شب که میشه، همین که سر روی بالش میذارم تا خستگی یک روز طولانی رو از تن بیرون کنم، همین که چشمهام رو میبندم، پشت پلکهام ظاهر میشه. جون میگیره. نفس میکشه و تندتند حرف میزنه.
بعضی شبها تا صبح برام قصه میبافه و بعضی شبها انگار که حوصلهی حرف زدن نداشته باشه، فقط مینشینه و نگاهم میکنه. نگاه کردنش رو بیشتر از حرف زدنش دوست دارم. شبهایی که تا صبح یکسره حرف میزنه نمیتونم خوب بخوابم اما وقتهایی که فقط نگاهم میکنه، انگار تمام سلولهام با نگاهش آروم میگیرن.
نگاهی که مدتهاست توی بیداری ندارمش...
مستانه این نگاه کیه؟؟؟وجدانته؟؟؟من نفهمیدم خوب جریان چیه
من هم سکوتش رو بیشتر دوست دارم. نگاهش رو.
به نظرم یه دختر بچه اس!

نه؟؟!!
کودکیهای خودت!
ممنون بانو!
/-:
جالب نوشتی و زیبا
مستانه بیا یه چیزی بنویس.