مقام سقایت در کربلا از آن عباس است؛ ماه بنیهاشم. در این تردید نیست، اما آنچه شاید تو ندانی این است که شب عاشورا ، آب را ما آوردیم. من و سوارم علی اکبر با سی سوار و بیست پیادهی دیگر. بانی ماجرا هم علی کوچک شد؛ علی اصغر؛ علی دردانه.
من بیرون خیمه ایستاده بودم و صدای گریه او را میشنیدم . گریه اندک اندک تبدیل به ضجه شد و بعد ناله و آرام آرام التماس و تضرع.
ما اسبها هم برای خودمان نمیگویم آدمیم ولی بالاخره احساس داریم، عاطفه داریم، بی هیچچیز نیستیم. از گریههای مظلومانه او دل من طوری شکست که اشک به پهنای صورتم شروع به باریدن کرد. خدا خدا میکردم که سوارم از جا برخیزد و داوطلب آوردن آب شود. با خودم گفتم آنچنان او را از حصار دشمن عبور میدهم که آب در دلش تکان نخورد و گرد و خاشاکی هم بر تنش ننشیند. و هنوز تمامت آرزو بر دلم نگذشته بود که سوارم -علی- از مقابل دیدگانم گذشت. به وضوح، بیتاب شده بود از گریهی برادر کوچک.
از پدر رخصت خواست برای آوردن آب و اشاره کرد به دردانه، که من بیش از این تضرع این کودک را تاب نمی آورم. امام رخصت فرمود، اما سفارش کرد که تنها نه، لااقل بیست پیاده و سی سوار باید راه را بگشایند و شمشیرها را مشغول کنند تا دسترسی به شریعه میسر باشد.
سوارم دو مشک را بر دو سوی من آویخت ما به راه افتادیم. شب، پوششی بود و مستی و غفلت دشمنان، پوششی دیگر. اما حصار شریعه هیچ روزنی برای نفوذ نداشت. سدی چند لایه از آدم بود که اطراف شریعه را بسته بود. همه چیز میباید در نهایت سرعت و چابکی انجام می شد چه اگر دشمن، آن دشمن چند هزار، خبر از واقعه می برد ، فقط سم اسبهایش آب شریعه را بر میچید.
ناگهان برق شمشیرها در فضا درخشیدن گرفت و صدای چکاچک آن سکوت شب را در هم شکست. من و سوارم در میانه این قافله راه میسپردیم و اولین برخورد شمشیرها در پیش روی قافله بود.
راه بلافاصله باز شد و من سوارم را برق آسا به کناره شریعه رساندم. علی پیاده شد و گلوی مشکها را به دست آب سپرد و به من اشاره کرد که آب بنوشم. من چشمهایم را به او دوختم و در دل گفتم: "تا تو آب ننوشی من لب تر نمیکنم."
او بند مشکها را رها کرد تا من بند دلم پاره شود و آمرانه به من چشم دوخت. این نگاه، نگاهی نبود که اطاعت نیاورد. من سر در آب فرو بردم و چشم به او دوختم بی حتی تکان لب و زبان و دهان. اما او کسی نبود که آب نخوردن مرا نفهمد. دست مرطوبش را به سر و چشمم کشید و نگاهش رنگ خواهش گرفت. آنقدر که من خواستم تمام فرات را از سر نگاه او یکجا ببلعم.
مشکها پر شد بی آنکه او لبی به خواهش آب تر کند. وقتی که بر من نشست و خنکای دو مشک را به پهلوهای عرق کردهام سپرد ، دوباره صدای چکاچک شمشیرها در گوشم پیچید. و من مبهوت از اینکه چگونه در این مدت کوتاه ، در نگاه او گم شده بودم که هیچ صدایی را نمیشنیدم و هیچ حضور دیگری را احساس نمیکردم.
آب به سلامت رسید، بی آنکه کمترین خاری بر پای این قافله بخلد. سرخی سمهای ما همه از خون دشمن بود. سد آدمها شکسته بود و خون، زمین را پوشانده بود آنچنان که شتکهای آن تا سر و گردن ما خود را بالا میکشید. علی دو مشک را پیش پای امام بر زمین نهاد و در زیر نگاه سرشار از تحسین امام ، چیزی گفت که جگر مرا کباب کرد آنچنان که تمام آبهای وجودم بخار شد:
"پدر جان! این آب برای هر که تشنه است. بخصوص این برادر کوچک و ... و اگر چیزی باقی ماند من نیز تشنهام."
التماس دعا مستانه جان
می گن علی اصغر تو لحظاتی که پدرش روی دستش گرفت و برد جلوی صف دشمن، حالتِ خاصی داشت(اسمش الان یادم نیست) حالتی که تو ماهی رخ میده.حالتی که اگه آب می خورد می مرد و اگه نمی خورد باز هم می مرد...یعنی حسین واسه آب علی اصغرشو جلو اونا نگرفته بود. اون فقط داشت از محبتش خرج می کرد! می خواست دل اونا بلرزونه که به کارشون ادامه ندن! میخواست یه کاری کنه که بشه بخشیدشون!
می گن وقتی شمر روسینه ی امام نشسته بود امام بهش گفت که اگه همین الان از روسینه ی من بلند شی و بری می بخشمت...
وای که این همه محبت بود وندیدن....وای بر ما اگه محبت بشه و نبینیم و نفهمیم! وای...
آه که درد حسین درد بی آبی نبود... آه که حسین مظلوم نبود... و ظالم هم ... که این هر دو از گناهان بزرگ است و حسین بنده ی منتخب خدا بود ... حرص میخورم مستانه از این هایی که بر سر و صورتشان میکوبند و ضجه میکنند که حسین و دیگر بزرگان در آن روز ناله میکردند آب ... آب... !!!! اینهمه ضعف را توهین بزرگی میدانم ... همانطور که گریه کردن برای مظلومیتشان را... گریه ای اگر میکنیم باید به حال خودمان باشد که رسم قیام نیاموخته ایم هنوز و با این همه ادعای مسلمانی عدد یاران اماممان به ۳۱۳ نرسیده ... گریه دارد... این است که عمیقا گریه دارد اما باز هم خوب که فکر میکنم می بینم به جای گریه بهتر است برخیزیم و کاری کنیم ... هر چه که باشد در جهت بهتر سینه سپر کردن در صف یاران «او» از نشستن و ناله کردن بهتر است ...
التماس دعا عزیز دلم ...
خیلی دلم میخواهد این کتاب رو کامل بخونم . همیشه گوشه هایی رو ازش خوندم
در مورد پست بادبادک - دوتا آخریها رو نخوندم خیلی دلم می سوزه ناراحت میشم -
بادبادک عمیقه قشنگه دوست داشتنیه حیف که تو بلاگفا نیست!!
و اون سه ثانیه! اشک تو چشام جمع شد.دلم برای آقای متین سوخت.چی کشیده؟
محتاج به دعا
کامل نخوندم مستانه جان ..... متاسفانه البته
اشکمو در آوردی خانومی
التماس دعا
سلام
این تینا و وحیده کی هستن
چقدر عمیق راجع به این موضوع نظر داده بودن
خیلی حسودیشم شد بهت بابت داشتنشون
تنم لرزید با این پست
اتفاقا تینا و وحیده دوستهایی از دنیای واقعین!
دوست دارم نوشته هاتو
ازین که اینقد برات مهمه که همیشه گزیده می نویسی
یادته واسه بادبادکسنجی نظر خواسته بودی؟
خوب من اینجا گفتم نظرمو
سلامممممم:)
التماس دعا
خیلی زیبا بود.):
این مطلب رو نمیدونستم. برام خیلی جالب بود. ممنون. عظم الله اجورکم
التماس دعا برای شفاعت /
سلام.

در کمتر از چند روز تمام پست هات رو خوندم. گرم و زیبا می نویسی و خوشحالم که ما رو هم در تجربیاتت شریک می کنی. بخصوص اینکه همیشه گرم و شاد به زندگی نگاه می کنی برام جالبه.
خود من حالا احساس بهتری در مورد زندگی مشترک دارم.
راستی در قسمت معرفی کتاب هم برات کامنت گذاشتم. لطف کن بخون.
یک نکته جالب: با وجود اینکه در مورد هر پست، برات نظرات زیادی گذاشته شده اما در پست طوطیا که نظر همه را خواسته بودی هیچ کس نظر نداده. این عجیب نیست؟
در ضمن خیلی دوست داشتم عکسهای خونه ات رو ببینم ولی فوتوبلاگت رو پیدا نکردم. میشه بیشتر راهنمایی کنی؟
یک پیشنهاد هم دارم:
اگر دلت خواست بخشی از وبلاگت رو به تحلیل و نقد فیلم و کتاب اختصاص بدی و با هم کتاب یا فیلمی رو نقد کنیم ، من پایه هستم.
امیدوارم بتونم دوستای خوبی توی این وبلاگ پیدا کنم.
با آرزوی شادی برای همه.
سلما جان خوشحالم که یه دوست تازه پیدا کردم.
در مورد پست طوطیا من نظراتش رو تایید نکردم و برای خودم نگهشون داشتم.
عکسهای خونه مون اینجاست:
http://baadbaadak.persiangig.ir/index0.html
از پیشنهادتم ممنون
التماس دعا ...
میگم الهام ( خانوم صورتی ) باز وبلاگشو بسته ازش خبر نداری ؟ خیلی تو فکرشم
نه خبری ازش ندارم.
سلام
با این که در جستجوی این کتاب و "از دیار حبیب" از شجاعی هستم اما هنوز نتونستم بخونم؛ برای همین این مطلب رو از شما نقل کردم. تشکر :)