راستش من خیلی دلم میخواست که قبل رفتنم
به اندازه کافی از جایی که دارم میرم شناخت پیدا کنم. خیلی دلم میخواست
به توصیهی خیلیا حداقل کتاب حج دکتر شریعتی رو بخونم ولی تا روز آخر اونقدر درگیر بودم که وقتی برای این کارا پیدا نکردم.
یه جورایی خالی خالی رفتم. خالی خالی که
نه با یه سری پیشفرضهایی که بر اساس نقل قولهایی که از اونایی که رفتن
شنیده بودم ایجاد شده بود. بر اساس یه سری تصاویر که از گفتههای دیگران
شکل گرفته بود.
راستش یکی دو روز اولی که مدینه بودم خیلی اذیت شدم. اذیت شدم چون همه چیز با اون تصویری که ساخته بودم فرق داشت و با اون چیزی که دیگران گفته بودن متفاوت بود. اذیت شدم چون احساساتی رو که دیگران ازش حرف زده بودن، نداشتم. بعد از دو روز با محیط انس گرفتم و گذاشتم احساسات خودم جریان پیدا کنن و تازه از اون روز به بعد بود که از مدینه لذت بردم.
توی مکه هم این اتفاق یه جور دیگه تکرار شد. خیلی از این و اون راجع به لحظهای که کعبه رو دیده بودن شنیده بودم. یکی از بهتش میگفت و یکی از عظمت غیرقابل باور کعبه میگفت و یکی از اینکه دربرابر اون همه عظمت ناخودآگاه چارهای جز به خاک افتادن برات نمیمونه و ...
اما اون چیزی که من توی لحظه اول دیدم و حس کردم هیچ کدوم از اینا نبود و همین باعث شده بود که کلی خودم رو سرزنش کنم و کلی عذاب وجدان بگیرم. که خب بعد یکی دو روز با این مکعب سیاه دوست داشتنی هم بدجوری انس گرفتم و دیگه دلم نمیخواست ازش جدا شم.
نمیدونم آدمها توی بیان احساساتشون غلو میکنن یا نه. ولی حرفم اینه که گاهی نباید همه چیز رو برای دیگران گفت. شاید بهتر باشه یه حسهایی رو برای همیشه واسهی خودمون پنهان کنیم و بذاریم هر آدمی خودش بدون هیچ فرضی حسهای خودش رو تجربه کنه.
آره باهات موافقم مستانه جونم
خودتم الان خوب عمل کردی توی نوشته ات خانومی
چقدر خوشحالم که این نوشته رو خوندم چقدر خوشحالم از اینکه بالاخره یکی پیدا شد که حس هاش شبیه حس من بوده خیلی متفاوت با دیگران
چقدر روزهایی که تازه برگشته بودم از اونجا فکر میکردم چقدر آدم بدی هستم میدونستم مثل بقیه ادم احساساتی نیستم اما منم مثل تو خودم رو سرزنش میکردم
من اونجا گریه نکردم زیاد آخه من وقتی آرامش دارم نمیتونم گریه کنم
حس خوبی این نوشته بهم داد نشد برات ننویسمش
زیارتت قبول مستانه جون
سلام
زیارتت قبول عزیزم!
زیارت قبول حاج خانوم . منم امسال اسمم حج در اومده ولی هنوز نرفتم ! راستش حس کردم که هنوز آمادگیش رو ندارم . به نظرت آمادگی لازم داره ؟
خوشحالم که احساس واقعی تو برامون گفتی.دلت خیلی پاکه مستانه...
مستانه جون من کتاب حج شریعتی رو تو هواپیما خوندم البته یه قسمتهاییش رو و تو سعی بهم خیلی کمک کرد و خوشحالم که تو لحظه های آخر تونستم کتاب رو بخونم. منم موقع رفتن حس خاصی نداشتم یعنی همش می ترسیدم نکنه یه چیزی بشه که نرم . ولی وقتی برای اولین بار از دور چشمم به مسجد النبی خورد قلبم یه جوری شد یه حس شوق داشتم دلم می خواست زودتر از نزدیک ببینم منم مثل غزال زیاد گریه نکردم و همش دلم میخواست نگاه کنم و تو حیاط مسجد النبی قدم بزنم و زیر لب آروم نجوا کنم.
مکه هم اولش اون حسی که بعضی ها می گفتن نداشتم ولی اولین باری که دستم به کعبه خورد و اون شبی که بارون اومد رو هیچوقت فراموش نمی کنم. بیشترین حس من اون آرامشی بود که داشتم انگاری دور بودم از مادیات زندگی و سبک قدم بر می داشتم انگاری یه چیزی بین زمین و آسمون منم نه گریه زیاد کردم و نه غش و ضعف کردم ولی با تمام وجودم چیزهایی رو درک کردم که تو عمرم لذت تجربش رو نداشتم و حالا بیقرارم برای دوباره رفتن و چشم انتظار که کی میشه دوباره برم ...
«به نخستین حج من به جز از خانه هیچ چیز ندیدم و دوم بار، خانه و خداوند خانه دیدم و سه دیگر بار، همه خداوند خانه دیدم و هیچ خانه ندیدم.» ابویزید
من که فکر نمیکنم خالی رفته باشی!
ولی جدی!... احساس آدم ها با هم خیلی خیلی متفاوته...
مستانه جان منم مثل غزال خیلی خوشحالم که بالاخره یکی پیدا شد که با من هم حس باشه.
منم چند روز اول خیلی عذاب وجدان داشتم از این که مثل بقیه اطرافیانم از محیط لذت نمی برم. اما من فضای مسجدالحرام رو خیلی دوست داشتم مخصوصا وقتی که طواف می کردم.
زیارتت قبول باشه خانومی
خیلی خوبه که حستو گفتی
من هنوز نرفتم ولی تو نوبتم
این حرفا رو منم از خواهرمو اطرافیان شنیدم
وقتی خواهرم از کربلا اومده بودو میدیدم عین ابر بهار گریه میکنه یا با دیدن حرم امام رضا
وقتی با خودم مقایسه میکنم میبینم اصلا گریه ام نمیگیره یه حسی پیدا میکنم که نمیدونم سر درگمیه عذاب وجدانه تعجبه چیه؟
سلام مستانه عزیزم . زیارتت قبول . چقدر دلم برات تنگ شده بود . یه دنیا ممنونم که اونجا به یادم بودی مستانه نمیدونی برام چه قوت قلبی بود دعای تو .
من مطمئنم تو انقدر پاکی و لایق که خدا همه خوبیهارو توی دلت جا داده .
مستانه جونم..من فکر می کنم...مکه حس هیچی توش داره...
گاهی هیچ حسی نداری..از خودت کنده می شی..
ذره ای گم...از حس خالی..هیچی...
مستانه جان امشب جشن افطاری پرشین بلاگه... از من دعوت کردن که 3 تا وبلاگ خوب و ارزشمند که می شناسم تو 5 دقیقه وقتی که بهم می دن به حضار معرفی کنم... با اجازه یکیش تو باشی ...
زیارت قبول خانومی
من موقعی که سر از سجده برداشتم ، انتهای آروزها رو دیدم ، آمال گمشده آدمها رو دیدم که دربه در دنبالش می گردن همه وجودم شد اشک و از چشام جاری شدن ، خدا رو حس کردم با تمام وجودم حس قشنگی بود موقعی که یکی از بزرگترین آرزوهام و که از خدا می خواستم بگیریم که خدا رو شکر گرفتم همین حس و داشتم ، حالا میدونم همه جا میشه خدا رو حس کرد ولی بازم اونجا یه صفایی دیگه داره وقتی می چرخی و تو دل خودت زمزمه میکنی می چرخم و می گردم و می نوشم از این جام .....
خیلی دلم تنگه خیلی یک سال گذشته ولی هر چی این فرصتها بیشتر میشه دلتنگی من بیشتر میشه ، آرزومه آرزومه....
خیلی سخته خیلی،
مستانه جون دیر فهمیدم که رفتی زیارت خونه ی خدا ...
دیر رسیدم تا بهت بگم منو یادت نره کنار همه ی اونایی که دعاشون میکنی ...
خوش به سعادتت ...
زیارت قبول عزیزم و رسیدنت به خیر ...
کاملا موافقم
من که توی امتحانات بود رفتنم
و حتی یکی از امتحاناتم افتاد برای بعد از اومدن از مکه
آخه عمره دانشجویی بود
من وقتی اومدم به مامان اینا گفتم کعبه خیلی کوچولوتر از اون چیزیه که توی تلویزیون میبینیم
مثل من که همه میگفتند نجف و حرم امام علی آرامش داره و من این آرامش رو حس نمیکردم و همش به خودم بد و بیراه میگفتم...
با پاراگراف آخرت موافقم به شدت