(آقا) امیرحسین داره کبابهایی رو که از شب قبل آماده سازیش رو شروع کرده، توی قابلمه تکون میده تا با نمک و آبلیمو مخلوط بشن و به قول خودش با لبهامون بازی کنن.
متین داره گوجهها رو روی ذغال باد میزنه.
علی (آقا) گوشه آلاچیق نشسته و کتاب میخونه.
ندا داره توی باغ با پسر کوچولوی مهربونش بازی میکنه.
سعیده پسر دوست داشتنیش رو گذاشته توی کالسکه و راه میبره.
من دارم از بچه ها عکس و فیلم میگیرم.
زندگی با همه مشکلات و خستگیها و بیحوصلگیهاش اونقدر دوره که اصلا دیده نمیشه. اما زندهگی با همه آرامشش، با همه شادیش، با همه قشنگیش اونقدر نزدیکه که جز اون رو نمیشه دید...
پ.ن1: ندای عزیز و دوست داشتنی، خیلی خوشحالم که باهات آشنا شدم و امیدوارم دوستیمون ادامه پیدا کنه...
پ.ن2: سعیده خوبم، ممنون که هستی و مث بقیه تو غبار زندگی و روزمرگی گم نشدی...
* امشب، عروسی خانم سین و آقاوحید بود که من از همین تربیون رسما بهشون تبریک می گم و براشون آرزوی خوشبختی می کنم. متین امشب خیلی خوشحال بود. خیلی بیشتر از اون مقداری که یه دوست از عروسی دوستش خوشحال می شه. خوشحالیش بیشتر شبیه برادر داماد، پدر داماد و خلاصه یه چیزی توی این مایه ها بود.
* از عروسی که برگشتیم داشتیم ماشین رو جلوی خونه پارک می کردیم که یه موجودی از جلومون رد شد. یه چیزی مث گربه ای بود که خم شده باشه! اول فکر کردیم گربه است. بعد گفتیم شاید موش بزرگ باشه. ولی بعد که بیشتر دقت کردیم دیدیم "جوجه تیغیه". دیدنش از نزدیک خیلی هیجان انگیز بود.
* من الان بیدار نشستم و منتظرم که ساعت سه بشه که متین رو بیدار کنم تا قبل از اینکه جاده شلوغ بشه، حرکت کنیم. قرار نبود تعطیلات جایی بریم ولی دیروز دوستم زنگ زد که ما داریم می ریم شمال، شما هم بیاین و ما هم از خدا خواسته راهی شدیم.
* امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشین...
یادم رفته بود چه مصیبتی با درسای حفظی و خوندنی دارم. یادم رفته بود بلد نیستم چیزی رو حفظ کنم. یادم رفته بود تو دوره لیسانس هم کمترین نمرههام نمره درسهای عمومی بود. یادم رفته بود وگرنه نمیرفتم درس اختیاریم رو از رشتهی آیتی بردارم و حالا دوباره به همون مصیبت گرفتار بشم.
حتی انگار یادم رفته بود سر امتحانهای تاریخ معلمها رو مجبور میکردیم بیست سی تا سوال بهمون بدن که فقط همونا رو حفظ کنیم و سوالها رو از بین همونا انتخاب کنن. حتی انگار اون روز امتحان تاریخ رو یادم رفته بود که صبح امتحان هر کدوم از بچهها به یه بهانهای میرفت پیش مسئول کپی تا یه نگاهی به سوالهای در حال کپی شدن بندازه و بیاد به بقیه بگه.
فکر کن، من تمام این چیزا رو یادم رفته بود اون وقت چه توقعیه که تعاریف و مطالب این درس حفظی یادم بمونه؟
من اگه معلم تاریخ بودم کتابهای درسی رو میبوسیدم و میذاشتم کنار. ترم اول سر کلاس کتاب "امینه" رو برای بچهها میخوندم و ترم دوم کتاب "خانوم" رو.
اینجوری تاریخ انقدر برای بچهها جذاب میشد که وقتی بزرگ شدن به جای اینکه از شنیدن اسم تاریخ کهیر بزنن، خودشون با علاقه میرفتن دنبال مطالعه تاریخ...
پنج شش سال پیش بود که این تیکرها مد شده بود و همه یکی یا چندتا از این تیکرها میذاشتن توی وبلاگشون و تاریخهای مهمشون رو توش مشخص میکردن. تاریخ ازدواجشون رو، سالگردشون رو، تولد بچهشون رو و ...
اون موقعها من نه وبلاگ داشتم و نه هیچ تاریخ مهمی پیش روم بود، ولی دلم میخواست منم یه دونه از اینا داشته باشم. این بود که رفتم و یکی برای خودم درست کردم و الکی یه تاریخی حدود یک سال و هفت هشت ماه بعدش رو مشخص کردم به عنوان تاریخ ازدواجم و لینکش رو هم بدون اینکه توی وبلاگی بذارم، یه جایی برای خودم نگه داشتم.
طبیعتا چند روز بعد همه چیز یادم رفت. ولی اون لینک یه جایی باقی موند و یک سال و چندماه بعدش یه روز وقتی داشتم کامپیوتر رو مرتب میکردم چشمم افتاد به یه فایلی به اسم ticker و وقتی لینک داخلش رو باز کردم، در کمال شگفت زدگی دیدم تاریخی که تیکر نشون میده دقیقا تاریخیه که برای عقدمون تعیین کردیم.
شاید باورتون نشه... یعنی منم اگه جای شما بودم باورم نمیشد ولی این اتفاق واقعا افتاد و ما توی همون روز عقد کردیم.
راستش امروز به سرم زد دوباره یه دونه از این تیکرهای جادویی درست کنم و نگه دارم. به امید اینکه این بار هم تیکر جادویی، یا قانون جذب یا هرچی به درستی عمل کنه و یازده ماه و چهارهفته دیگه اتفاق خوبی که منتظرشم بیفته.
تو بچگی و نوجوونی، خیلی چیزا بود که دلم میخواست داشته باشم. خیلی کارا بود که دلم میخواست بکنم، اما نداشتم و نمیتونستم انجام بدم. به خاطر شرایط زمانی و شرایط زندگی و یا حتی به خاطر غروری که اجازه نمیداد خیلی چیزا رو از دیگران درخواست کنم و ...
به مرور زمان خیلی از این خواستهها کمرنگ شدن و خیلیهاشون هم کلا فراموش شدن. اما یه چندتاییشون باقی موند. مث یه حسرت...
از وقتی رفتم سرکار و دستم رفت تو جیب خودم سعی کردم اون چیزایی که دلم میخواست داشته باشم رو برای خودم فراهم کنم و وقتی ازدواج کردم دیگه دستم کاملا باز شد برای انجام کارهایی که دلم میخواست انجام بدم و تا اون موقع نمیشد.
دیروز داشتم یه نگاهی به این مدت میکردم. یه نگاهی به این مدت و یه نگاهی به گذشته. یه مقایسه ساده نشون میداد که چیزی از اون حسرتها، چیزی از اون دلخواستهها برام باقی نمونده. دیروز حس کردم دیگه چیزی توی گذشته جا نذاشتم. حالا گذشته فقط برام یه خاطره است و بس.
و اون چیزی که پیش رومه حالِ و آینده... حالی که این بار باید یه جوری ساخته بشه که توی آینده حسرتی ازش توی دلم باقی نمونه...
همهی ما زندگیمون رو مدیون پدر و مادرمون هستیم. مدیون لطفها و محبتهاشون. مدیون زحمتها و بزرگواریهاشون. همه ما زندگیمون رو مستقیما مدیون پدر و مادرمون هستیم.
ولی من نه فقط مستقیم، خوشبختیم رو غیرمستقیم هم مدیونشونم!
راستش من مادر و به خصوص پدر خیلی مهربونی دارم. که نه فقط به ما که به همه خیلی محبت کردن و میکنن. پدری که توی زندگیش هیچکس جز خوبی ازش ندیده و من فکر میکنم دلیل اینکه من توی زندگی مشترکم خوشبختم و متین انقدر آدم خوبی از آب دراومده، بیشتر از اینکه لیاقت من باشه، لیاقت باباست که داماد خوبی داشته باشه که براش مث پسرش باشه.
اگه ما الان توی خونهای هستیم که صاحبخونه خوب و منصفی داره که خونهاش رو با قیمت خوبی بهمون اجاره داده برای اینه که بابا صاحبخونه خوب و منصفی بوده که خونهاش رو با قیمت خیلی پایین به یکی دیگه اجاره داده.
و خیلی چیزای دیگه که شاید جزئی به نظر بیاد ولی من تاثیر غیرمستقیم خوبیهای پدر و مادرم رو نمیتونم نادیده بگیرم.
امیدوارم من و متین هم اونقدر آدمهای خوبی باشیم که مستقیم و غیرمستقیم روی زندگی دیگران تاثیرات خوب داشته باشیم.
عاشق غروبهام که هوا یک کم خنک می شه و زیر انداز رو می برم و پهن می کنم توی ایوون و با یه دست بالش و کتابم رو دستم می گیرم و با یه دست سبد گوجه سبز رو.
می رم و دراز می کشم و زل می زنم به آسمون و فکر می کنم اگه قرار باشه توی زندگی بعدی تبدیل به یه موجود دیگه بشم، دلم می خواد یه پرنده بلند پرواز باشم که می تونه تا بالاترین نقطه آسمون اوج بگیره.