنه...
پرسیدم: اگه یه روز تو خیابون منو می دیدی، می شناختی؟ گفت: آره، حتما. من آدما رو از روی بادی-لنگویج می شناسم. تو هم هنوز همونطور گربه ای می خندی...
شهداد اینا رو می گفت؛ هنوزم همونطور که فکر می کردم بعد 17 سال همونطور خاص مونده بود.
خیلی چیزا گفت، کودکیامو پیدا کردم... کلی رشد کردم...
من چند وقت پیش دو تا از دوستان دوران راهنماییم رو پیدا کردم و هم رو دیدیم ... اما نمی دونم چرا هیچ حرفی نداشتیم بهم بزنیم ... انگاری هر کی از یه دنیای دیگه اومده بود ...


راستش دوران دانشگاه هم زیاد برام جالب و خاطره انگیز نبود ... نه دوستای خوبی داشتم که دلم تنگ شده باشه براشون و هم اینکه خیلی اذیتمون کردن ... از ثبت نام و انتخاب واحد بگیر برو تا نقطه آخر ...
من خیلی بی ذوق و احساسم؟!
یکی از ماها از وقتی ازدواج کرد دیگه نیومد تو جمعمون چون اون موقع ها عاشق یه پسری بود که بهش نرید. میگه وقتی شماها رو می بینم یاد اون میوفتم.واسه همین هم نمیاد

چند شب پیش خوابشو دیدم.بغلش کردم وکلی گره کردم.بهش اس ام اس زدم.جوابمو داد. خدا رو شکر حالش خوبه
همونی که همیشه سون آپ رو اشتب میخونه
منو بردی به سالهای دانشگاه
چقدر زود گذشت.... یادش بخیر...
دوستها....شیطنتها....قرارها.... سینما.... خرید....ناهار...جیم شدن از کلاسهای عمومی....
ارایش ساده و ملوسی:بتی میرداماد.نازک .تندیس. افجعی.ژیلا. سوسن عطری .کرایه لباس عروس خانم اشتری پاسداران .مزونهای میرداماد
چه اتفاق قشنگی..خیلی دلم میخواد ببینم بچه های روزهای مدرسه رو..نمیدونم هرکدومشون کجا هستن و چی کار میکنن اما دلم خیلی وقتا براشون میتنگه!
بدووووووووووو بازی دعوتی آبجی گلی
هه هه ووووووووووی چقده با حال ببینم آبجی منظورت از نت همون ویژوال بیسیک نت هستش؟؟

برنامه نویسی خدا نصیب گرگ بیابون نکنه من که به خاطر همین دیگه عمرا کامپیوتر بخونم
وووووووووووی خدا
خدا رو شکر که تموم شدش راستی آبجی من نفهمیدمااا کی عروسیته /؟؟؟
وای چه وحشتناکه سوختن هارد اونم با اون همه خاطره
سلامممممممممم :) دلم برا دوستام تنگ شد با این پستت
من یه پیشنهاد بدم؟ لطفن این کامنت متین رو بسطش بدین و یه پست کاملش کنین. به نظرم خوندنی باشه
ممنون از پیشنهادت
منم هنوز با دوستای دبستان و راهنمایی ام رابطه دارم!! اما بیشتر از چت و اس ام اسو اینا نیست!!

هروقت اینجارو میخونم یاد یه خاطره می افتم و این خیلی هیجان انگیزه
مواظب خودتون باشین
به نظر من هم خیلی خوبه آدم هر از گاهی با دوستان دوران راهنمایی و دبیرستان باشه چون یاد اون روزا میفته و حس خوبی داره.
به به گشت و گذار خوش گذشته ها.
ااااا سلام یادم رفت.
خوبی؟
آقا متین خوبن؟
وای خیلی خوبه مستانه جونم
به شرطی که اونا هم پایه باشن و خودشونو تو این سالها گم نکرده باشن
وای چقدر خوبه که این همه دوست این همه سال هم کلاس بودین و حالا بعد این همه سال باز دور هم جمع شدین خیلییی خوبه
چقدر ماجرای این اینتر بامزهههههههه بود
همیشه شاد باشی خانومی
شما به یه بازی دعوت شدی !!!


تشریف بیارید منزل ما برای دریافت جرئیات بیشتر
پست من شد یه تیر و ۲ نشون!!!
زیبا بود...
برای همتون آرزوی موفقیت می کنم.
ااااااااااا شمام کامپیوتر خوندین؟
خوندیم!