چند وقت پیش یه بازی توی وبلاگستان راه افتاده بود، بازی آرزوهای محال . یادتونه نه؟
چرا هیچ کدومتون من رو دعوت نکردین؟ چرا هیچ کدومتون فکر نکردین شاید این مستانه هم یه آرزوهایی داشته باشه که دلش بخواد براتون بگه؟
البته من یاد گرفتم که از کسی توقعی نداشته باشم. اگه دعوتم میکردین لطفتون رو نشون میدادین حالا هم نکردین خودم یه پست میزنم و آروزهای محالم رو توش مینویسم. این جوری دیگه محدودیتم ندارم و هرچندتا آرزو که بخوام میکنم.
اولین آرزوی محال من اینه که بتونم زمان رو تحت سلطهی خودم در بیارم. هر وقت بخوام متوقفش کنم و هر وقت بخوام یه کاری کنم که آروم پیش بره. یه کاری کنم که روزای سخت و تلخ با سرعت بگذرن و فراموش بشن و روزای خوب و شیرین کِش پیدا کنن.
دومین آرزوی محالم اینه که یه سری از این رسم و رسومهایی که توی خونوادهها هست از بین بره و آدمها فقط برای اینکه رسمه یه کارایی رو انجام بدن خودشون رو به سختی نندازن و اذیت نکنن.
آخه من به کی بگم دوست دارم توی پذیرایی خونهام به جای اینکه یه بوفه پر از ظرف و ظروف باشه یه کتابخونه پر از کتاب باشه؟
آخه چرا وقتی نه من دوست دارم، نه مامانم و نه مامان متین مجبوریم برای خرید عروس دستهجمعی با هم بریم؟
انقدر حس بدیه مجبور باشی برای خریدن یه تیکه پارچه دو نفر رو دنبال خودت بکشونی. باید خیلی طولش ندی که خسته نشن. باید یه چیزی بخری که همه بپسندن و ...
ولی آخرین و البته مهمترین آرزوی محال من اینه که امشب بتونم توی اتاق خودم بخوابم.
جدی الان یه هفته است که این امکان از من گرفته شده بسکه اتاقم شلوغه. هفتهی پیش کمد لباسهام رو ریختم بیرون و یه سری از لباسا رو بستهبندی کردم که برای رفتن آماده باشن. یه سری رو هم ریختم توی ماشین لباسشویی و شستم. خشک که شد مامان آورد و گذاشتشون توی اتاقم و از اون روز تا حالا اینجان. توی اتاقم و من هیچجوری نمیتونم باهاشون کنار بیام
.
از اون طرف هم یه سری از خریدایی که کردیم هیچجای خونه جا نشده و منتقل شده به گوشهی اتاقم.
از همه بدتر این مانیتور قدیمیه است که واقعا نمیدونم گوشهی اتاق من چیمیخواد و واقعا نمیدونم اگه از اینجا بیرونش کنم چه سرنوشتی در انتظارشه.
سلام . وبلاگ زیبایی دارین .به من هم سر بزنید . ممنونم . با تبادل لینک موافقید ?
یک کم دردر نرو بشین خونه تا اطاقتو مرتب کنی
الهی مسی خوب منم کسی دعوت نکرد تو هم که بی معرفتی دخمل هه هه شوخیدماااااا


نه اصلنشم ببینم نمیگی من دلم کوچیکه چند بار تا حالا ازت پرسیدم عروسیت کی هستش ؟
چرا به من نمیگی بعدش این روزا صدای انفجار اومد نگی چی بودا نارنجدونه بوده
که از شدت کنجکاوی علمی و فرهنگی ترکیده خوب عروس خانووووووووووم!
اصلنشم تازشم من خیلی خوشم میاد از این هفته های آخر سرگردونیه اتاق و لباسا مخصوصا من که همه رو منظم تا کردم گذاشتم کنار ...
راستی تو میخوای سیستمت رو هم ببری مگه ؟؟؟
منم خرید رو تنهایی میخوام نه با شونصد نفر ای هووااااااااااااااار
ووووووووی کی عروسیته خوب
سلام عزیزم..من هنوز این بازی رو نکردم ولی دلم میخواست وقتی تو یه پست نوشتمش دعوتت کنم که الان اومدم دیدم خودت اینکارو کردی ولی من بازم دعوتت میکنم.چون دلم میخواد
سلام... مستانه جونم نمیدونم چرا همینجوری الکی هروقت میام وبلاگتون نیشم باز میشه.... برات خوشحالم.. انگار مطمئنم که خوشبختی خیلی بزرگی منتظرته
سلام مستانه جونی...
اااا!من تازه می خوام این بازی رو انجام بدم و خوب قصد داشتم دعوتت کنم!!!
اون نگه داشتن زمان جزئ آرزوهای منم هست!
اخه دختر یکی از ارزوهات همچیت محالم نیستا . مثلا اینکه کسی باهاتون خرید نیاد .
سلام... همین امروز مینویسم... اگه خدا بخواد
خوشمزگی این روزا به همین چیزاشه
سلام به نظر من هم آرزوی دوم و سومت اصلا هم محال نیست خیلی راحت میتونید قرار بزارید و دوتایی برید خرید بعدش هم میتونی یه جای توی اتاقت اندازه خودت درست کنی و بخوابی این که کاری نداره
آخی همش یه آرزوی محال داری عروس خانوم
الهی به همه ارزو هات برسی..........
اول که الهی ارزو براورده بشی.......بهدشم وایییییییی چه ارزوهای جالب و با مزه ای
منم به شدت با این رسما مشکل دارم
کاش میشد
خیلیم سعی کردم رسمایی که اذیتم می کنن رو بشکنم. بعضی جاهام موفق شدم. ولی نه همیشه...
این آرزوی زمانت هم خیلی بامزه بود
امیدوارم زود به همه آرزوهات برسی گلم
























این قضیه بوفه و کتابخونه رو منم داشتم منم و فرژون یه عکس دیده بودیم عاشق کتابخونه اش بودیم می خواستیم توی پذیرایی که هم حال و هم نشیمن هم هست پیاده کنیم ، بعد مامان فرژون یه پیشنهاد بامزه داشت و هی تکرار می کرد. درست جایی که ما می خواستیم کتابخونه باشه می گفت یه بوفه بزنید از این سر تا اون سر...
فک کن...
. می گما خوب چرا وقتی دوست ندارین باید برای خرید همه با هم برید؟ ما که اصلا نرفتیم خرید! هیچی نخریدیم! اون اوایل که هنوز قضیه خرید جدی نبود مامانش می خواست به همراه خواهرش برای خرید بیان
منم یه سری آرزوهای ناممکن دارم که فکر کردن بهشون هم قلقلکم می ده
من دعوتت کردم.گفتم همه اونایی که به وبلاگشون سر می زنم دعوتن!
به نظر می یاد در شکستن رسوم ناجور خبره باشی! خوب کاری بکن!
بوفه خونه ما به جای ظرف و ظروف کتاب داره!
مستانه جون من بروزم... راستی با اجازه لینکت هم کردم
سلاممممممممم :)
آخی! چه آرزوهایی! خب تو که میدونی دعوت نشدن چه بد دردیه میتونستی آخر این پستت منو دعوت کنی اقلن
منم کاملااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا با بوفه در پذیرایی مخالفم
و با کتابخونه به طرز عجیبی موافقم


خط آخرو باید بگم منم به این درد دچارم!! یه مانیتور قدیمی گوشه ی اتاقم داره خاک میخوره
مواظب خودت باش بــــــــــــــــــــانو
آرزوی اولت خیلی خوب و بامزه بود
خب تنها برید !!!! مگه چه اشکالی نداره ؟!!!!!!!!!

یه برنامه کودک چند سال این جوری بود
نمی دونم دیدی یا نه اسمش ساعت برنارد بود !
خب چه اشکالی داره واقعا به جای بوفه ظرف کتابخونه بذاری اتفاقا خیلی شیک تره که !!!!!
یا مثلا چرا با ماماناتون میرین خرید؟!
اتاقتم به قول پت چه قدر آشناست !!!!!
آره به نظر منم شدیدا آشنا میاد
یه کاری کن! شبا هر چی رو تختت هست با روتختی بردار بذار زمین دوباره صبح بذار رو تخت
منم همین کار و می کنم
دیشب تو اتاقت خوابیدی مستانه جون؟
چرا نمی شه ۲ تایی برید خرید. یا اصلاْ تنهایی بره. منکه وقتی می دیدم فرداد هم حوصله خریدهای زنونه رو نداره با دوستام یا تنها می رفتم. خیلی هم راحت تری.
راستی من آپم. سر بزن.
امیدوارم به آرزوهای محالت برسی... مخصوصا دومی که خیلی محال به نظر می رسه
سلام عزیزیم
خوبی چه ارزوهای محال رو به تحققی داری ..وای منم وقتی یک جا رهم می ریزم نمی دونم بعدش چی کار کنم وخوشگلم فک نکنم من اونجایی باشم که تو هستی ...
سلام . آخییییییییییییی . طفلک مانیتوره . گناه داره . به منم سر بزنید . موفق باشین