روزهای دوشنبه وقتی از مدرسه میاد بیشتر از روزهای دیگه خسته است. چون دو زنگ ورزش دارن و معلمشون حسابی خستهشون میکنه. معمولا هنوز لباسهاش رو درنیاورده یه چیزی میخوره و میخوابه. ولی وای به روزی که نخوابه، اون وقته که فقط دنبال یه بهانه میگرده که خستگیش رو به صورت بداخلاقی و گریه و زاری تخلیه کنه و امروز از اون روزها بود و بهانهاش این بود که چرا بلیط قطار که خریدیم یه کوپه دربست نخریدیم و یه نفر باید بیاد توی کوپهمون!
قشنگ یک ساعت و نیم گریه کرد. گریه معمولی هم نه، از اون گریهها که دل آدم رو آتیش می زنه و روی تک تک عصبهای آدم راه میره. هرچی هم من تلاش کردم قانعش کنم که اصلا قضیه مهمی نیست و اون آدم بیچاره کاری به کارمون نداره و توی قطار فقط میخوایم بخوابیم و ... ابداً فایدهای نداشت.
بالاخره تنها کاری رو که از دستم برمیومد کردم، کاری که باید همون اول میکردم و نکرده بودم. رفتم بغلش کردم و سرش رو گذاشتم روی قلبم. آروم شد، آرومِ آروم.
گاهی آدمها به هیچ حرف و نصیحت و دلیلی نیاز ندارند برام آروم شدن، فقط یه آغوش مهربون میخوان. کاش یادم بمونه. کاش برای همه روزهای بعد، روزهای خیلی بعد، روزهای دور و دورتر، فقط همین رو یادم بمونه.