من آدمی نیستم که زیاد با جزییات کاری داشته باشم. هیچ وقت نمیتونم یه خاطره رو با تمام جزییاتش به خاطر بیارم. حتی خاطرهی اولینها رو.
ولی اولین باری که خانوم سپهری رو دیدم خوب یادمه با تمام جزییات. شونزده سال پیش بود. روز اول مهر. من احساس غریبی میکردم. مدرسهام رو عوض کرده بودم و همهچیز برام جدید بود. مدرسه. معلمها. بچهها. حتی میز و نیمکتها.
خیلی با ابهت بود. جدی و سختگیر. هیچ وقت صدای قدمهاش رو فراموش نمیکنم وقتی اون روز توی کلاس راه میرفت و از سالی که پیش رو داریم باهامون حرف میزد.
ترس برم داشته بود. نمیدونستم میتونم یک سال رو با یه همچین معلم سختگیری بگذرونم یا نه.
فکر کنم ترس رو توی صورتم دید که برگشت و یه لبخند بهم زد. و اون لبخند برای همیشه توی ذهن من باقی موند.
توی این شونوزده سال گاه گاهی میدیدمش. هر بار من بزرگتر میشدم و اون خمیدهتر. دیگه نه من اون مستانهی ترسو بودم و نه خانوم سپهری اون معلم باابهت. رابطهمون دیگه رابطهی یه معلم با شاگردش نبود. خیلی فراتر بود. شاید رابطهی دو تا دوست.
آخرین باری رو هم که دیدمش رو هم هیچ وقت یادم نمیره. دو سال پیش، روز تاسوعا بود. نشسته بود یه گوشه و آروم آروم دعا میخوند. مثل همیشه بود. وقتی داشتم ازش خداحافظی میکردم توی صورتش یه لبخند دیدم. دقیقا مثل لبخند روز اول.
وقتی دوستم زنگ زد و بهم خبر داد، باورم نشد.
وقتی ازم خواست با هم بریم مجلس ختمش، نرفتم.
دلم میخواست هر وقت که به یاد آوردمش تصویر لبخند واقعیش توی ذهنم نقش ببنده نه یه تصویر توی یه قاب عکس.
و حالا یه سال از نبودنش میگذره...
و این روزا بیشتر از همیشه دلتنگشم...
روحش شاد و یادش گرامی ...
فقط میتونم بگم...روحش شاد!
سلام
متاسفم
سلام مستانه جونم
خدا بیامرزتشون.
سلام
به ما هم سر بزن به روز شدیم
تسلیت!
تلویزیون مبارک!
میفهمم چی میگی
متاسفم
سلام مستانه جان
فقط می تونم بگم روحش شاد و خدایش بیامرزد.
دلم برات تنگ شده بود مستانه... قرین الطاف یگانه باشند ... آمین
متاسفم . تسلیت میگم
آخی...
خدا رحمتش کنه
یادش شاد
روش شاد
خدا رحمتش کنه