یکی از کارایی که به برای من خیلی سخته، تلفن کردن به مامان و بابای متین و خواهر، برادراشه! نه اینکه به متین و خونوادهاش ربطی داشته باشه!
کلا قبل از ازدواج هم همینطوری بودم! یعنی فقط تلفن زدن به دوستام و کسایی که یه حرف مشترکی باهاشون دارم کار آسونی بود و تلفن زدن به عمهها و عموهام و ... یه چیزی بود در حد فاجعه!
توی دوره عقد هم انقدر دست دست میکردم و زنگ نمیزدم که بابای متین دلش برام تنگ میشد و بهم زنگ میزد!
بعد از عروسی هم که این مسئولیت خطیر کلا از گردن من ساقط شد و متین خودش مسئولیتش رو بر عهده گرفت. البته وقتی متین تلفن میزنه منم باهاشون صحبت میکنم. ولی همین که خودم بخوام گوشی رو بردارم و تلفن بزنم خیلی برام سخته.
القصه، چند روز پیش یهو دلم برای یکی از دوستام تنگ شد و گوشی رو برداشتم و شمارهاش رو گرفتم. یه آقاهه گوشی رو برداشت و من بیخبر از همهجا، با تصور اینکه ایشون شوهر دوستمه خیلی مودبانه باهاش احوالپرسی کردم. اما هرچی من مودب بودم، اون خیلی صمیمانه صحبت می کرد. یه چیزی در حد "مستانه جون" و "دلمون برات تنگ شده" و ...
راستش دست و پام رو گم کرده بودم. از یه طرف دلم میخواست یه چیزی بهش بگم و گوشی رو قطع کنم اما از یه طرفم فکر میکردم بیادبیه و بالاخره شوهر دوستمه و چشمم تو چشمش میفته و ...
توی همین فکر و خیالا بودم که آقاهه شروع کرد حال و احوال متین رو پرسید و تازه بعد یه ربع دوزاری کج من افتاد و فهمیدم به جای شماره دوستم شمارهی خونهی مامان بابای متین رو گرفتم و یه ربعه که دارم با بابای متین حرف میزنم.
دیگه منم به روی خودم نیاوردم و احوالپرسی کردم و یک کمی هم با مامان متین حرف زدم. قبل اینکه تلفن رو قطع کنم مامان متین گفت خیلی خوشحال شدیم زنگ زدی. بازم از این کارا بکن.
یهو من نمیدونم چرا اون وسط صداقتم گل کرد و بهش گفتم که اشتباهی شمارهشون رو گرفتم. یعنی نذاشتم خوشحالیشون از اینکه عروسشون بالاخره داره آدم میشه یه ثانیه هم طول بکشه!
داشتم در مورد یه اتفاق دیگه می خندیدم که اینجا رو خوندم و خنده ام کامل شد!
حالا نمی گفتی بیچاره هارو
خودمم بعد که فکر کردم پشیمون شدم.
از دست تووووووووووو
:)
اخ دختر مننم با تلفن مشکل دارم . جونم درمی آد زنگ بزنم .حداقل نیم گفتی بیچاره ها یه حالی می بردن
از دستم در رفت!
عین من درد مشترک داریم منم زنگ زدن این جوری خیلی برام سخته جالبه وقتی مسئولیت به انجام میرسه حس می کنم خیلی هم درد نداشت
ظاهرا خیلی هم درد مشترکیه. یه نگاه به نظرا بنداز!
سلام با یک زنگ کوچولو ویا بایک گشودن در ویاچنجره هوای تازهای به دل میشنه که مزه اش تا ابد بیادگارمیمونه با ارزوی بهترینها
خوب سخته دیگه! قبول کن!
سلام.
زدی تو حال مادر شوهرت که!!
اما همیشه سر صحبت رو باز کردن سخته! چه فامیل باشه! چه غیر فامیل!
مستانه جون یه سوال تخصصی!!
شما عکسهایی رو که تو وبلاگ میزاری رو کجا آپلود میکنی؟!
persiangig.ir
اگه می خوای یه دعوت نامه برای عضویت برات بفرستم
اگه اینقدر کم بهشون زنگ میزنی معلومه قبلا خیلی به خونه شون زنگ میزدی به هوای آقا متین که اینجور شماره شون تو ذهنت مونده
آره خوب اینکه هست. ولی بیشتر دلیلش یه اکانتیه که مال متینه و رمزش شماره خونه شونه و منم زیاد از این اکانت استفاده می کنم.
از دست تو مستانه.... ... راسش منم دستم زیاد به تلفن نمیره که بخوام احوال کسی رو بپرسم... همیشه هم همه ز دست من شاکی هستند که چرا این ارتباطشون یه طرفست... ولی خب می بینم این یه خصوصیت اخلاقیه و من فقط اینجوری نیستم
منم خوشحالم که در این زمینه تنها نیستم.
ایشالله که به این زودیا نمی کشه ;)
دقیقا منم مثل توام! انگار میخوان جونمو بگیرن!
دختر تو که حالا یه کار خیر انجام دادی محض رضای خدا صداقتتو میذاشتی کنار چی میشد؟!
جدا نمی دونم چرا اون موقع به فکرم نرسید که نباید این حرف رو بزنم.
مستانه حالا نمی شد اون آخری رو نگی.....مادرشوهرت حالا چه ذوقی می کرد برا خودش
از این بیشتر پدرشوهرم ذوق کرده بود!
:))
سلام مستانه جون
چه جالب منم دقیقاً نسبت به تلفن و زنگ زدن همین طورم و مخصوصاً خانواده همسر و اصلاً نمی تونم بشون زنگ بزنم یه 4 -5 هفته برنامه ریزی می کنم که امروز دیگه زنگ میزنم و آخرش هم باز نیم زنم.
من فکر می کردم من توی دنیا فقط اینطوری هستم.
خوب تو هم این کار رو بنداز گردن شوهرت.
ترم قبل که واسه امتحانا رفته بودم خوابگاه یه روز صبح شوشو زنگید و صحبت کردیم و بعد از حدودا نیم ساعت یادم اومد که یه چیزی به شوشو نگفتم منم تند تند آخرین شماره که به اسم شوشو بود و خودش زنگ زده بود رو گرفتم یهو دیدم مامانش گوشی رو برداشت و کلیییییی احوالپرسی و اینا و خوشحال شدم و قربونت برم و اینا (بیچاره فکر کرده بود چه عروس خوبی از اون سر دنیا دلش تنگ شده زنگ زدی حال مامی شوشو بپرسه!!!!)
آخرشم خودش گفت مزاحمت نمیشم خرجت زیاد میشه و مهلت نداد بگم گوشی شوشو دست شماست؟خودش کجاست؟
خلاصه اینم از توفیق اجباری ما
بازم تو اون سوتی آخرش رو ندادی!
وااای خدا مستانه!!!! یعنی شاهکاری! به طرز استثناییای شاهکاری!
خواهش می کنم! شاهکاری از خودتونه!!!
صداقتت منو کشت!!!! مثل خودمی!
کشت؟
سلام
میدونم من بیمعرفتم ولی جای تو تو کامنت دونی وبلاگم خیلی خالیه
امروز داشتم وبگدر رو چک میکردم دیدم تو همین امروز ۲۶ نفر از طریق وبلاگ دوست خوبی مثل تو اومدم وبلاگم
رو آدرست کلیک کردم و وقتی متنتو خوندم و اسمت رو دیدم خیلی دلم برات تنگ شد
یاد ویونا و کامنت هات افتادم اگه وقت میکنی خوشحال میشم بیا و داشتان جدید رو بخونی و مثل ویونا با نظرات نوشته هام رو بهتر کنی
:)
ای بانو! ای دوست! ای مستانه! عزیزمی! نکن اینطوری
چشم :دی
سلاممممممم:)
یعنی فک کنم مامان متین واقعن تحت تاثیر صداقتت قرار گرفته باشه ها!!!!
به چیز دیگه که نمی تونه دلش رو خوش کنه!
منم امروز یه همیچن گندی زدم
دستت درد نکنه!
همش به کتاب راز و راندا برن مربوط میشه
چه جوری؟
زدی تو برجکشون که! بابا صداقت چیه دیگه؟!
منم بدم میاد الکی زنگ بزنم جایی که دوست ندارم!
تازه من دوستامو از فامیل خیلی بیشتر دوست دارمُ خیلی هااااااااااااا!
خیلیت خیلی غلیظ بودااا. یک کمی رقیقترش کن.
یه ذره سیاست به خرج میدادی میگفتی دلم تنگ شد خواستم صداتونو بشنوم حالا صداقت در اینجا زیادم لازم نبود
البته بگم این مسئله دقیقا مشکل منم هست
متینم همین و بهم گفت ولی دیگه کار از کار گذشته بود.
سلام مستانه خانوم
کجای سفری همسفر خبری ازت نیست
هیچی نمیگی!
خب ما دل داریم خو
دلتنگ همسفرمون میشیم خب
الان میام پیشت
دلت میخواد اسم دوستت چی باشه :
منتظر کامنتهای محبت آمیزتون هستم ، این شانس همین یک بار نصیب شما شده پس بشتابید بشتابید .....[گل]
چه مشکل مشترکیه!
عجب عروس بی سیاستی هستی دختر
عوضش عروس صادقیم! این به اون در!
علیک سلام
کار خوبی کردی....صداقتت برای اونا با ارزشتره!
خداکنه این طوری باشه
وای نگو که منم از این کار بیزارم و خانواده همسری من نصف زندگیشون به اینه که تلفن بزنی!
حالا فکرشو بکن عید بعد سال تحویل داریم میریم خونشون ( طوری که یه ساعت بعد سال تحویل خونشون بودیم ) زنگ زدن ناراحت که چرا زنگ نزدین!!
اونوقت جاریه زنگ زده بعد سال تحویل اونوقت روز ۱۰ اومد خونشون اصلا ناراحت نبودن!