تو بچگی و نوجوونی، خیلی چیزا بود که دلم میخواست داشته باشم. خیلی کارا بود که دلم میخواست بکنم، اما نداشتم و نمیتونستم انجام بدم. به خاطر شرایط زمانی و شرایط زندگی و یا حتی به خاطر غروری که اجازه نمیداد خیلی چیزا رو از دیگران درخواست کنم و ...
به مرور زمان خیلی از این خواستهها کمرنگ شدن و خیلیهاشون هم کلا فراموش شدن. اما یه چندتاییشون باقی موند. مث یه حسرت...
از وقتی رفتم سرکار و دستم رفت تو جیب خودم سعی کردم اون چیزایی که دلم میخواست داشته باشم رو برای خودم فراهم کنم و وقتی ازدواج کردم دیگه دستم کاملا باز شد برای انجام کارهایی که دلم میخواست انجام بدم و تا اون موقع نمیشد.
دیروز داشتم یه نگاهی به این مدت میکردم. یه نگاهی به این مدت و یه نگاهی به گذشته. یه مقایسه ساده نشون میداد که چیزی از اون حسرتها، چیزی از اون دلخواستهها برام باقی نمونده. دیروز حس کردم دیگه چیزی توی گذشته جا نذاشتم. حالا گذشته فقط برام یه خاطره است و بس.
و اون چیزی که پیش رومه حالِ و آینده... حالی که این بار باید یه جوری ساخته بشه که توی آینده حسرتی ازش توی دلم باقی نمونه...
کاش همه مثل تو بودن مستانه جان.
خدا رو شکر
خداروشکر عزیزم
کاش منم یه روزی به این نقطه ایی که تو رسیدی برسم...
چقدر خوشحالم از شنیدن این موضوع... چقدر خوبه که تونستی به تمام خواسته هات برسی
مطمئنم حال و آینده ات رو هم به بهترین وجه می سازی جوری که دیگه حسرتی برات باقی نمونه ایشالا