مامان بزرگ کربلاست و خاله راضیه مشهد و من و متین شدیم ساکن خونهی پدربزرگ. ساکن خونهای که سالها خونهی من هم بوده. از وقتی که به دنیا اومدم تا چهارده سالگی و یک سال هم سال پیش دانشگاهیم توی همین خونه زندگی کردم.
یه خونه قدیمی و ویلایی با باغچههایی پر از درخت و گل. درخت انجیر، خرمالو، گردو و ...
با حیاطی که سالها جای دوچرخه سواری و تاب بازی و لی لی و قایم موشک بازی من و سوفیا و خاله راضیه بوده...
و بعد هم سایه درختهاش شده جای درس خوندن من واسه کنکور...
توی خونه پدربزرگ یه ساعت قدیمی هست که از وقتی من یادمه همین جا بوده، به دیوار هال. اما قدیمی بودنش نیست که جالبه. جالب بودنش به اینه که این ساعت هیچ وقت با ساعت کشور عقب و جلو نمیره. یعنی نه اول بهار یه ساعت میاد این ور و نه اول پاییز یه ساعت میره اون ور.
توی این چند روزی که ما اونجایم، به طرز عجیب غریبی وقت اضافه میاریم. یعنی فک کن از سر کار که میرسیم به جای اینکه ساعت پنج باشه، تازه ساعت چهاره و تا یه استراحتی بکنیم و یه غذایی درست کنم ساعت میشه پنج و نیم-شیش. و این یعنی هنوز تا شب کلی وقت برامون میمونه.
خلاصه من به محض اینکه پام برسه به خونهمون ساعت رو یه ساعت میکشم عقب تا یه ساعت وقت بیشتر برای زندگی کردن داشته باشیم!
حســــــودی میکنیــــــــم
این که وقت اضافه میاریو راست میگی اما میگما نکنه یادتون بره می خاستین یه ساعت بیشتر زندگی کنین بعد دیر برین اداره.هاین؟

من عاشق اینم که یه همچین خونه ای داشته باشم
خدا حفظشون کنه و سال های سال سایه شون بالای سر اعضای خانواده باشن ...
مستانه ، پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها نعمتن ...
یاد خونه پدر بزرگ و مادر بزرگم افتادم ... ساعت اونجا هم همین جور بود ... از اون ساعتهایی که سر هر ساعت به تعداد زنگ میزد ... الان اون ساعت خونه برادرمه به عنوان یادگاری ...
چه جالب...
آ...قربونت مستانه جونم...صبح که از خواب می خواهی بیدار شی...یه ساعت عقب نری دختر...
مستانه جوون اینجا تائیدی نبود؟؟؟
منم پدر بزرگم هیچ وقت ساعتشو تغییر نمیداد
یادش به خیر خونه حاجی بابام و مادرجونم
حیف که بعد از فوتش چون بزرگ بود فروختن و جاش ی نوساز برای مادرجون خریدن
همیشه دلم براش تنگ میشه
خونه پدر بزرک یاد قدیم افتادم قدر لحظه هات رو بدون
من عاشق اون خونه قدیمی 2 تا مامان بزرگام تو کوچه درختیم...خونه هایی لبریز از حس کودکی و طعم گس زندگی...
khob mastaneh jan barayeh een post begam khosh be halet, ghadr bedoon, kheiliii....ama alan chand ta posto ba ham khoondam va az oonja ke ham azat bozorgtaram, ham bayad rasti doostet basham, hamoontor ke bazi doostamo ke chand ta ghaza mipazand dava mikonam, mikham een dafeh hesabee davat konam, yani chi olovveeyeh gozashtam, baad ham ritme shaeraneh va ehsasi midee behesh va az karetam tareef mikoni dokhtar?!!han
azizam khairol omoor osateha, na sofreyeh rangeen na eenjoori....eeee...davat kardam?...asar mizareh?
آخه سارا جان وقتی یکی به تو می گه عصر میاد خونه ات چرا تو باید براش شام درست کنی؟
یه همچین جایی با این همه خاطره ایده آله. لذت ببر از لحظه لحظه هایی ک اونجایی.
khob farhange ma mardom sare saat va dagheegheh va barnamehreeziyeh dagheegh too mehmooniyaye khodemooni nistand, ama ghashangeehasham hast...ma ham az een farhangeem....khob mehmoonam mehmooneh va habibe khoda