دلم میخواد پاشم برم بانک پول بریزم به حسابم و بیام اینترنتی دوتا بلیط رقص زمین و دوتا بلیط هر شب تنهایی بخرم و بعد ذوقزده از همین دوتا اتفاق کوچیک برگردم سرکارم و با انرژی گزارش درپشتی رو که باید تا فردا تمومش کنم رو همین امروز تموم کنم و تحویل بدم و خلاص!
ذهنم اما اینا رو نمیخواد. میخواد همینجا بنشینم و گوش به زنگ باشم. هی پشت سر هم بهم میگه شاید الان فلانی زنگ بزنه. شاید اون اتفاقی که نباید بیفته، بیفته. شاید، شاید، شاید... و همه چیز رو به بدترین شکل ممکن برام تصویر میکنه.
ذهنم رو هیچ وقت دوست نداشتم. یعنی نه اینکه دوستش نداشته باشم، اما ترجیح میدم بیشتر توی دلم زندگی کنم تا توی ذهنم. ولی بعضی وقتها ذهنم کاملا غلبه پیدا میکنه و هیچ جوری نمیتونم از دستش خلاص بشم. به این حالت میگم ذهنزدگی.
و مشکل اینجاست که یه مدتیه به شدت ذهنزده شدم. برای همینه که بعضیهاتون گفته بودین نوشتههای بادبادک مثل قبل نیست. تفاوتش دقیقا همین جاست. اون وقتها مستانه با دلش مینوشت و این روزها با ذهنش مینویسه. اون روزها با دلش زندگی میکرد و این روزها توی ذهنش زندگی میکنه.
باید توی ذهنم یه درپشتی پیدا کنم و ازش فرار کنم، قبل از اینکه اونقدر توی این حالت بمونم که بهش عادت کنم...
پیرو پست قبلی فقط می شنوم و برای رهایی از ذهن زدگیت دعا می کنم... حالا مرد نیستم که نیستم....
چه خوب که هستی و می شنوی
گاهی اتفاقت بدی رو که ذهن دلش می خواد تصور کنه آدم توی خواب می بینه! عجب اوضاع نابه سامانی می شه و عجب خواب بدی! نه؟
خواب؟ کدوم خواب؟
راستی این هرشب تنهایی رو آزادی که هنوز نذاشته! ملت داره؟
ملت داره
تو هم همیشه به من لطف داری
از ذهنت یه پنجره باز کن به دلت . بعد بشین کنار پنجره همون طور که به دلت نگاه میکنی تصمیم بگیر
نه واسه تصمیم گرفتن بلکه واسه زندگی کردن به دلم نیاز دارم.
توی ذهن زندگی کردن خیلی بده.امیدوارم هر چه زودتر به دلت برگردی
منم امیدوارم...
به نظر منم همیشه نوشته هات قشنگه .
خوب که نگاه کنی می بینی این دوتا مکملند. حتی وقتایی که فک می کنی یه تصمیمی از ته دلته بعدش میبینی ذهنتم این وسط بیکار نبوده و نقششو ایفا کرده و برعکس.
مشکل اصلا تصمیم گیری نیست. مشکل اینه که کجا رو برای زندگی کردن انتخاب می کنم
منظور از ذهن و دل همون جدال عقل و عاطفه معروفه دیگه نه؟خیلی سخته به نتیجه رسیدن
نه جدال منظورم نیست... دل که اهل جدال نیست...
متعادلش خوبه!
تعادل...
خب چرا با دلت زندگی نمیکنی؟
ذهنم بهم اجازه نمی ده
از دلت به ذهنت یه در بزن برای رفت و آمد همیشه این شریان ها باشه تا وقتی زندگی ادامه داره
:) ایده قشنگیه ولی در عمل... نمی دونم...
من همیشه تو ذهنم زندگی می کنم راستش هیچوقت متقاعد نشده ام که زندگی تو دل بهتر باشه.
البته همینه که اذیت میشم!
هرکس یه جا راحت تره گلی. شاید تو توی دلت راحت نیستی
خوبه دیگه زندگیت از یکنواختی در می یاد.. ذهن به تنهای یا دل به تنهایی جواب نمیده...
حداقل میزان دلش بیشتر باشه. نمی شه؟
این روزها نمی شه زیاد با دلت زندگی کنی... همون بهتر که با ذهنت یا مغزت کار کنی... اینجوری نه پشیمون داره و نه سختی و نه استیصال...
سراغ ما بیا شاید بد نباشه
دارم میام پیشت عزیزم...
اوهوم
ایممممم
به نظر من تنها راهش اینه که بهش فکر نکنی
اینطوری خودش کم کم کمرنگ میشه و راحتت میذاره
این ذهن زدگی هم خیلی وقتا بدجور ادمو تو فکر می بره..
راه حلی هم براش پیدا نمی کنه آدم...
مطمئنی همه دلمشغولی های ذهنت همین هاست؟
یا همه چیزهایی که توی دلت جمع شده؟
شاید یه چیزهایی توش جمع شده که نمیگی حتی به خودت؟
راستش اصلا نمی دونم چمه...
سلام دوستم
خب این قضیه خیلی طبیعه، برا همه پیش میاد
حالا بعضی ها متوجه میشن و بعضی ها نه
برای تاب آوردن تو این دنیای پر از رنگ و بی رنگی باید گاهی به احساس استراحت داد
می دونی دوستم من مدتیه با احساس و دلم فکر می کنم ولی با عقل و ذهنم اون فکر رو عملی می کنم، این طوری تصمیم های منطقیم رنگ و طعم احساسمم داره
من دلم می خواد توی دلم زندگی کنم. هرچقدر هم که سخت باشه...
ذهن بازی این روزها اپیدمی شده

باید ساخت تا بگذره
اون پایین مایینا یه اتفاق جالب افتاده
می شی
نفهمیدم چه اتفاق جالبی افتاده. توی وبلاگتمو که اومدم نفهمیدم. می گی چی شده؟
منم گاهی وقتا اینجوری میشک ولی من ذهنمو بیشتر از دلم دوست دارم چون دلم خیلی احساساتیه و ...... ولی ذهنم منطقی!!!!
من خیلی وقته وبلاگتو میخونم ولی... یه جورایی چراغ خاموش!!!
میشه لینکت کنم؟
معلومه که میشه عزیزم
به نظرم همین ذهنیتهایت هم عاطفی و لطیفه
قربونت برم محیا جان
منم زیاد درگیر ذهن زدگی هستم و همین نشاط زندگیم رو می گیره!
اما به نظرم نوشته هات اونطوری نیست! حس لطیف داره توش.
ولی من دلم دلم رو می خواد
چقدر قشنگ مینویسی مستانه واقعا دوست دارم اینجا رو ...
نظر لطفته عزیزم...
یا بهتر، این دو رو یکی کرد. ذهنی پر از احساس، قلبی پر از عقل. چه زندگی با شعوری بشه...