بچه که بودم یه دفعه با زنبابای بابام رفتم فروشگاه قدس. برام یه بسته بیسکوییت خرید. بیسکوییتهاش سیاه سیاه بود. یه دونش رو که خوردم عاشقش شدم. عاشق طعم تلخی که با شیرینی همراه شده بود. بقیهاش رو یواش یواش خوردم که زود تموم نشه. دیگه بعد از اون تا مدتها چشمم دنبال یه بیسکویتی بود که اون رنگی باشه...
حالا گاهی که زندگی سخت میشه و تلخ، یاد طعم اون بیسکوییت میافتم. همیشه یک کمی شیرینی گوشه کنارای زندگی پیدا میشه. شیرینی رو قاطی اون تلخی میکنم و زندگی رو با لذت گاز میزنم...
شما یادتون نمیاد اسم این فروشگاه قدس فروشگاه کوروش بود و من با مامانم به عشق پله برقیش می رفتم تا میدون خراسون...!!!
بعدش هم تا تلخی نباشه شیرینی اصلاً شیرین نیست...
می فهمین که؟
:)
قبل انقلاب اسمش کورش بود مامانم برام تعریف کرده
چقدرم ازش خاطره داره
هردفعه فروشگاه میریم یاد بچگیاش و فروشگاه کورش میکنه 
نوشته هات به من یاد میده چطور تو اوج تلخی ها شاد باشم. ممنونم. از پستی که راجع به قهوه تلخ گذاشته بودی هم بی نهایت لذت بردم. آرزوی من شادی همیشگی توست.
عاشق طرز فکرتم می دونی؟
اتفاقا من دیشب کیکشو خوردم یک حالی داد جات خالی
من عاشق این طعمم
ولی برای خوردن نه توی زندگی