* اوضاع ذهنیم بدجوری آشفته و به هم ریخته است. درست عین اتاقم. هیچ چیزی رو نمیتونم توش پیدا کنم و هیچ جوری هم نمیتونم بهش نظم بدم. درست عین اتاقم. حافظهام که کلاً از بین رفته و هیچ چیزی رو نمیتونم به خاطر بیارم. حتی شماره ملیم رو. همون طور که توی شلوغی اتاقم هم نمیتونم شناسنامهام رو پیدا کنم و برم رای بدم.
* عکاسیمون رو هم پیدا کردیم و باهاش قرار داد بستیم. عکاسی آل علی توی میرداماد. شرایطش نسبتاً خوب بود. عکسهای قشنگی داشت و البته هزینهاش هم کم نبود.
* من جداً روم نمیشه جلوی رئیس کوچیکه سرم رو بلند کنم، بسکه شرکت رو دودر کردم و رفتم دنبال کارای خودم. ولی بیچاره اصلا به روی خودش نمیاره. شایدم اوضاع این روزهام رو درک میکنه.
* اگه بی سر و صدا میام وبلاگاتون رو میخونم و میرم، بدون اینکه کامنتی بذارم به بزرگی خودتون ببخشین و شما هم اوضاع این روزهام رو درک کنین.
"دیشب یه نفر منفجر شد.
نمیدونم کی بود، ولی هرکسی که بود آدم مهم و محبوبی بود.
یه نفر از هند اومده بود ملاقاتش. موقعی که داشتند با هم روبوسی میکردند یه دفعه کلاهِ هندیه منفجر شد و اون آدم مهم رو از هم متلاشی کرد و یه جوی خون راه افتاد توی خیابون. عجیب این که خود هندیه سالم موند.
من و بابا داشتیم از نزدیک این صحنه رو میدیدیم و همش خدا خدا میکردیم که همهی اینا شامورتیبازی باشه. فیلمی، سریالی، چیزی. ولی وقتی توی اخبار خبرش رو شنیدیم باورمون شد که همه چیز واقعیه.
اینکه میگم طرف آدم مهم و محبوبی بود، مال این بود که وقتی مردم خبرش رو شنیدن ریختن توی خیابونا. خیابونا شلوغ شده بود و همه هم از ناراحتی سر و صورتشون رو خونی کرده بودند. صحنههای وحشتناکی بود. خیلی وحشتناک.
از طرف دیگه قاتل که فهمیده بود من و بابا موقع انفجار شناساییش کردیم افتاده بود دنبالمون و یه جا که من پام لیز خورد و افتادم زمین، بهم رسید.
اسلحه رو گذاشت رو گلوم و ماشه رو کشید. در آخرین لحظه بابا از پشت رسید و سر اسلحه رو کج کرد به طرف قاتل و تیر فرو رفت توی مغزش!"
از خواب که پریدم همهی وجودم میلرزید. حالم خیلی بد بود. فقط دلم میخواست برم توی بغل یکی و بچسبم بهش. دلم میخواست یکی آرومم کنه.
اما کی؟ از آخرین باری که مامان بغلم کرده بیست و دو سه سال گذشته بود.
متین هم که نبود. ساعت رو نگاه کردم. حدود یک بود. حدس زدم که هنوز بیداره. بهش اساماس زدم که: " متین من خواب خیلی بدی دیدم میشه آرومم کنی؟ "
جواب داد: " آروم باش عزیزم خواب زن چپه! اگه شب شام سبکتری بخوری کمتر خواب بد میبینی. "
متین میدونی چقدر شانس اوردی که اون لحظه دستم بهت نمیرسید؟
کابوسهای من از بچهگی پُر بوده از صحنههای اینطوری. صحنههای ترور و کشتارهای دسته جمعی. یا صحنهی بمبارون و هواپیماهای جنگی و صدای آژیر و نور قرمز ماشین آتش نشانی.
من فقط پنج شش سال از زندگیم رو توی دوران جنگ زندگی کردم و فقط یکی دو سالش جنگ رو از نزدیک حس کردم ولی هنوز که هنوزه آثار اون چند سال توی لایههای ذهنم باقی مونده و هر چند وقت یکبار این طوری خودش رو نشون میده.
اون وقت بچهها و جوونهای فلسطین و عراق هر روز این صحنهها رو جلوی چشمهاشون میبینن و هر شب توی خواب کابوس اونها رو. کاش آدمها این همه بیرحم نبودند.
راستی کابوسهای شما چه شکلیه؟ شما که هم سن و سال من هستین و یه چیزایی از جنگ توی ذهنتون باقی مونده؟ یا شمایی که بچههای بعد از جنگید و چیزی از این اتفاق رو حس نکردید؟
...مستانهی خوب من، این روزها عاشقترین مستانهی دیده شده در طی سالهای اخیره.
...مستانهی عاشق من، این روزها قلبش با سرعت ۱۲۰طپش در دقیقه میزنه (شما چطور؟!!؟)
...مستانهی پرطپش من، این روزها شادترین روزهای عاشقیش رو پشت سر میذاره.
...مستانهی شاد من، این روزها دلپذیرترین نگاهها رو توی چشماش میشه پیدا کرد.
...مستانهی دلپذیر من، این روزها پایهترین مستانهایه که میشه تصور کرد.
...مستانهی پایهی من، این روزها مهربونترین مستانهایه که روی زمین متولد شده.
...مستانهی مهربون من، این روزها روز به روز زیباتر از روز قبل به نظر میرسد.
...مستانهی زیبای من، این روزها غیرقابل تصورتر از اونیه که بشه تو یه پست توصیفش کرد.
مستانهی من، همیشه همینطوره. غیرقابل توصیف...
این اشتباه منه که فکر میکنم مستانه این روزها اینطوره. مستانه همیشه همینطوره. غیرقابل توصیف...
واسه من دعا کنید که همیشه بتونم قدرش رو بدونم و سر تعظیم در مقابلش فرود بیارم... غیرقابل توصیف...
اگه گفتین این کلید کجاست؟
اتاق تمساحا؟
نه نه! اشتباه نکنین. این کلید خونهی ماست. خونهی من و متین.
خونهای قشنگتر از تمام رویاها و تصاویر ذهنی ما. یه جای استثنایی و دنج. بالای کوه.
همون جور که آقای بنگاهی گفته بود خونهی خیلی خوب و مناسبی بود. نود متری و نوساز و شیک.
طبقهی سوم یه خونهی دو طبقه. در حقیقت یه نیم طبقه است که روی پشت بوم ساخته شده و جلوی خونه هم یه حیاط بزرگ و خوشگل داریم که پشت بوم خونهی پایینیهاست. دیدمون هم که تا نگاه میکنی کوهِ و آسمون. نه از ساختمونهای بلند خبری هست و نه از برجهای سر به فلک کشیده.
من احساس میکنم اینجا خیلی راحت تر از هرجای دیگه میشه خدا رو حس کرد. اینجا به خدا نزدیکتره!
دیگه بیشتر از این توصیفش نمیکنم چون نگرانم که مجبور شم همه تون رو دعوت کنم خونهمون.
من توی روزایی که نامزدیم بود و عقدم، دلم میخواست خوشحال و هیجان زده باشم. اما نبودم. بیشتر مضطرب بودم و نگران و مبهوت. ولی حالا بعد یه سال تازه دارم اون هیجان رو حس میکنم. انگار حالا که خونه گرفتیم تازه دارم حس میکنم که من و متین جدی جدی قراره با هم زندگی کنیم. خلاصه که این روزا حس عجیبی دارم و قلبم بیشتر از صد و بیست تا در دقیقه میزنه!
دیروز توی شرکت یه سری تست سلامتی ازمون گرفتن. یکیش هم تست روانشناسی بود.
توی یکی از سوالاش پرسیده بود: " آیا از کسی متنفر هستید؟"
یاد چند سال پیش افتادم. یاد سالهای مدرسه و دانشگاه. اون موقعها خودم خیلی به این سوال فکر میکردم و همیشه هم با خوشحالی بهش جواب منفی میدادم. توی اون سالها من همه رو دوست داشتم. از معلم و ناظم و مدیر گرفته تا بچههای هر هشت تا کلاس.
از مسئول آموزش و رئیس دانشکده و استادا گرفته تا تمام بچههای دانشکده.
اون موقعها هم خیلی رفتارهای آزار دهنده توی خیلی از آدمها وجود داشت. اما هیچ کدومش برای من مهم نبود. حتی برام مهم نبود که کسی حقم رو بخوره و از روی حسادت کاری بکنه و ...
ارزش آدمها برام اونقدر زیاد بود که این رفتارها چندان مهم جلوه نمیکرد.
ولی دیروز نتونستم مثل همیشه به این جواب سوال منفی بدم. چون حالا آدمهایی هستند که ازشون متنفر باشم. آدمهایی که حجم رفتارهای بدشون اونقدر زیاده که تحملشون برای آدم سخت میشه.
من اولین بار توی زندگیم، دو سال پیش توی شرکت با یه نفر دعوام شد. خودخواه بود و دروغگو و چون سابقه و مقامش از من بالاتر بود به خودش اجازه میداد، حقم رو بخوره.
اون روز برای اولین بار جلوی یه نفر وایسادم. جلوی یه مرد که از نظر فد و قواره سه برابر من بود و از نظر سن و سال همسن برادر نداشتهام.
در کمال حق به جانبی به من میگفت شما حرف من رو باور نمیکنین؟ منم گفتم نه! باور نمیکنم.
این حرفم خیلی براش سنگین تموم شد. دیگه هیچی نگفت. خودشم میدونست داره دروغ میگه برای همین کوتاه اومد. ولی از اون روز تا حالا دیگه حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم.
بعد از اون دیگه با کسی درگیری نداشتم. ولی خیلی از کسایی رو که اینجا کار میکنن اصلاً دوست ندارم.
شایدم مشکل منم. منم که هنوز اونقدر بزرگ نشدم که خیلی از رفتارهای آدم بزرگها رو درک کنم و از دید اونها به زندگی نگاه کنم.