* امشب از اون شباییه که نمیدونم چه جوری باید صبحش کنم. هنوز به شبهایی که متین تا صبح نیست عادت نکردم و امشب هم از همون شبهاست. اصلا مگه میشه عادت کرد؟ وقتی نیست خونه بدجوری سرد و بی روح میشه. متین گرمای خونه است، روح خونه است.
بیخیال قبض گاز هشتادهزارتومنی، شومینه رو تا ته زیاد میکنم تا یه ذره از سرمای نبودنش کم کنم و میرم روی پشت بوم و برفهای روی آنتن رو پاک میکنم تا روح که نه، ولی حداقل یه صدایی توی خونه بپیچه.
* بعد از مدتها کارم یک کمی سبک شده. پروژه های ترم پیش رو تحویل دادم و کارهام به درسها و تمرینهای این ترم و یکی دوتا پروژه توی شرکت محدود شده. برای پس فردا باید یه گزارش انگلیسی تحویل بدم. زبانم عالی نیست، ولی خوشبختانه گزارش رو باید به چندتا چینی تحویل بدم که زبانشون از مال من خیلی درب و داغونتره!
من مستقیم باهاشون کار نمیکنم ولی صحبت کردنشون رو شنیدم! خیلی چیز وحشتناکیه! انگلیسی با لهجه چینی. من که یک کلمه از حرفهاشون نمیفهمم، نمیدونم بقیه میفهمن یا الکی سرتکون میدن و ادای فهمیدن درمیارن.
تازه از اون وحشتناکتر غذاهاشونه که هرروز از یه رستوران چینی براشون میارن. بیریخت، بدبو و ...
* یکشنبه پیش تصمیم داشتم خونه تکونی رو شروع کنم. کمد رو ریخته بودم بیرون و داشتم تمیز میکردم که یهو زلزله اومد.(نمی دونم چرا جز من هیچ کس حسش نکرده بود.) منم که مث چی از زلزله میترسم، فرار کردم توی ایوون و وقتی برگشتم دیگه حس خونهتکونی رفته بود و بعد از اون هم دیگه برنگشت.
* به احتمال چنددرصد(!) آخر این هفته میریم شیراز. طبیعتا برنامهریزی برای هر مسافرتی حس خوبی بهم میده. این که دیگه شیرازه...
* چندوقت بود حس می کردم دیگه چیزی برای نوشتن توی وبلاگ ندارم. برام عجیبه این همه حرف یهو از کجا پیداشون شد.
سلام و صبح به خیر ... خوبی؟ ...
شواهد رو بگم؟ 
هر دوی این اتفاق ها در زمان نبودن ما افتاده بود! 
من زلزله رو حس نکردم اما یه سری شواهد توی خونه مون نشون می داد که زلزله اومده! به هر کسی هم می گفتم باورش نمی شد حرفم! ... الان که دیدم تو نوشتی زلزله رو حس کردی کلی ذوق کردم ...
شامپوهای توی قفسه حموم همه شون به هم ریخته بودن و کج و کوله افتاده بودن! * قفسه فلزی کاتالوگ های کاری عزیز مهربون شکسته بود و افتاده بود روی قلک نازنینمون و شکسته بودش
شیراز خیلی خوش بگذره ... جای ما رو خالی کنید
مستانه یه وقت نگی که شدت زلزله اونقدر کم بوده که اتفاقات عجیب بالا نمیتونه علتش زلزله باشه ها
وای خوش به حالت..تا حالا نشده که برم شیراز..
ولی کلی راجع بهش خوندم و می دونم..
همین که تخت جمشید رو خوب بشناسی و راجع بهش دقیق بشی انگار ۱۰۰ باره رفتی و برگشتی..
حمید قول داده که ماه عسل منو ببره شیراز..فک کن!اردیبهشتِ شیراز!!!
*خوبی بادبادک اینه که میدونه زندگیش فقط به یک نخ نازک بنده ولی بازم تو آسمون میرقصه و میخنده . *
خیلی جمله ی قشنگی بود...
وای داری میای شیراز؟
شیراز و عطر بهار نارنج...
میگم این جایی که میری احتمالا تو دیباجی شمالی نیست؟