خدایا چقدر ساده است مشرک بودن...
چقدر ساده است پرستیدن هر کسی و هر چیزی جز تو...
کمک کن که تنها تو را بپرستیم و تنها از تو یاری بخواهیم...
الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب و عقلی مغلوب و هوائی غالب و طاعتی قلیل و معصیتی کثیر و لسانی مقر بالذنوب فکیف حیلتی یا ستار العیوب و یا علام الغیوب و یا کاشف الکروب...
| ![]() |
من که میدونم الان یا همهتون رفتین مسافرت یا حداقلش اینه که هنوز از خواب بیدار نشدین. من که بخیل نیستم ایشالا هرجا هستین خوش باشین و این دو روز حسابی بهتون خوش بگذره.
منم خوبم. یعنی فقط سرم درد میکنه و دلم. البته بدنم هم درد میکنه. انگار که رفته باشم کوهنوردی و قله رو فتح کرده باشم. تب هم که دارم.
رفتم دکتر. البته جمعه بود و فقط دکتر عمومی موجود بود که اونم چیز خاصی تشخیص نداد. حتی حاضر نشد یه روز مرخصی استعلاجی بهم بده.
داشتم تو گوگل ریدر تند تند وبلاگاتون رو میخوندم که چشمم افتاد به این مطلب که کورال شِیر کرده بود. خیلی برام جالب بود.
در ضمن عیدتون مبارک
علاوه بر اینکه خیلی کار دارم حالمم یه چیزیه تو مایههای آنفولانزای خوکی! گفتم بگم یه وقت نگرانم نشین!
فائزه هر روز صبح نازنین یک سالهش رو بیدار میکنه. لباس تنش میکنه و میبره میذاره خونه مامانش و بعد میاد سرکار.
حمیده هم همین کار رو با سینای پنج ساله میکنه. با این تفاوت که مامان و بابای حمیده تهران نیستند و مجبوره صبح به صبح سینا رو بذاره مهدکودک.
زهرا اما به نظر خودش فکر بهتر و البته پرخرجتری کرده. برای سحر دو ساله پرستار گرفته. دیگه لازم نیست سحر رو صبح زود بیدار کنه. پرستار هر روز ساعت هفت صبح میاد خونهشون و زهرا توصیههای لازم رو بهش میکنه و از خونه میزنه بیرون.
آتنا هم تا ده ماه پیش اینجا کار میکرد. اما وقتی بچهش به دنیا اومد خیلی قاطعانه تصمیم گرفت کارش رو ول کنه. حالا توی خونه است از صبح تا شب سرش رو با مهدی و کارهای خونه گرم میکنه.
خیلی به این فکر میکنم که کی داره کار درستی میکنه؟ آتنا که با تمام علاقهای که به کارش داشت، کارش رو ول کرد. یا بقیه که تربیت بچههاشون رو سپردن دست پرستار، مهدکودک یا مادربزرگ بچه.
اصلا راه دیگهای، راه بهتری وجود داره؟
اوایل فکر میکردم، اگه یه روزی بچهدار بشم چهار پنج سال کارم رو ول میکنم تا خودم بالای سر بچهام باشم و اون طوری که خودم فکر میکنم درسته تربیتش کنم. حالا اما فکر میکنم، مشکل اصلا با چهار پنج سال حل نمیشه. نیاز بچه به مادر همیشه وجود داره و احتمالا توی دوران کودکی و نوجوانی و بلوغ بیشتر و بیشتر هم میشه.
درسته که از هفت سالگی میره مدرسه. اما سه ماه تابستون رو چی کار کنه؟ تنها توی خونه باشه یا اونقدر سرش رو با کلاسهای تابستونی گرم کنیم که ذرهای از لذت و آرامشی رو که توی این سه ماه میتونه داشته باشه نچشه.
اما برعکسش، اگه من کارم رو ول کنم و توی خونه باشم مشکلی حل میشه؟ خودم از بودن توی یه محیط بسته و هیچ کاری نکردن دچار افسردگی نمیشم؟
شاید بهترین راهش این باشه که یه کار پاره وقت داشته باشم. یا یه کاری مثل تدریس که ساعتهای محدودی داره و مثل زندگی کارمندی از صبح تا شب وقت آدم رو نمیگیره. ولی خودتون بهتر از من میدونین که این روزا کار تمام وقتش هم به زور گیر میاد. چه برسه به کار پارهوقت. تدریس هم کلا کاری نیست که من علاقهای بهش داشته باشم یا حتی از پسش بربیام.
متین اگه این پست رو بخونه کلی بل میگیره که اصلا بچه میخوایم چی کار؟ ولی واقعا راهحلش اینه؟ این که کلا صورت مسئله رو پاک کنیم؟
جمع بندی:
1- آدم تا توی موقعیتش قرار نگیره نمی تونه تصمیم درستی در مورد این مسئله بگیره.
2- اگه آدمی هستین که از نظر روانی و مالی به کاری که می کنین نیاز ندارین، شاید بهتر باشه کارتون رو ول کنین.
3- اگه احساس می کنین به کارتون نیاز دارین، بهتره بسته به موقعیت و شرایط زندگی یکی از روشها رو انتخاب کنین.
4- به نظر من اگر شرایط مالی اجازه بده، بهتره که دو سه سال اول از یه پرستار مطمئن که اخلاقهاش رو تا یه حدی می شناسیم و بهش اطمینان داریم استفاده کنیم و از چهار پنج سالگی مهدکودک رو انتخاب کنیم.
5- مهمترین چیز اینه که توی همون چند ساعتی با بچه توی خونه ایم به اندازه کافی براش وقت و انرژی بذاریم و کمبودهای روزانه رو جبران کنیم.
راستش امروز تنها فکری که توی سرم وول می خوره فکر SQL 2005. اصلا یه لحظه قیافهاش از جلوی چشمم نمیره کنار.
البته قیافهی یه نفر دیگه هم از جلوی چشمم نمیره کنار. آدم ترسناکی بود. گلاب به روتون، روم به دیوار فکر کنم از اینایی بود که بدون این که لباس خاصی بپوشن، باطـ ـوم میگیرن دستشون. شایدم دارم گناهاش رو میشورم. ولی آخه روی اپن آشپزخونهاش چندتا تلویزیون گذاشته بود و با هرکدوم یه ور کوچه رو دید میزد. می گفت شرکت دوربینهای مدار بسته داره ولی راست و دروغش با خودش. متین میگفت اسلحه هم داره ولی اینم راست و دروغش با خودش. یک کمی هم این ور و اون ور رو گشتم ولی خدائیش باطـ ـومش رو پیدا نکردم.
از طرف بنگاه رفته بودیم خونهاش رو ببینیم. اصلا یکی از تفریحهای مورد علاقه من اینه که بریم خونه ببینیم. بسکه تنوع آدمها و سبک زندگیهاشون و حتی چیدمان خونههاشون زیاده.
همیشه دیدن آدمهای متنوع حس خوبی بهم میده. اصلا یکی از نسخههایی که توی روزای سخت زندگی برای خودم میپیچم اینه که یه عینک آفتابی بزنم به چشمام و برم بازار تهران. یا اگه نشد بازار قدیمی تجریش و بعد لابهلای آدمها قدم بزنم و بدون اینکه خودشون بفهمن زل بزنم به چشمهاشون و رد نگاهشون رو دنبال کنم.
البته امروزه از مترو هم میشه به عنوان وسیله درمانی استفاده کرد. اما بازار به این دلیل که بازار هم هست و محل خرید هم محسوب میشه، خواص درمانی بیشتری داره و درمان رو دو سه برابر سریعتر میکنه.
دیگه کم کم باید دست SQL رو بگیرم و برم ماموریت. مواظب خودتون باشین. دلم براتون تنگ میشه و دوستون دارم
دست دوتا از عروسکهاش رو گرفته بود و کشون کشون برد و پرتشون کرد زیر میز.
- چی کار میکنی یاسین؟ واسه چی پرتشون کردی اون زیر؟
خیلی جدی گفت: "من پلیسم. این دوتا دزدی کرده بودن. انداختمشون توی زندان"
یه انار رو براش دون کرده بودم، ریختم توی کاسه و گذاشتم جلوش.
با ماشین پلیسش بازی میکرد و ظاهرا داشت یه خلافکار رو تعقیب میکرد.
یه دونه انار از دستش افتاد روی زمین و با ماشین لهش کرد و فرش قرمز شد. خودش ناراحت شد. محکم زد توی سرش و دوید و رفت زیر میز.
- کجا رفتی یاسین جان. بیا بقیه انارت رو بخور.
بازم خیلی جدی گفت: " نه من لیاقت ندارم. من باید توی زندان باشم تا آدم شم."
خندهام گرفته بود. احتمالاً داشت حرفهای مامانش رو تکرار میکرد.
- بیا بیرون عزیزم. تو که کاری نکردی. تو فقط یه اشتباه کوچولو کردی. زندان مال آدماییه که کارای خیلی بدی کردن!
راضی نمیشد بیاد بیرون. زیر میز نشسته بود و لب ورچیده بود.
خیلی باهاش حرف زدم تا باور کرد لازم نیست به خاطر هر اشتباه کوچیکی خودش رو بندازه توی زندان و راضی شد از زیر میز بیاد بیرون.
یاسین حرفم رو باور کرد، حرقی رو که خودم ذرهای باورش نداشتم. فقط امیدوار بودم قبل از اینکه اونقدر بزرگ بشه که بفهمه بهش دروغ گفتم، هیچ آدمی بیگناهی توی زندان نمونده باشه.
الهی، حَقِّقْنِی بحقائِق أَهل القُرب و اسلُک بی مَسْلَکَ أَهل الجَذب | ![]() |
التماس دعا و عیدتون مبارک...
پ.ن: برای دعای عرفه حسینیه ارشاد رو پیشنهاد می کنم. ساعت 14:30 با سخنرانی دکتر ناصر مهدوی