علی فردا صد روزه میشه. صد روز... باورم نمیشه واقعا. هرچی دوران بارداری کند و لخ لخ کنان میگذشت، این روزها مث برق و باد داره میگذره.
علی کوچیک ما هم یواش یواش که نه، راستش به نظرم تند تند داره بزرگ می شه.
- خواب علی حسابی مرتب شده. شبها از حدود یازده-دوازده می خوابه تا شیش-هفت صبح. اون موقع بیدار میشه. شیر میخوره و یک کم میخنده و بازی میکنه و دوباره دو سه ساعت میخوابه. بعد از اون دیگه تقریبا نمی خوابه تا حدود ساعت دو که دوباره یکی دو ساعتی خوابش میبره.
- یه چیزایی رو توی دستش میگیره و باهاش بازی میکنه و توی دهنش هم میکنه البته. مثل جغجغه. عروسکهای سبک. پتو و ... ولی بیشتر از همه اسباب بازیهاش عاشق کاغذ شکلاته و اگه از دستش بیفته و نتونه برش داره جیغهایی میزنه بیا و ببین.
- از حالت خوابیده می تونه روی شکمش بره. البته فقط از سمت راست. وقتی هم که میره روی شکمش سرش رو قشنگ بالا میگیره و دستش رو هم از زیر بدنش میکشه بیرون. ولی یک کمی که دور و برش رو نگاه میکنه خسته میشه و بعد هم دیگه نه می تونه خودش رو پشت و رو کنه و نه میتونه جلو بره. خلاصه انقدر دست و پا میزنه تا گریه اش در میاد. اما دوباره به محض اینکه برش میگردونم و میخوابونمش میچرخه و دمر میشه.
کلا عاشق دیدن تلاششم. اونقدر که علی تلاش میکنه که یه ذره حرکت کنه اگه من توی زندگیم تلاش کرده بودم الان یه کسی شده بودم برای خودم.
- عاشق خندههای صدادارشم وقتی اون دهان بی دندونش رو باز میکنه و از ته دل قهقهه میزنه.
از این به بعد یه سری نوشته ها رو می نویسم فقط برای اینکه خودم بعدا که خواستم این روزها رو به یاد بیارم جزییات بیشتری ازشون داشته باشم. این نوشته ها بعید می دونم برای کسی جز خودم جذابیتی داشته باشه. خدائیش برای شما چه جذابیتی داره که بچه من امروز مثلا تکون خورد یا زبونش رو در آورد؟! شاید بهتر بود یه وبلاگ جدا برای علی می زدم ولی راستش حوصله اش رو ندارم. (رجوع شود به نوشته پایین)
البته سعی می کنم همه چیز رو با عکس و فیلم برای خودمون و علی ثبت کنم. ولی حالا یه چیزایی هم اینجا می نویسم دیگه!
تو هفته ای که گذشت علی چند تا کار جدید یاد گرفته:
- باسنش رو از زمین بلند می کنه (یکی نیست بگه آخه اینم نوشتن داره؟ دیگه مادرم و جوگیر!).
- وقتی پاهاش رو می گیرم یا یه جای سفت پیدا می کنه عقب عقب خودش رو روی زمین هل می ده و یه مسافت طولانی رو می تونه این طوری حرکت کنه.
- به پهلو می خوابه و برمی گرده (خسته نباشه واقعا)
- گاهی اگه خوب دقت کنی لابه لای کلمه های نامفهومش می تونی کلمه خیلی مهم "آغون" رو تشخیص بدی!
- وقتی باهاش حرف می زنم و قصه می گم و خب دقت می کنه و می خنده. ولی وقتی ازش می خوام یک کلمه ای رو بعد از من تکرار کنه قیافش خیلی بامزه می شه. یه چیزی بین تلاش برای حرف زدن و ذوق کردن و خجالت کشیدن!
- شماره پوشکش از دو به سه ارتقا پیدا کرده!
همینا رو یادمه فعلا. یه عکس هم برای خالی نبودن عریضه:
* چالش اول رو که واکسن بود به سختی پشت سر گذاشتیم، یعنی سه روز حال علی بد بود و تب و تهوع داشت و یکسره هم ناله میکرد! دقیقا عینهو یه مرد وقتی مریض میشه!! بعد از اینکه علی بهتر شد من یک کمی مریض شدم و نتیجهاش شد کم شدن شیرم و گرسنه موندن علی و نق زدنهای مدامش.
* چهارشنبه بردیم و ختنهاش کردیم که خدا رو شکر این یکی خیلی آسون گذشت و بعد از یکی دو ساعت حالش خوب خوب بود و انگار نه انگار.
* امروز دیدم بعد از چند روز توی خونه موندن حوصلهمون خیلی سر رفته، دیگه گذاشتمش توی کالسکه و رفتیم یه دوری زدیم. قبلا هم با کالسکه برده بودمش بیرون ولی اون موقع هنوز خیلی کوچیک بود و به محض اینکه توی هر وسیله متحرکی قرار میگرفت خوابش میبرد. این بار ولی کاملا بیدار و سرحال بود و با چشمهای گرد ماشینها و آدمها رو نگاه میکرد.
* یکی از کارای بامزهای که علی میکنه اینه که از خواب که بیدار میشه، قبل از اینکه نق بزنه و گریه کنه خوب دور و برش رو نگاه میکنه. یعنی قشنگ سرش رو 180 درجه میچرخونه و همه خونه رو وارسی میکنه. اگه من رو پیدا کنه خیالش راحت می شه و شروع می کنه به مک زدن دستهاش که یعنی گرسنمه. ولی اگه پیدام نکنه گریه رو سر میده.
* خلاصه اینم از زندگانی ما توی این روزهای پاییزی آلوده!
علی کوچیک ما دیروز دو ماهه شد.
و امروز با اولین چالش زندگیش رو به رو شد! واکسن!
دیروز کلی باهاش حرف زده بودم و از نظر روحی آماده اش کرده بودما ! ولی همین که سوزن رفت توی پاش همه ی حرفهام رو یادش رفت و شروع کرد به جیغ زدن
! حالا هم به خاطر استامینوفنی که خورده بی حال شده و خوابیده ولی هر چند دقیقه یکبار بیدار می شه و یه جیغی می زنه و دوباره می خوابه.
چند شبی هست که علی رو شبها میبرم توی اتاقش و روی تخت خودش میخوابونم. میدونم طبق نظر بیشتر روانشناسها زوده برای جدا کردن جای خوابش. ولی حس میکنم برای هر سهتامون این جوری بهتره.
شبها آخرین شیرش رو که دادم و خوابالو که شد میبرمش توی تختش. اگه بلافاصله خوابش ببره که هیچی. یک کمی همونجا میمونم تا مطمئن شم که خوابش عمیقه و بیدار نمیشه. اگر هم هنوز خواب خواب نباشه براش قصه میگم تا خوابش ببره.
یک کمی نگران احساس امنیت و آرامشش هستم ولی سعی میکنم اون حسها رو توی روز تامین کنم و حس میکنم این جوری ممکنه ترسهایی مثل ترس از تنهایی و تاریکی و جدا شدن ازمون کلا براش شکل نگیره...
روز زایمانم به توصیه دکتر یه شیشه روغن کرچک گرفتم که بخورم. نوع اسانسدارش رو گرفتم که خوشمزهتر باشه و خوردنش راحتتر. وحشتناک بود. انگار که یه شیشه عطر چرب رو مجبور باشی بخوری. هنوز هم از فکر کردن بهش حالم بد میشه. بدمزهترین چیزی بود که تا حالا خورده بودم.
از پونزدهروزگی علی به توصیه دکتر یه قطره آ+د گرفتیم که بهش بدیم. چند روز بهش دادم. دیدم هر روز عکسالعملهای بدتری بهش نشون میده و موقع خوردنش ادا درمیاره. یه قطرهاش رو چشیدم ببینم چه مزهایه که چشمتون روز بد نبینه. مزه همون روغن کرچک کذایی رو میداد. راستش دیگه دلم نیومد بهش بدم.
بعدش به توصیههای توی اینترنت براش قطره مولتیویتامین گرفتیم که جایگزین آ+د کنیم. اولین قطره چکون رو که خورد، ظاهرا مشکلی نداشت. ولی هنوز یک دقیقه نگذشته بود که تمام شیری رو که توی کل روز خورده بود(!) بالا آورد و تا شب هرچی شیر میخورد دیگه سیر نمیشد.
خلاصه که من موندم مستاصل و مردد که چی بهش بدم و چی کار کنم. اصلا اگه ندم چی میشه؟ مگه مامانهای ما از این چیزا به خوردمون میدادن؟
قبلترها وقتی به مدت طولانی مثلا دو سه ساعت روی چیزی تمرکز میکردم وقتی چشمهام رو میبستم بازهم تصویرش رو میدیدم. مثلا وقتی چند ساعت پشت سر هم کتاب میخوندم، چشمهام رو که میبستم کلمات پشت پلکهام رژه میرفتند. یا وقتی چند ساعت تتریس بازی میکردم با بستن چشمهام شکلهای تتریس جلوی چشمم بالا و پایین میرفتند.
حالا اما هر بار که چشمهام رو میبندم تصویر دوتا چشم سیاه معصوم پشت پلکهامه...