پنجشنبه با متین رفتیم شهر کتاب نیاورون که یه پازل برای مریم بخریم. پازلها رو که دیدیم و انتخاب کردیم، من متین رو جلوی تلویزیونی که داشت بازی استقلال و پرسپولیس رو نشون میداد رها کردم و رفتم لابهلای کتابا.
همیشه یکی از بزرگترین لذتهای زندگیم کتاب بوده. خوندن کتاب، ورق زدن و حتی بو کردنش حس آرامش بخشی بهم میده. اما تصمیم گرفته بودم فعلاً دیگه کتابی نخرم. کتابهای نخونده زیاد دارم. ولی این روزا اصلاً فرصت نمیکنم بخونمشون. دن آرام، آناکارنینا، طوفان دیگری در راه است، افرا و ...
لابهلای کتابا چشمم خورد به کتابای شاملو. یادم اومد به متین قول دادم که براش شاملو بخرم. برعکس من، متین زیاد اهل خوندن رمان و داستانهای بلند نیست. شعر و داستان کوتاه رو ترجیح میده. شاملو هم که یکی از نویسندهها و شعرای محبوبشه.
داشتم بین چندتا از کتابهاش یکی رو انتخاب میکردم که دیدم متین داره میاد به طرفم. کتابها رو بردم زیر چادرم که نبینه چی انتخاب کردم. دلم میخواست غافلگیرش کنم. هنوز جلوی قفسهی کتابای شاملو بودم که متین بهم رسید.
یه نگاهی کرد و گفت: "میخوای شاملو برام بخری؟ "
گفتم: "نگاه کن ببین کدومشون بهتره؟ "
یه نگاه سرسری کرد و گفت بذار مجموعه شعر کاملش رو بخریم. کتابهایی که دستم بود گذاشتم توی قفسه و گفتم باشه.
متین رفت بقیهی بازی رو ببینه و من یه دور دیگه زدم. چشمم افتاد به یه مجموعهی سه جلدی از کارهای شاملو. جلد اولش مجموعهی همهی اشعارش بود. جلد دومش مجموعه اشعار خارجی که ترجمه کرده بود و جلد سوم داستانهای کوتاهی بود که ترجمهشون کرده بود.
جلد اول و سومش رو خریدم. متین خیلی خوشحال شد. تا شب داشت به خاطرش ذوق میکرد. خودمم از جلد سومش خیلی خوشم اومده بود سبک ترجمهاش یه جور متفاوت و دلنشین بود.
خلاصه توی این چند روزه بعد مدتها بالاخره تونستم یه کتاب دستم بگیرم و بخونم.
بخش اول کتاب یه سری داستان کوتاهه از ارسکین کالدول.
خیلی باهاش حال میکنم. هر شب با کلی هیجان بر میدارم و میخونمش. حالا نمیدونم دلیلش اینه که بعد مدتها یه کتاب خوب پیدا کردم یا این که خود کتاب واقعاً انقدر هیجان انگیزه.
داستانهای زندگی یه خونواده و روزمرگیهاشونه و یک کمی هم طنز به صورت محو و نامحسوس چاشنیش شده و البته ترجمهی خیلی قشنگ شاملو این لذت رو صد برابر کرده.
حسی که به من میده درست مثل حس کتاب دن کامیلوی جووانی گوارسکیه.
یه تیکه از نوشتهاش رو میذارم که تا حدودی سبک نوشته رو نشون میده:
"مامان حدس میزد یکی پشت پرچین کمین کرده و در حالیکه به قصد دیدن آن طرف پرچین رو نوک پنجههایش قدبلندی کرده بود تا دم پلکان جلو آمد. باباجانم مثل برق سرش را دزدید ولی دیگر دیر شده بود و مامان دیده بودش. به سرعت از پلهها پایین دوید طول حیاط را طی کرد و قبل از آن که بابام به پشت انبار بخزد مامان در نردهیی را باز کرد بند لباس کار او را چسبید ،کشان کشان آوردش زیر پلکان دهلیز و سر من داد کشید:
ویلیام! فوری برو توی اتاق درها رو ببند، پشت پنجرهایها رو بکش و تا وقتی هم که صدات نزدهم اگه پاتو بذاری بیرون قلمتو خورد میکنم!"
روز بلهبرون باباجونی و بابای متین فقط تاریخ عقد رو مشخص کردن و راجع به تاریخ عروسی حرفی به میون نیومد. بعد از اونهم دیگه این موضوع مسکوت موند و کسی راجع بهش چیزی نپرسید. برای هیچ کس خیلی فرقی نمیکرد. چند ماه این ور و اون ور براشون یه جور بود. اون موقع ولی برای من خیلی فرق میکرد. بعد از اون همه اتفاق و اون همه دردسری که سر ازدواجم درست کرده بودم دیگه روم نمیشد تو چشمای مامان و بابا نگاه کنم. چه برسه به اینکه بخوام یه سال دیگه هم مهمونشون باشم.
بعد جوری به پر و پای متین میپیچیدم که تاریخ عروسی رو جلو بندازه. متین ولی از اول گفته بود که باید صبر کنم تا سربازیش تموم شه. هرچی هم که من براش دلیل و مدرک میاوردم که سربازیش نمیتونه اثری توی زندگیمون داشته باشه، قانع نمیشد.
برعکس همیشه که به خاطر من از خواستههاش میگذشت، این بار حاضر نبود هیچ جوری کوتاه بیاد. هرچی من اصرار کردم، التماس کردم، غرغر کردم و حتی تهدید، هیچ فایدهای نداشت. آخرش من دیدم چارهای ندارم جز اینکه صبر کنم.
ولی حالا، حالا که سه ماه بیشتر تا روز موعود نمونده پر از استرس و اضطرابم. احساس میکنم هنوز آمادگی ندارم که مسئولیت یه زندگی رو قبول کنم. احساس میکنم هیچ جوری نمیتونم دوری مامان و بابا رو تحمل کنم. هر وقت به رفتن فکر میکنم دلم برای خودم میسوزه و میشینم زار زار برای خودم گریه میکنم.
تازه اینا به کنار، وقتی یاد کارایی که باید بکنم و نکردم میفتم و یاد اینکه سه ماه بیشتر نمونده، یه رختشوری حسابی توی دلم راه میفته. هنوز خرید جهیزیهام تموم نشده. هنوز خونه برای اجاره کردن پیدا نکردیم. هنوز نه من و نه مامان و نه مریم، پارچه نخریدیم و لباس ندوختیم و ...
تازه بدتر از همه این رومیزیاییه که قراره بدوزم. آخه من نمیدونم توی این دوره زمونه کدوم دختری از این کارا میکنه که من باید بکنم؟
قراره چهار تا رومیزی ترمه در اندازههای مختلف رو سرمهدوزی کنم. البته کار بزرگش رو به اتمامه. خداییش خیلی هم خوشگل شده و حاضر نیستم با هیچ کدوم از این رومیزیهای آماده عوضش کنم. ولی خوب خیلی کار وقتگیریه و نمیدونم میرسم تا سه ماه دیگه اون سه تای دیگه رو هم تموم کنم یا نه.
مخصوصا که از بعد عید شدیداً دچار کمبود وقت میشم. آخه چند ماه پیش یه غلطی کردم و یه فرمی رو پر کردم که بعدا فهمیدم فرم همکاری با یه شرکت دیگه بوده. حالا از بعد عید مجبورم علاوه بر کار شرکت خودمون بعد از ظهرها اونجا هم کار کنم. خدا کنه بتونم یه جوری بپیچونمش.
من اصلاً دوست ندارم همهی کارامون بمونه واسه روزای آخر و کلی استرس ایجاد کنه. دلم میخواد یه ماه مونده به عروسیم همهی کارا تموم شده باشه و من بتونم اون روزای آخر رو فکر کنم. برنامهریزی کنم. رویابافی کنم و ...
خدا کنه بشه.
* * *
از صبح منتظر بودم. منتظر یه خبر، یه پیام یا هر چیز دیگهای از علی. یه جورایی به دلم افتاده بود. صبح رفتم ایمیلم رو چک کردم. حتی اون ایمیل قدیمیم رو هم چک کردم. توی مسنجر هم خبری نبود. حتی کامنتهای وبلاگ قبلی رو هم نگاه کردم. هیچ چی نبود.
سر ظهر یه اساماس اومد. یه اساماس که هیچ شماره تلفنی توش نبود. فقط یه اسم بود. اسمی که آشنا نبود. حتی دست خطشم آشنا نبود. انگار تلاش کرده بود خودش رو پنهان کنه. به جای kh نوشته بود x و به جای gh نوشته بود q. ولی بعضی جاها فراموش کرده بود. سال نو رو تبریک گفته بود و برام آرزوی خوشبختی کرده بود. با امضای یه دوست خیلی قدیمی.
حس قشنگی بهم داد. اینکه علی هنوز به یادمه. اینکه هنوز براش مهمم. اینکه حس شیشمم هنوز از کار نیفتاده. همراه با یه حس دلتنگی غریب.
شمارهی علی رو دارم. از توی گوشیم و دفتر تلفنم پاکش کردم، اما از توی ذهنم که نمیتونم پاکش کنم. میتونم خیلی ساده باهاش تماس بگیرم و عید رو بهش تبریک بگم. اما ...
نمیدونم هیچ کدومتون حس من رو درک میکنین یا نه؟ اینکه یکی رو دوست داشته باشی، دلتنگش باشی و بدونی که اون هم دلتنگته. راحت بتونی بهش زنگ بزنی و صداش رو بشنوی. ولی در برابر همهی این حسها مقاومت کنی. چون مجبوری. چون مجوز این کار رو نداری...
متین گفته حق ندارم از اتفاقای این چند روز به کسی چیزی بگم. منم دهنم قرصه قرصه. به خدا فقط به مامان خانومی و باباجونی و خاله راضیه گفتم. البته میخواستم با اساماس به مریم هم بگم که چون ترسیدم نگران شه از خیرش گذشتم
. شما هم که دیگه غریبه نیستین...
متین جون، تو نمیخواد اینجا رو بخونی. به جای این که وقت ارزشمندت رو صرف چنین وبلاگای بیارزشی بکنی برو توی سایت ایستگاه یه خونه پیدا کن اجارهش کنیم
.
خوشبختانه عید امسال و این سیزده روز به هر بدبختی بود گذشت و عمرش رو داد به شما. من که دیگه طاقتم تموم شد بسکه نگرانی و دلشوره و اضطراب داشتم. ولی بازم خدا رو شکر، خدا رو صدهزار مرتبه شکر که این نگرانیها به ناراحتی منتهی نشد.
اولش با ماجرای سعید و سمانه شروع شد. ماجرای یه عشق پاک و دوست داشتنی که با شکست مواجه شد. ماجراش رو توی یکی از نوشتههام مفصل تعریف میکنم. ولی روزای اول عید پر بود از نگرانی ما برای سعید و سمانه. نگرانی از آیندهی مبهم سعید و ترس از دنیای سیاهی که برای خودش ترسیم کرده بود.
بعدش اون تصادف وحشتناک. هیچ وقت یادم نمیره اون روزی رو که به متین زنگ زدم و ازش پرسیدم خوبی؟ و گفت نه، تا وقتی که توضیح داد چی شده چه حال و روزی داشتم. خوشبختانه به خیر گذشت و فقط یه خسارت مالی سنگین رو روی دست بابای متین گذاشت.
دو سه روزی رو که اصفهان بودیم ظاهراً خوش بودیم. اما نگرانی برای طوطیایی که به خاطر مشکلی که براش پیش اومده بود از صبح تا شب خودش رو توی اتاق حبس کرده بود و گریه میکرد، نمیذاشت این خوشی از سطح به عمق نفوذ کنه.
از اصفهان که برگشتیم تا دو سه روز متین رو ندیدم. ظاهرا همه چیز خوب بود و وضعیت نرمال بود. خیلی دلم میخواست یه صبح تا شب با متین باشم و با هم بریم کوهی، دشتی،جنگلی، ... بهش که گفتم کلی استقبال کرد و گفت از خداشه.
اما فرداش وقتی بهش زنگ زدم و پرسیدم خوبی؟ دوباره گفت نه. حال بابای متین بد شده بود و وقتی رفته بودن بیمارستان فهمیدن که سکته کرده.
خدا رو شکر خفیف بود و به خیر گذشته بود و بعد دو روز از بیمارستان مرخص شد و الان توی خونه است و حالش خیلی بهتره. اما من توی اون دو روز همش یاد نوشتههای رزی دربارهی مامانش و اون اتفاق میفتادم و برای همین داشتم از نگرانی دق میکردم.
بسه دیگه. تا همین جاشم متین کلهی من رو میکنه.
مواظب خودتون باشین تا من برگردم. اگر هم متین نذاشت زنده برگردم حلالم کنین.
چقدر سخته بعد یه هفته که پشتم حسابی باد خورده و از هرچی کامپیوتر و اینترنت و متعلقاتش دور بودم، دوباره بیام و اینجا بنویسم. اصلاً یادم نمیاد سبک نوشتنم چه جوری بود؟ خودمونی بود یا رسمی؟ طنز بود یا جدی
؟؟؟
خدا به داد شرکت برسه، احتمالاً بعد سیزده که برم شرکت پسورد کامپیوترم رو یادم رفته و با کلی دردسر مجبورم برم توی ویندوزم. راستی پسوردم چی بود؟ متین تو چیزی یادت میاد؟؟؟
حالا ولش کن...
دیروز از اصفهان برگشتیم. با مامان خانومی و بابا جونی و مریم و متین رفتیم اصفهان. اولین باری بود که متین میاومد اصفهان. هدف دید و بازدید و عید دیدنی بود و در کنارش یک کمی هم گردش و نشون دادن آثار باستانی این شهر.
من آدم غرغرویی نیستم، حداقل اینجا نیستم. برای همین اصلاً نمیگم که توی اصفهان از زور گرما و شلوغی و سر و صدا و ... نفسمون بالا نمیومد. اصلاً هم توضیح نمیدم که یه صبح تا ظهر توی خیابونا چرخیدیم ولی حتی نتونستیم از دور عالی قاپو و مسجد شیخ لطفالله رو به متین نشون بدیم، بسکه ترافیک بود...
من گاهی اوقات دچار یه مشکلی میشم. دلیلش رو نمیدونم و دنبالش هم نرفتم. این مشکل بیشتر از اینکه خودم رو آزار بده، اطرافیانم رو آزار میده. من گاهی کلاً احساسم رو از دست داده میدم. این چند روزه هم این طوری شده بودم. هیچ حس خاصی نسبت به اتفاقهای دور و برم نداشتم. نه چیزی خوشحالم میکرد و نه چیزی ناراحتم میکرد.
نه از دیدن پدربزرگ و عمهها و عموهام که کلی دلتنگشون بودم حس خاصی بهم دست میداد. نه مشکلی که برای طوطیا پیش اومده بود چندان ناراحتم میکرد.
موقعی که دستم توی دست متین بود و کنار زاینده رود قدم میزدم میدونستم که یه روزی یه همچین اتفاقی یکی از رویاهای دوردستم بوده و الان باید توی اوج لذت باشم. حتی میشنیدم که متین با تمام احساسش از اینکه خوشحاله که اولین بار کنار من زاینده رود رو دیده حرف میزد اما هیچ حس خاصی نداشتم و فقط با یه لبخند حرفش رو تایید میکردم.
هر شب وقتی متین با تمام وجودش عشقش رو ابراز میکرد، میدونستم که تا چند ماه پیش گذروندن یه شب با متین جز آرزوهای محالم بوده . ولی خیلی راحت پشتم رو میکردم بهش و میخوابیدم.
امروز اما حالم بهتر بود. وقتی به این فکر میکردم که مریم عزیزم تا چند ساعت دیگه میره مکه و پونزده روز پیشمون نیست، اشکهام جاری میشد و این یعنی که حالم بهتر بود. یعنی هنوز یه ته مونده احساسی برام باقی مونده بود...
پ.ن۱: ظاهراً نه تنها سبک نوشتنم رو یادم رفته، کلاً نوشتن رو فراموش کردم. باید یک کمی بهم فرصت بدین تا خودم رو بازیابی یا شایدم بازسازی کنم.
پ.ن۲: فوتوبلاگ من و متین رو دیدین؟ اوناهاش، اون بغله... اگه روش کلیک کنین بهتر و دقیقتر میتونین شاهد هنرنمایی ما باشین( مستانهی از خود مچکر
)
پ.ن۳: عکس ماه، کار دست متینه. آخه میدونین خیلی وقتها تنهایی از آدمها یه هنرمند میسازه...