ذهن من ساختار عجیب غریبی داره. البته شاید مال بقیه هم همینطوری باشه، اما چون کسی ازش حرف نمیزنه و به روی خودش نمیاره من فکر میکنم مال من عجیبه!
به جرات میتونم بگم، توی تمام اتفاقات زندگیم، خوب یا بد، تلخ یا شیرین، ذهنم تقریبا دست از وظیفه اصلیش میکشه و وارد یه فاز دیگه میشه! یعنی من فکر میکنم وظیفه اصلی ذهن اینه که کمک کنه اتفاقها رو خوب یاد بد، اول باور کنه و بعد هم بنشینه تحلیل کنه. ولی ذهن من این جور مواقع میره توی یه حالت خلسه، سبکی و ... و اتفاقها رو برام شبیه یه رویا جلوه میده، یا یه کابوس.
برای همینه که معمولا دربرابر رویدادها عکس العمل مناسبی ندارم. البته نه از دید دیگران. از دید خودم و حسهام. یعنی هیچوقت توی شادترین لحظههای زندگیم، اونقدر که خودم انتظار داشتم شاد نبودم و توی تلخترین لحظههام اونقدر که باید غمگین نبودم.
و برای همینه که معمولا راحت با اتفاقها کنار میام. راحت میپذیرمشون و راحت ازشون عبور میکنم.
راستش در مورد بچهدار شدن هم همین اتفاق افتاد. قبلا خیلی وقتها به این فکر میکردم که واااای روزی که بفهمم باردارم چه حسی پیدا میکنم؟ وقتی عکسالعمل آدمها رو در مورد این اتفاق میدیدم فکر می کردم مال منم باید یه چیزی باشه توی همون مایهها. ولی این جوری نبود. خوشحال شدم. ولی همون قدر که آدم از تصور کردن یه رویای شیرین خوشحال میشه.
فکر میکردم واااااای وقتی اولین بار صدای قلبش رو بشنوم، وقتی اولین بار حرکتهاش رو حس کنم و ...
همهی این لحظهها رو دوست داشتم. همهی این لحظهها، لحظههای قشنگی بودن، اما حس من بیشتر شبیه آدمی بود که داره از بیرون به این صحنهها نگاه میکنه. مثل آدمی که نشسته جلوی تلویزیون و داره یه فیلم قشنگ میبینه.
اعتراف میکنم که توی تمام این شیش ماه هیچ وقت نتونستم یه رابطهی واقعی با این موجود درونی پیدا کنم، خیلی وقتها باهاش حرف زدم، براش شعر خوندم، کتاب خوندم، قربون صدقهاش رفتم و ... ولی راستش هیچ وقت باورش نکردم.
دیشب اما برای اولین بار، موقع خواب، وقتی چشمهام گرم شده بود ولی هنوز خوابم نبرده بود، وقتی نه خیلی خواب بودم و نه خیلی بیدار، وقتی دستش رو آورد و گذاشت روی شکمم و محکم فشارش داد، برای اولین بار باورش کردم. باور کردم که همه چیز واقعیه. باور کردم که یه آدم کوچولو اون توئه و تنها چیزی که بین دستهامون فاصله انداخته پوست بدنمه.
دیشب برای اولین بار توی زندگیم، یه اتفاق رو باور کردم نه اینکه فقط بپذیرمش و این حس برام اونقدر عجیب بود که دلم خواست اینجا بنویسمش و برای خودم ثبتش کنم، حتی اگه هیچ کس نفهمه که دارم از چی حرف میزنم...
حس عجیبیه. من که الان تو ماه هشتم بارداریم، تا به حال بارها حسش کردم. البته فرق من با تو اینه که من از قبل، اینکه یه آدم دیگه داره تو وجودم زندگی می کنه رو باور کرده بودم.
عزیزم چقدر این حس های ناب و قشنگت رو دوست دارم.
من می فهمم چی میگی
منم اولا از خودم خجالت می کشیدم که صدای قلبشو که شنیدم خوشحال شدم اما نه اونجوری که فکر می کردم
احتمالا اونی که فکر میکنی دستشه پاشه چون بچها بیشتر پاشون حرکت داره نسبت به دستشون
اما بزار بدنیا بیاد و دکتر صورتش رو که بت نشون میده یه دنیای عجیبی روبروت میبینی
من از اون لحظه تا چهارساعت بعد که اوردنش پیشم برا دیدنش گریه میکردم
وخودم باورم نمیشد
الان روبروم نشسته داره برا دانشگاهش اپلای میفرسته
و من نگران آیندشم که میخواد روی پای خودش بیاسته
وباید زنجیرهای عاطفه رو پاره کنم
عزیززززم
وای خیلی حس نابی که درک کنی یه موجود کوچولو تو وجودت داره رشد می کنه
چه حس قشنگی و تجربه کردی
به هر حال هرکسی یک جور این حس رو تجربه می کنه و یک حس داره . منم نی نی تو راه دارم با حس و حال دیگه
نی نی تکون خورد
عززززززززیزم
ایشالا سالم به دنیا بیاد پسرکوچولومون
When I was little, with my friends, we played house with dolls. It was so real for them. They were so into it. I was never able to forget they were only dolls. I always felt like… more of a watcher than a player. You know? I still feel like that. In real life. in ye ghesmati az dialogue ye filme be name THE EDUCATORS mahsoule alman va otrish sale 2004 agar gir ovordi hatman bebinesh.
خیلی متن عجیبی بود. دوستش داشتم. مرسی. سعی می کنم دانلودش کنم.
فهمیدم چی گفتی ..