روزشمارمون میگه ۱ ماه و ۱ هفته و ۱ روز بیشتر نمونده. راست هم میگه. داریم نزدیک میشیم. داریم نزدیک میشیم به روزی که سالهاست منتظرشیم.
حالا دیگه دغدغه من بیشتر از ساختن ظاهر زندگیمون، ساختن باطنشه. حالا که دیگه یه چهاردیواری داریم و وسایلی رو هم که برای شروع یک زندگی لازمه خریدیم، آسودهتر میتونم به عمق زندگیمون فکر کنم.
به اینکه چه جوری یه زندگی بسازیم که توش دچار تکرار و روزمرگی نشیم. یه زندگی که توش رشد کنیم و بزرگ شیم. یه زندگی که عشقمون رو توش پرورش بدیم. بزرگ و بزرگترش کنیم و برسونیمش به آسمون.
خدایا بهمون فرصت زندگی کردن بده!
...
نمیدونم دیروز چِم شده بود. تا صدای نوحهی "دریغا ای دریغا ای دریغا / خدایی سایهای رفت از سرِ ما" رو میشنیدم احساساتم غلیان میکرد و اشک توی چشمهام جمع میشد. شاید یه جور حس نوستالژیک بود. شاید این نوحه من رو میبرد به اون روز صبح.
مریم سه ساله بود. چیزی نمیفهمید ولی از سر و صدای توی خونه بیدار شده بود و گریه میکرد. من از صدای گریهی مریم بیدار شدم. مامان و بابا هم گریه میکردن...
و یا فرداش توی مصلی.
یه چیز شیشهای اون وسط بود. اون بالا. یه جوری که دست هیچ کس بهش نمیرسید. اما جمعیت به اینکه از دور بهش نگاه کنند راضی نمیشدند. همه میخواستند خودشون رو برسونند اون جلو. هر چند دقیقه یک بار یکی بیهوش میشد و روی دست جمعیت برمیگشت عقب...
من یه عالمهههههههههههههههههههههه معذرت میخوام که این پستای قبل رو نظر نذاشته بودم...شرمنده ام به خدا...اما به جون عزیز دلم همشو خوندم...اینو گفتم که مطمئن بشی خوندم
جالب بود این پستت...حستو مثه همیشه خوب بیان کردی...دریغا ای دریغا!!
من که هیچی یادم نیست..
مواظب خودت باش بــــــــــــانو
رسیدن به باطن و عمقه زندگی مسلمن کاره ساده یی نیس! ینی هر چی باشه از رسیدگی به ظاهرش سخت تره! برات آرزوی موفقیت میکنم تو این راه عسیسم! راسسی میشه لینکه منو عوس کنی؟ آخه من آدرسم عوس شده!
مبارک باشهههههههههه البته هنوز یه ماه و یه هفته و یه روز دیگه مونده!
وای مستانه جونم
آخییییییییییییییییییییییییییییی یعنی دیگه اصلا فرصت زیادی نمونده ها.
خیلی خوشحالم عزیزم.
امیدوارم با یه دنیا حس خوب هر روز و هر روز زندگی کنین.
سلام مستانه جان. نمیدونم از نوشته ات متوجه شدم که در مورد فوت اقای خمینی صحبت میکنی. میدونی اقای خمینی خیلی به مردم ظلم کردن بزرگترین ظلمشون هم این بود که مادرها رو از بچه هاشون جدا کردن....................
[گل][گل][گل][گل][گل] ترامن چشم درراهم [گل][گل][گل][گل][گل
"عمولی" بروز است
با
"دختری که فال ورق میگرفت"
سلام عروس خانومی


به به تبریک به شما و اقا متین
خوشبخت بشید
برا دوست شدن منتظر خبرتونم
منم اونجا رفتم.اون صحنه رو یادم نمی ره با اینکه همش ۵سال داشتم!
سلامممممممممممم:)
اون مسوول ستاد استرس کجاس؟ الان که همش یه ماه مونده جون میده واسه مردم آزاری!!
اول دربارهی فرصت زندهگی کردن حرف میزنی و بعد دریغا که از بین ما رفت/ دو متن جدا از هم و در تضاد با هم/ مقل اتاق زایمان و سردخانه که معمولن نزدیک همدیگرند/.
ایشالله همون طور که تا الان موفق بودین از این به بعد هم راهتون رو به بهترین شکل با هم ادامه میدین عزیزم
خیلی خوبه که از الان به فکر زندگی تون هستی
خوش به حال متین
البته مطمئنم اون هم تو فکر هست
پس خوش به حال هر دوتون
بوس بوس
انگار قراره امروز به هر بلاگی سر بکشم یه جورایی دلم بگیره.
راستی من با اجازه لینکت کردم
وای چه هیجان انگیز! منم به روزشماری افتادم!... در مورد حس نوستالژیکی که نسبت به ۱۴ خرداد داشتی منم دقیقاْ مثل تو بودم... اون روز صبح رو یادم نمیره که با صدای رادیو و مامان و بابام بیدار شدم و گریه کردم...
یه چیزی بگم؟ سعی کن تو زندگیتون تنوع بسازین. باید از خلاقیتت کمال استفاده رو ببری... والبته تجربه ثابت کرده این کار بیشتر به عهده توئه تا متین
سلام مستانه... نمیدونی چقدر دلتنگت بودم... خوبی؟
یادم نمیاد این صحنه رو دوستم
سلام
مبارکه امیدوارم زودتر و زودتر برسه لحظه قشنگ زندگیتون.
تبریک می گم..خوشبخت بشین.اما در عین حال براتون متاسف شدم با این حس نوستالژیک بی اهمیتتون
سلام
دست گلت درد نکنه من ۲۸ سالمه و دقیقا همچین حسی دارم در مورد دریغا
خیلی تلاش کردم اونو با همونپژسر بچه ای که داشت می خوند که الان همسن منه پیدا کنم ولی پیداش نکردم اگه سراغی از اون آهنگ یا کلیپ دارین ممنون می شم منو راهنمایی کنین
سپاس