توی فیلم ماهی بزرگ یک دیالوگ عجیب هست. "دختر از مرد جوان میپرسد تو چند سالت است؟ مرد جوان جواب میدهد ۱۸ سال. دختر میگوید وقتی من ۱۸ ساله شوم تو ۲۸ سالت است. وقتی من ۲۸ سالم بشود، تو ۳۸ سالت میشود. وقتی من ۳۸ سالم بشود تو ۴۸ سالت میشود و آن وقت دیگر با هم زیاد اختلاف سن نداریم."
یاد بچگیهایمان افتادم و این خطی نبودن عجیب زمان. آن موقعها یک سال خیلی بود. از یک عید تا عید بعد. حتی کفشهای عید قبل دیگر اندازهمان نمیشد و دختر خالههای یک سال بزرگتر آدمهای خیلی بزرگی محسوب میشدند. آدمهایی که باید ازشان حساب میبردیم و کلی حرف و شعر و نقاشی بیشتر از ما بلد بودند. حالا بماند که با دخترعموهای چهار سال بزرگتر میشد رفت خرید و از خیابان رد شد. آنها حتی میتوانستند قصه هم برایمان بخوانند. ولی حالا با همهی آنها میشود هم صحبت شد و از ارتفاعی مساوی دانستهها را رد و بدل کرد. اختلاف سن یک بچهی ۶ ساله با ۷ ساله خیلی بیشتر از اختلاف سن یک آدم ۲۶ ساله است با ۲۷ ساله و همین طور هم کمتر میشود. نمیدانم برای آدمهای ۷۶ ساله با ۷۷ ساله چطور میشود. تازه آنجا هم اختلافها ثابت نیست.
من احساس میکنم فاصلهی بین ۱۴ تا ۱۵ خیلی زیاد است. یک بچهی ۱۵ ساله دیگر آدم بزرگ است ولی بعد که ۱۵ را گذراندی، دیگر سالها همینطوری میگذرند. میشود یک کفش را سه سال پوشید و دیگر لازم نیست برای هیچ سنی انتظار کشید. روزها خیلی زودتر شب میشوند و ماهها خیلی زودتر سال. دیگر دانستهها به سن آدمها ربطی ندارد.
هرچه پیرتر میشویم زمان سریعتر میگذرد. با این حساب الان بیشتر از نصف عمرمان را گذراندهایم. باید دیگر بارمان را بسته باشیم. دارد دیر میشود.
منبع: نسیم مرعشی - همشهری جوان
Daghighan hamine
عجب پستس بود تازه تازه ..! و البته قابل تامل
آره قبول دارم.هر چقدر بزرگتر میشی زمان هم سریعتر می گذره...
بووووووس
سلام خانومی.
اول از همه باید بهت تبریک بگم که انقدر نگارش قشنگی داری. چقدر داستان آشناییت جالبه. با اینکه وقتم کمه ولی می خوام همشو بخونم.
موفق باشی و خوشبخت.
سلام مستانه جونم.
چه مطلب جالبی بود.
پس بقیه ماجرای آشناییییییییی کووووووووووووو؟
زود باش دیگههههههههه. دلمون آب شد.
خیلی جالب بود...هرچه پیرتر میشویم زمان سریعتر میگذرد. آره، آدم هرچی بزرگتر میشه یه جوریش مشه!
چه جالب
خوب همشو خوندم. باید بگم تا الانش که خیلی جالب بود. درست مثه کتابا... راستی خیلی چیزها هم مثل من و آقا گلی بود...
سلام خانومیییییییییی
امرزو با وبت آشنا شدم
از نوشته ها و خوندن ماجرای عشقتون واقعا لذت بردم
شخصیت دوست داشتنی و جالبی ازت تصور کردم (البته با اجازه)
خوشحال میشم به منم سربزنی و با هم تبادل لینک داشته باشیم
افتخار دوستی هم بدین خوشحال میشم
براتون آرزوی خوشبختی دارم
سلام عزیزم
من واقعا با این پست حال کردم اگه میشه فقط واسه اینکه یه جایی داشته باشمش میخوام بذارمش توی وبلاگم البته با اسم خودت...
نمیتونم صبر کنم تا جواب بدی شرمنده :د
سلام عزیزم
چقدر نوشته قشنگی بود. دقیقا همینطوره. دست نویسندش درد نکنه :)
سیلام مستانه جان قشنگ بودا ولی طفره نرو برو سر اصل مطلب بقیه داستان کو پس؟؟؟؟؟؟؟؟