چه خوشحالم دیروز اینجا غرغر کردما! بعد مدتها کامنت بعضیاتون رو دیدم، دلم خیلی براتون تنگ شده بود. علاوه بر اینکه حس همدردیتون هم خیلی به دردم خورد و کلی حالم رو بهتر کرد، تازه دارم میفهمم چرا بعضیا همش تو وبلاگشون غر می زنن
راستش پول دانشگاه رو جور کردم. با فروختن آخرین کادوهای عروسیمون...
البته اصلا لازم نیست دلتون واسمون بسوزهها. چون تقصیر خودمونه. پرروئیم! وقتی که پول داریم فکر این روزامون نیستیم. همین الانشم اگه یه پولی بدن دست من میرم تا قرون آخرش رو خرج می کنم و برمی گردم...
یه کمی از مشکل هم به این دلیله که من دیگه ماهانه حقوق ثابت ندارم و پروژهای کار میکنم و مثلا از اردیبهشت تا حالا هیچی نگرفتم. البته خودم این جوری راضیترم و چون هم حقوقش بهتره و هم آزادی عمل دارم که هروقت خواستم برم سرکار و هروقت نخواستم نرم. فقط سر موقع باید کارم رو تحویل بدم.
خلاصه همینا دیگه!
فعلا روزتون مبارک باشه تا من برم ببینم با این ده بیست تومن ته حسابم چی میتونم برای مامانامون بخرم.
البته یادتون هم نره که دوستون دارم
بعد یه چیزیم بگم و برم!
چرا این تلویزیون نمیخواد بفهمه تولد حضرت فاطمه زودتر از وفات امامه و در ضمن حضرت فاطمه مهمتر از امامه؟ البته نمیشه توقعی داشت اینا رو بفهمن! ولی این رو هم نمیفهمن که اول تولد امامه و بعد وفاتش که همه کانالا دارن عزاداری میکنن؟
اوه اوه! حواسم نبود شما همهتون تلویزیون رو تحریم کردین، منم حوصلهام سر رفته بود فقط یه دور از روی کانالا رد شدم، به خدا!
خسته شدم بسکه حساب کتاب کردم! آخه من که آدم حساب کتاب نیستم، اصلا بلد نیستم پول بشمرم چه برسه به اینکه پول جمع کنم!
خسته شدم بسکه فکر کردم چه جوری پول این ترم دانشگاهم رو جور کنم و فردا آخرین مهلتشه و من هنوزم دارم فکر میکنم که دویست تومن بقیهاش رو از کجا بیارم.
خسته شدم بسکه یه این فکر کردم که با هیچی تومن چی برای مامانم و مامان متین بخرم.
خسته شدم بسکه فکر کردم دلم شمال میخواد و پول یه شب شمال موندن رو نداریم.
خسته شدم بسکه تک تک بیتهای اینترنتمون رو شمردم که یه وقت توی این وضعیت بیاینترنت نشیم.
* * *
خوبم، سرحالم، هیچ مشکلی هم ندارم به جز اینکه ذهنم پر از یه عالمه جمع و تفریقه...
برای روز مادر چی میخرین؟ چه پیشنهادی دارین؟
میگفت داشته از جلوی آگاهی رد میشده که یهو یه مامور پریده توی ماشینش و بهش گفته ماشینش لیزینگی بوده و اقساطش رو نداده و باید ماشینش رو بخوابونن توی پارکینگ تا تکلیفش روشن بشه و هرچی هم گفته بوده که من ماشینم لیزینگی نبوده و پولش رو نقد دادم، ماموره گوشش بدهکار نبوده.
اینا رو خودش میگفت ولی راستش انقدر حرفهاش عجیب بود که نمیشد باور کرد.
اگه ماشین شاکی داره خوب میان به آدرس، شکایت نامه رو نشون میدن و ماشین رو میبرن. نمیان که همینجوری الکی وسط خیابون بگیرن ببرنش!
راستش ما پیش خودمون گفتیم لابد دختر سوار ماشینش بوده و به خاطر این طرح حجاب ماشینش رو خوابوندن و این حرفها رو هم سرهم کرده که خودش رو توجیه کنه.
صبح زنگ زدن بهش، صدای گوشی بلند بود و ما از این ور یه چیزایی از حرفهاشون رو میفهمیدیم. بهش گفتن بیا ماشینت رو بردار و ببر! اشتباه شده!
ما خیلی شرمنده شدیم! به خاطر فکر اشتباهی که کرده بودیم. اما من موندم اون مامورای آگاهی چی؟ اصلا شرمنده شدن؟ آخه این دیگه چه جور اشتباهیه؟
به خاطر نیم ساعت بیشتر خوابیدن به فلاکتی افتادیم که نگو نپرس...یعنی تا شعاع 5 کیلومتری میدون ونک یک دونه جای پارک پیدا نمیشد، قشنگ پنج دور تمام خیابونها و کوچهها و پسکوچهها رو گشتیم تا یه جا پارک کنیم، اما نبود که نبود! از اون ور هم آقای رئیس هی زنگ میزد که کجایین و چرا نمیاین و ...
دیگه به توبه کردن و غلط کردن افتاده بودیم که یهو یه آدمی جلومون سبز شد که داد میزد: "پارکینگ، پارکینگ!"
ما هم خوشحال از این موهبت آسمونی با خوشحالی ازش پرسیدیم: "کجا، کجا؟"
آدرس پارکینگ خونهاش رو داد و گفت میشه 5 تومن!
دیگه چارهای نبود، واقعا چارهای نبود، رفتیم به سمت جایی که نشون داده بود که دوسه متر مونده به خونه، یهو یه جا خالی شد و ما اون موقع خوشحالترین آدمهای دنیا بودیم.
توی خونهی ما همه از قانون "این نیز بگذرد" تبعیت می کنن. حالا اینکه من و متین این مدلی زندگی کنیم و از این قانون استفاده کنیم چیز عجیبی نیست که خیلیا این مدلی زندگی میکنن. عجیب اینجاست که وسایل خونهمون هم از این قانون استفاده میکنند.
اولین بار وقتی این رو فهمیدم که داشتم خونه رو جارو میکردم و جارو یهو سوخت و خاموش شد و دیگه هر کاریش کردیم روشن نشد.
ولی فردا صبح وقتی داشتم جارو رو با برگه گارانتیش میذاشتم توی جعبه یک بار دیگه امتحانش کردم و این بار روشن شد. نمیدونم عیبش چی بود اما به هر حال جارو با قانون "این نیز بگذرد" مشکل خودش رو حل کرده بود.
دفعه بعد همین اتفاق برای سشوارمون افتاد، وقتی داشتم ته یه ژله رو درمیآوردم. این بار هم سشوار سوخت و حتی بوی سوختگیش هم بلند شد.
اما چند ساعت بعد وقتی با پیشفرض قبلی روشنش کردم، روشن شد.
حتی شیرهای آب هم این قانون رو بلدن و میدونن اگه چکه کنن کسی به دادشون نمیرسه. برای همین یکی دو روز چکه میکنن و درست میشن و تنها کاری که ما لازمه بکنیم اینه که یه سطل بذاریم زیر شیر تا توی این یکی دو روز آبش هدر نره.
دیروز ظرفشوییمون خراب شده بود و آب موقع خروج از ظرفشویی به جای اینکه بره توی لوله فاضلاب مستقیم وارد کابینت میشد و صحنه وحشتناکی رو درست میکرد. این بود که مجبور شدم آب رو ببندم و ظرفها رو نشسته رها کنم و بهش زمان بدم تا درست بشه و امروز صبح همه ظرفها رو شستم بدون اینکه قطرهای آب وارد کابینت بشه!
تصورکن پنجشنبه و جمعه پیش کلی مهمون داشته بوده باشی و تمام هفته رو هم به درس خوندن و کارکردن گذرونده باشی و همه امیدت به پنجشنبه، جمعه ات باشه که بتونی یه استراحتی کنی و یه تفریحی. صبح هم که بیدار شدی یه نقشه کوچولو برای عصرت کشیده باشی و کلی خوش خوشانت شده باشه، که یهو یه تلفن همه چیز رو خراب می کنه!
نمی تونی بهشون بگی نیان، چون تا حالا دو سه بار پیچوندیشون.
پس چاره ای نیست جز اینکه زانوی غم رو بغل بگیری و قیافه آدمهای عزادار رو هم به خودت بگیری و به این فکر کنی که شام چی درست کنی...
* فک کن! من دارم پرپر میزنم برم شمال. اون وقت آقای رئیس صبح زنگ میزنه به متین، از خواب بیدارش میکنه میگه آماده شو برای یه کاری باید بریم شمال! منم از شدت حسودی امروز نرفتم سر کار.
* متین یه ساعت وقت داشت آماده بشه. نمیخواستم صبحانه نخورده بره. ساعت پنج صبح با ترس و لرز رفتم تا نونوایی. انقدر هوا خنک و خوب بود و انقدر بوی یاسهای امینالدوله و نسترنها توی کوچه رو پر کرده بود و انقدر سکوت دلپذیری بود که از فردا حتما متین رو هرطور شده حتی به زور آب! بیدارش میکنم تا بریم توی کوچه دوچرخهسواری.
* یکی از درسامون خیلی عقبه. از بس یا تعطیلی به کلاسمون خورده، یا استاد کلاس رو پیچونده. توی این دو هفته اگه هف هشت تا کلاس جبرانی هم بذاره بازم درسش تموم نمیشه. دیروز ازش پرسیدیم چی کار میخواد بکنه. گفت تا هرجا رسیدم درس میدم و از همونا امتحان پایان ترم میگیرم. بقیهاش رو هم بعد امتحانا بهتون درس میدم!
یعنی من عاشق این کلاسای مجازیمونم.
*چندوقت پیش یه چیزی به یکی از دوستام قرض دادم. راستش الان خیلی لازمش دارم! ولی میدونم دوستم هم الان همین قدر یا شاید هم بیشتر از من لازمش داره! هی با خودم کلنجار میرم که بهش زنگ بزنم یا نه. امیدوارم قبل اینکه مجبور بشم زنگ بزنم خدا لنگهاش رو از آسمون برام بفرسته!
* قاب عکس رو ببینید.