سحر که از در میره بیرون، پشت سرش میرم توی راهپلهها. زهرا و صبا کفشهاشون رو پوشیدن و منتظرشن. سحر با خونسردی روسریش رو سرش میکنه و از پلهها پایین میره. با صبا دست میدم و با زهرا روبوسی میکنم. سحر بند کفشش رو میبنده. زهرا و صبا خداحافظی میکنن.
دارم با سحر خداحافظی میکنم که یهو در خونه بسته میشه. کولر روشن بوده و بر اثر باد بسته شده. یه ذره هاج و واج سحر رو نگاه میکنم. صبا و زهرا هم برمیگردن بالا.
در بسته شده و من کلید ندارم و کلید از اون طرف توی قفله و این یعنی اینکه اگر کلید هم داشته باشم فایدهای نداره.
ساعت هشت و نیمه. بچهها دیرشون شده ولی دلشون نمیاد برن. با اصرار راهیشون میکنم. زهرا پیشم میمونه. خونشون نزدیکه. زنگ میزنه و میگه دیرتر میاد.
با گوشی زهرا زنگ میزنم به متین. متین از بعد از ظهر رفته پیش دوستش که من و دوستام راحت باشیم. گوشیش خاموشه. از صبح شارژ نداشته.
مستاصل موندیم پشت در و هیچ راه حلی به ذهنمون نمیرسه.
روی پله میشینیم. مدتهاست که درست و حسابی با زهرا حرف نزدم. شاید آخرین بار شش هفت سال پیش روی پلههای مدرسه راجع به انتخاب رشته و تصورمون از دانشگاه و آینده و ... با هم حرف زده باشیم.
زهرا دو هفته پیش عقد کرده. برام از اتفاقایی که توی این مدت براش افتاده حرف میزنه. از سختگیریهای مامانش و از زرنگیهای خونوادهی شوهرش. از مشکلاتی که داشتن. از دخالتهای دیگران و ...
خیلی خسته است. اما خوشحاله و البته نگران فاصلهایه که بین عقد و عروسی مونده. بهش حق میدم. اما سعی میکنم امیدوارش کنم. امیدوارش کنم به آرامشی که بعد از عروسی در انتظارشه. بهش میگم که من توی تمام این سالها هیچ وقت به اندازه یک ماه و نیم گذشته احساس خوشبختی و آرامش نداشتم.
یکی زنگ خونه رو میزنه. میدونم متینه. دو سه بار زنگ میزنه. میدونم که بالاخره کلید میندازه و میاد تو. منتظر میشم. سه چهار دقیقه میگذره اما خبری نمیشه. روسری زهرا رو ازش میگیرم و میام دم در حیاط. خبری از متین نیست. برمیگردم بالا. تلفن خونه و موبایلم پشت سر هم زنگ میزنه. دوباره با گوشی زهرا زنگ میزنم به متین اما هنوز خاموشه. میدونم که الان کلی نگران شده. اما هیچ راه حلی به نظرم نمیرسه.
با زهرا میریم دم در حیاط. بعد پنج دقیقه متین پیداش میشه. شاکی از اینکه چرا تلفن رو جواب ندادم. قضیه رو بهش میگم. آروم میشه. میره دنبال کلیدساز. زهرا هم خداحافظی میکنه و میره.
برمیگردم توی راه پله و زل میزنم به در بستهای که مطمئنم کلیدساز میتونه بازش کنه...
بعدا می خونم
چه خوب که به جای حرص خوردن نشستی با دوست قدیمی درددل کردن...
از در بسته و کلید اونور در نگو که
کاشکی کلید ساز همه قفلها قفل مشکل همه رو زود باز کنه
و ما از پشت در بسته موندن نا امید نشیم
سلام... من تازه اینجا رو پیدا کردم... نوشته هات ساده و دلنشید هستن. خوشم اومد.
یه جا خوندم واسه هر در بسته حتما کلیدی برای باز کردن وجود داره در غیر این صورت به جای در آن جا یک دیوار بود . واسه پست قبلیتون هم الان کامنت گذاشتم .
وای مستانه دلم تنگ شده انقدر واسه حرف زدن های صمیمی با دوست های قدیمی! چیزی که هیچ وقت براش فرصتی نداریم
وااااای چقد تو ریلکسی و همچنین آقا متییییییین اگه ما بودیم که یه سوژه ای میشد
سام !
عزیزم تو بلاگ http://parnoosh.blogfa.com/ دو تا دختر اتیشپاره
ختم قران داریم
اگه دوست داری ... بیا و توی این ماه ثوابی رو نصیب خودت کن
منتظرتیم
وای چه بد وضعیتی بوده
سلام عسیسم



چقدر خوشحالم که تو هر موقعیتی انقدر خونسردیتو حفظ می کنی
حالا اونی که در می زد آقا متین بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آره. وقتی در رو باز نکردم رفته بود از تلفن عمومی زنگ زده بود.
سلام...تنگه تو اندیمشک شمال خوزستان...قرار داره ...اسمش انارکی ....زیبا بود؟
سلام
عجب حال گیری شده
آپم.
ای وای حواست کجاس دخمله! عب نداره عوضش خاطره شد باست
وای..چه بد ..
من اگه بودم می زدم زیر گریه...چه گندی...
راستی..
چه خوب که خواهرت بدش نیومده..اما ندیده؟؟؟
ایشالا که هر چی خیره بشه...
ما هم خوشحال می شم..
اگه این اتفاق در حالی میافتاد که ساعت ۲ نیوه شب در حالی که با یه تاپ و شلوار برمودا بدو بدو میری که آشغال هارو بندازی تو شوتینگ و تنها یه شال پر پری انداختی رو سرت اونم فقط به خاطر دوربینای مدار بسته به خیال اینکه اون وقت شب هیچکی قرار نیست تو رو ببینه و بعد بیای ببینی بعله...
چه حسی پیدا میکردی؟
آّها این دقیقا تشریح شرایط اسف بار بنده است حدودا یه سال پیش
مستانه چراآقا متین گوشیشو روشن کرده رفته تلفن عمومی ؟
شارژش تموم شده بوده رفته از تلفن عمومی زنگ بزنه.