میگویند همه چی مرتب است، ولی نیست خودم می دانم که نیست. تا یک جایی مثل همه مادرها و نوزادها بودیم مثل ده تا زن دیگری که جیغ کشان میآیند این تو و پتوی نرم سفید تو بغل میروند بیرون.
بعد یکهو در یک ثانیه که شبیه همه ثانیههای دیگر بود ما دو تا با بقیه فرق کردیم. نوزاد کبود آمد بیرون و گریه نکرد. نوزادهای میلیونها زن دیگر که درست همان موقع در همه جهان به دنیا میآمدند گریه کردند ولی او نکرد. به پشتش زدند. آن قدر زدند که جای دستهایشان روی پوست نازکش ماند.
اول فایدهای نکرد. بعد خیلی دیر، وقتی که رفته بودند گوشیهایشان را بیاورند آرام و ضعیف گریه کرد.
اما دیگر خیلی دیر شده بود. ما از صف معمولیها اخراج شده بودیم. آن گریه دیر و آرام نمیتوانست ما را برگرداند بین همه.
پرستار سعی کرد لبخند بزند: "خیالت راحت باشه زنده است."
دکتر بخش، خودکارش را از جیب کناری روپوش سفید آورد بیرون روی تخته شاسی بالای سر من و بچه نوشت: "نوزاد عقب افتادگی دارد."
به خاطر یک ثانیه دیر گریه کردن تا آخر عمرش از بقیه آدمها عقب افتاده بود.
منبع: همشهری داستان
نویسنده: نفیسه مرشدزاده
چه لحظه سختیه برای یه مادر وقتی این یه همچین تجربه ای داشته باشه
آره... خیلی...
امیدوارم همه نوزادا به خاطره یه دقیقه دیرتر گریه کردن از همه ادمهای دیگه یه عمر عقب نمونن.امیدوارم همه نوزادا سالم به دنیا بیان
زودتر گریه میکرد چی میشد؟ فرق میکرد؟
آخی
یک ثانیه تو این دنیای لعنتی یعنی خیلی .... من دلم جایی رو میخواد که زمان معنی نداشته باشه... امروز حالم بده.... برام دعا می کنی؟
چقدر دردناک .
چقدر غم انگیز!
مستانه دلم ریش شد
امیدوارم هیچ وقت برای کسی این اتفاق نیفته.
اما همون یه ثانیه فرصت چه تاثیری داره تو زندگی یه آدم! گاهی فرصتها همینطورین!
بیا دیگه
نیستی دوستم؟!