صبح که داشتم میومدم توی اتاقم دیدیم یه پرنده روی درخت پشت پنجره نشسته و با کلی تمرکز دونه دونه پوستههای خشک روی درخت رو میکنه و میریزه زمین. پرنده خیلی خوشگلی بود. با یه ترکیب رنگی از سفید و سیاه و قرمز. حیف که دوربین همراهم نبود.
الان دوباره رفتم یه سر بهش زدم. تا وسطای درخت اومده بود پایین و پوست بالای درخت کاملا نو و تازه بود. انگاری این پرنده داره لباس کهنه درخت رو از تنش درمیاره و لباس نو تنش میکنه.
بعد فکر کن همین یه صحنه کلی حال من رو خوب کرده و بهم انرژی داده. حیف که توی این شهر کمتر پرندهای باقی مونده و کمتر درختی و حتی کمتر هوایی برای نفس کشیدن... واقعا ما توی این شهر دنبال چی می گردیم که به هیچ قیمتی حاضر نیستیم رهاش کنیم به امان خدا و بریم یه جایی که هر روز صبح به جای زنگ موبایل با صدای آواز پرنده ها از خواب بیدار شیم...
دلم گرفت ای همنفس
پرم شکست تو این قفس
تو این غبار، تو این سکوت
چه بی صدا، نفس نفس...
بعد به جای اینکه وبلاگت یه ربعه به روز شه، یک ساعتی باید منتظر لود شدن ِ صفحه ی مدیریت ِ بلاگ اسکای بمونی
نه بابا! وایمکس ایرانسل می گیریم
کاش میشد مستانه . منم عاشق طبیعتم .
ببینم پرندهه دارکوب نبود ؟
نه سایه دارکوب نبود
منم خیلی دلم میخواد دور شم از این جا! ... قایقی خواهم ساخت ... خواهم انداخت به آب ... دور خواهم شد از این خاک غریب ...
هیچ وقت همت نمی کنیم این قایق رو بسازیم...
ولی من این شهر رو دوست دارم. دیوانه ام دیگه
همه مون دوستش داریم... اگه دوستش نداشتیم که نمی موندیم
شعر "رهاوی" دکتر شفیعی کدکنی را خواندی؟
نه نخوندم...
چی بگم والاااااااااااااا اینهمه هم مریضی و خستگی داریم ولی هنوز چسبیدیم
رها کردن هیچ وقت آسون نبوده و نیست
اطراف خونه ما که غوغای کبوترا شده. هیچ سالی اینطوری نبود.
احتمالا فکر کردن بهاره
چه قشنگ.
منم خیلی دوست دارم برم همچین جایی که گفتی زندگی کنم
خدا قسمتتون کنه
اینجا شعر را نوشته:
http://niloofarebarani.blogfa.com/post-23.aspx
مرسی عزیزم. خیلی قشنگ بود...
سلام
این شهر پر دود دم خوبه ولی به شرطی که گاهی بشه یه طبیعت زیارو توش دید...مثل اونچه تو امروز دیدی...اگه بخوایم خوب نگاه کنیم این شهر دوست داشتنیه چون باعث میشه قدر اتفاقای طبیعت رو بیشتر بدونیم مثل آواز پرنده ها یا همون پرنده که رخت نو به تن درخت می پوشونه.هوم؟!
ولی این صحنه ها خیلی کم پیش میاد... خیلی کم...
سلامممممم:)
چه صحنه خوشگل ماهی دیدی! :)
آره. جات خالی
با همه اینا من این شهرو دوس دارم. همین خراب شده رو ها!
همه مون دوستش داریم
تحصن سمپادی ها در اعتراض به پیوستن اجباری سمپاد به آموزش و پرورش و تغییر نام آن. زمان یکشنبه یازده بهمن ساعت ده صبح آموزش و پرورش کل. دوستان فرزانگانی و علامه اطلاع رسانی کنند
تحصن؟ کی؟ کجا؟
شهر من ، من به تو می اندیشم نه به تنهایی خویش!
اسمایلی تفکر
ولی من این شهر رو دوست ندارم و دلم میخواد برم ازش ولی نمیشه که
تو حق داری اینجا رو دوست نداشته باشی... واقعا حق داری...
در مورد پست قبل که مطمئن باش خوبم اونم ربط داره به همین پست امروزت فرق اساسی اینجا و اونجا تنفس و پرنده و صبح و تمیزی هوامون واقعا دلم برای کلان شهر نشینا میسوزه .. من که گاهی واسه دله خودم در مقایسه با روستاهای اطراف اینجا میسوزه چه برسه به شما
حالا دیدی خوبم
خوش به حالت...
ولی باور کن شهرت گاهی ادمای خوبی داره
می دونم که آدمهای خوبی داره... گاهی اونقدر دوست داشتنی که هیچ جوری نمیشه ازشون دل کند...
اوهوم
خیلی موافقم باهات ولی من که تو آمل زندگی میکنم اونجور که باید نمیتونم درکت کنم .
وای آمل! من خیلی این شهر رو دوست دارم.
پرنده؟ درخت؟
به قول خودت هوا... هوا برای نفس....
نفس نمیشه کشید....
نفس نفس...
حتی آسمون...
واقعا حیف
آره...
منم عاشق اینم ک صبحا با صدای جیک جیک گنجشکا بیدار شم.چی بهتر از این!
راستی ببخشد بی اجازه وارد شدم!
اجازه هست منم جز دوستاتون باشم؟
حتما عزیزم. از دوستی باهات خوشحال می شم...
باید بریم روستای دور از شهر. تازه اگه اونجا هم پرنده ای مونده باشه
اونجا پرنده هست... درخت هست... آسمون هست...