این روزا من و متین علاوه بر کارها و خریدهایی که داریم یه کار مهم دیگه هم داریم. اونم جمعآوری یه مجموعه از بهترین فیلمهاست که بعد از اینکه با هم رفتیم زیر یه سقف، هر شب یه فیلم برای دیدن داشته باشیم.
اوه اوه! گفتم زیر یه سقف دوباره چشمم افتاد به این روز شمار این بغل. آخه من نمیدونم کی گفت این رو اینجا بذارم. بابا من استرس میگیرم وقتی میبینم یه ماه و سه هفته بیشتر وقت نداریم.
داشتم میگفتم. متین یه دوستی داره که یه آرشیو کامل از تمام فیلمها داره. این دوست متین فعلاْ سربازیه و به همین دلیل دسترسی به این آرشیو خیلی راحتتر از قبل شده. اما انتخاب فیلمهای خوب خیلی کار سادهای نیست.
یکی از فیلمهایی که متین از توی آرشیو انتخاب کرد و برام آورد فیلم بادبادک بازه.
با اینکه قرار نبود هیچ کدوم از فیلمها رو تنهایی ببینم اما در مورد این یکی طاقت نیاوردم.
کتابش رو پارسال خونده بودم. محشر بود. خیلی دوستش داشتم. می ترسیدم با دیدن فیلمش تصویرها و شخصیتهایی که توی کتاب برای خودم ساخته بودم خراب بشه. ولی این طوری نشد. فیلم بادبادک باز دقیقا همون تصویری رو میساخت که با خوندن کتاب توی ذهن آدم ساخته میشد.
آدمها دقیقا همون شکلی بودن که آدم انتظار داشت و اتفاقها به همون زیبایی که توی کتاب بود، تصویر شده بود.
متین هم اصرار داشت که فیلم رو ببینه. اما بهش ندادم. به نظرم آدم حتما باید قبل از دیدن فیلم کتابش رو خونده باشه.
به هر حال یه فیلم دو ساعته نمیتونه همهی اون ظرافتهایی رو که توی یه کتاب سیصد چهارصد صفحهای وجود داره نشون بده. توی فیلم همه چیز سریع اتفاق میفته و آدم فرصت نمیکنه دردهای آدمهای توی کتاب رو با گوشت و خونش حس کنه.
خلاصه اگر کتاب بادبادک باز رو خوندین فیلمش رو هم حتما ببینین.
اگر هم دوست دارین توی انتخاب فیلم بهم کمک کنین و اسم فیلمهای قشنگی رو که دیدین برام بنویسین.
من آدمی نیستم که زیاد با جزییات کاری داشته باشم. هیچ وقت نمیتونم یه خاطره رو با تمام جزییاتش به خاطر بیارم. حتی خاطرهی اولینها رو.
ولی اولین باری که خانوم سپهری رو دیدم خوب یادمه با تمام جزییات. شونزده سال پیش بود. روز اول مهر. من احساس غریبی میکردم. مدرسهام رو عوض کرده بودم و همهچیز برام جدید بود. مدرسه. معلمها. بچهها. حتی میز و نیمکتها.
خیلی با ابهت بود. جدی و سختگیر. هیچ وقت صدای قدمهاش رو فراموش نمیکنم وقتی اون روز توی کلاس راه میرفت و از سالی که پیش رو داریم باهامون حرف میزد.
ترس برم داشته بود. نمیدونستم میتونم یک سال رو با یه همچین معلم سختگیری بگذرونم یا نه.
فکر کنم ترس رو توی صورتم دید که برگشت و یه لبخند بهم زد. و اون لبخند برای همیشه توی ذهن من باقی موند.
توی این شونوزده سال گاه گاهی میدیدمش. هر بار من بزرگتر میشدم و اون خمیدهتر. دیگه نه من اون مستانهی ترسو بودم و نه خانوم سپهری اون معلم باابهت. رابطهمون دیگه رابطهی یه معلم با شاگردش نبود. خیلی فراتر بود. شاید رابطهی دو تا دوست.
آخرین باری رو هم که دیدمش رو هم هیچ وقت یادم نمیره. دو سال پیش، روز تاسوعا بود. نشسته بود یه گوشه و آروم آروم دعا میخوند. مثل همیشه بود. وقتی داشتم ازش خداحافظی میکردم توی صورتش یه لبخند دیدم. دقیقا مثل لبخند روز اول.
وقتی دوستم زنگ زد و بهم خبر داد، باورم نشد.
وقتی ازم خواست با هم بریم مجلس ختمش، نرفتم.
دلم میخواست هر وقت که به یاد آوردمش تصویر لبخند واقعیش توی ذهنم نقش ببنده نه یه تصویر توی یه قاب عکس.
و حالا یه سال از نبودنش میگذره...
و این روزا بیشتر از همیشه دلتنگشم...
انقدر جمعه به متین خوش گذشته که صبح اولین کاری که کرده این بوده که یه متن بنویسه و بذاره اینجا. حالا هرچند یک کمی مبهمه و شماها چیزی ازش سر در نمیارین ولی خوب برای خودمون خیلی مفهوم داره.
دومین کاری هم که کرده اینه که از صبح گیر داده که:
- مستانه دوست داری امروز کجا ببرمت؟ سینما، پارک، موزه؟
- نه متین!
امروز دلم هیچ کدوم از اینا رو نمیخواد. دلم نمیخواد اعتراف کنم که چقدر هوس خرید کردم. آخه چند روز پیش بود داشتم بهش غر میزدم که دیگه از هرچی خرید کردنه خسته شدم بسکه هر روز با مامان بابا رفتیم خرید.
- پس کجا بریم؟ خودت پیشنهاد بده. رستوران؟ کافیشاپ؟
- نه متین!
حرف کارهایی که باید تا عروسی بکنیم میکشم وسط. شاید خودش پیشنهاد خرید بده. ولی نه فایده نداره. یا دوزاریش کج شده یا اونطوری که من بهش گفتم از خرید کردن خسته شدم، دیگه جرات نمیکنه اسم خرید رو بیاره.
آخر مجبور میشم خودم دست به کار شم:
- متین تلویزیون خریدی؟ کی میخوای بری بخری؟
- توی این هفته یه روز میرم دنبالش.
- منم باهات میام متین. اصلا همین امروز بریم.
خیره خیره نگاهم میکنه و میگه باشه بریم.
متین از صبح زنگ میزنه به دوستهاش و آمار انواع تلویزیونها رو درمیاره. ساعت یک و دهدقیقه یهو برمیگرده میگه مستانه میدونی چی شده؟ پول نداریم!
حالم گرفته میشه. در کمال ناامیدی حسابم رو چک میکنم. نه تنها حقوقمون رو ریختن، صد تومن هم بیشتر از حد معمول ریختن. یعنی با پولهایی که از قبل توی حسابم داشتم میشه دقیقا همون قدر که برای خریدن تلویزیونمون لازم داریم.
بانک تا ساعت یک و نیم بازه. بدو بدو میرم و ته حسابم رو درمیارم.
ساعت دو دوباره متین میگه مستانه میدونی چی شده؟ امروز فوتباله. همه مغازهها تعطیله.
- آخه عزیزم هر مغازهای که بسته باشه تلویزیون فروشی مسلما بازه.
میدونم دلش میخواد بره خونه و دراز بکشه جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کنه. ولی زندگی مشترک این دردسرا رو هم داره.
متین عاشق تکنولوژیه. یعنی حاضره از نون شب و فرش زیر پاش بگذره ولی از آخرین تکنولوژیهای روز استفاده کنه. اینه که هیچ جوری کوتاه نیومد. نه به تلویزیون معمولی راضی شد و نه حتی به السیدی بیست و شش.
خلاصه ما الان یه تلویزیون السیدی سی و دوی خوشگل داریم همراه با یه خرداد طولانی در پیش رو که اینبار حتی پول رفت و آمدمون رو هم نداریم.
"...من کودکیهایم را یافتهام.
در وجود دختری ۴ سال و نیمه.
- خاله فرشته! وقتی بارون بیاد گُلا وا میشن؟
- [آهسته در دلم] آره خاله جون. چه تو بخندی، چه بارون بیاد...
- خاله فرشته! من فقط کلاغای سیاه رو دوست دارم. از کلاغای سفید خوشم نمیاد.
- [اشک میشوم در دلم] قربونت برم من! آخه اینا که نمیفهمن کلاغای سفید چه جورین و کجا میشه پیداشون کرد..."
مستانه خیلی دوست داشت بدونه اگه دست از پا خطا کنه چی میشه. اون از سر به سر گذاشتن لذت میبره. شنیدم گفته میشه سر به سر هر کسی گذاشت . اصلاً هم مهم نیست طرف کی باشه... یه ضرب المثلی هست، شنیدین؟
بازی بازی با دم شیر هم بازی؟؟؟
نمــــــک میریزی تو چایـــــی من؟؟!
میخوای ببینی چی میشه؟؟؟؟
«بدین وسیله اعلام میگردد که مستانه به جرم دست از پا خطا کردن به یک هفته کار اجباری در منزل شامل: رنگ زدن کابینتها، شستن دیوارها، پاک کردن شیشهها و تمیز کردن سرامیکها محکوم میشود. ضمنا تا 6 ماه آینده نیز از دَدَر دودور و خصوصاً نفقه خبری نیست.
تبصره ۱- این حکم از عصر دیروز اجرایی شده و هیچگونه تخفیف یا تعلیقی در کار نیست.
تبصره ۲- روز ۲۲ تیر یک استثناء است و هیچ روز دیگری ۲۲ تیر نیست. »
نمک میریزی تو چایی من؟؟؟ نمـــــــک؟؟؟ تو چایی؟؟؟؟؟؟؟ تو چایی متـــــــین؟؟؟؟؟؟
متین از صبح داره با فاطمه یک گزارش مشترک آماده میکنه. حوصلهام سر رفته. دلم میخواد مثل همیشه سر به سرم بذاره و اذیتم کنه. ولی خیلی درگیر کارشه.
میز فاطمه بغل میز منه. متین تقریبا بالای سر من وایساده. هر چند دقیقه یه بار برمیگرده و چپ چپ توی مانیتورم نگاه میکنه و میگه مواظب باش دست از پا خطا نکنی.
آقای آبدارچی براش چایی آورده و گذاشته روی میز من. متین عاشق چاییه اونقدر که رفته برای خودش چایی ساز خریده که بذاره توی جهیزهی من.
تا روش رو برمیگردونه توی چاییش نمک میریزم. فقط برای اینکه بفهمم اگه دست از پا خطا کنم چی کار میکنه.
هنوز چاییش رو نخورده. باید منتظر باشم.
راستی این اردیبهشت چرا تموم نمیشه؟ من اردیبهشت رو خیلی دوست دارم ولی آخه پولهامون ته کشیده. از وقتی پول پیش خونه رو دادیم، داریم با سیلی صورت خودمون رو سرخ نگه میداریم.
- متین جان این چاییت سرد شد.
دیروز من رفتم و ته موندهی همهی حسابهامون رو جمع کردم. کلش شد ده تومن. با هزار تومنش برای خودم و مریم بستنی خریدم و حالا فقط همین نه تومن برامون مونده که با چهارتومنش باید رنگ بخریم و بقیهی کابینتها رو رنگ کنیم.
یه قُلُپ از چاییش رو خورد ولی از بس گرم کاره هیچی نفهمید.
معمولاً حقوق سربازی متین رو بیست و چهارم ماه میدن. یعنی فردا. حقوقش سی تومن بود که بعد از ازدواج نفقهی منم بهش اضافه شد و الان چهل تومن میگیره. کم هست. ولی توی این شرایط مثل یه لنگه کفش توی بیابون غنیمته.
ای بابا! انگار نمکش رو کم ریختم. تا ته لیوان رو سرکشید ولی چیزی نفهمید.
- متین چاییت سرد شده بود، نه؟ الان میرم برات یه چایی داغ میارم.
یه حس خاصی دارم این روزا. یه آرامش مطلق و نامحدود.
حس یه مسافری که بعد از طی کردن یه راه طولانی و دشوار برگشته خونهاش.
حس یه مریضی که بعد از ساعتها درد کشیدن و بیداری کشیدن یهو دردش آروم میگیره.
حس یه نفر که بعد از مدتها نگرانی و چشم انتظاری به مقصودش میرسه.
دلیلش رو نمیفهمم. دلیل اینکه الان اومده سراغم رو نمیفهمم. اما تا میتونم خودم رو توی این آرامش غرق میکنم و ازش لذت میبرم.
حس میکنم این روزا بیشتر از هرچیزی به یه خواب درست حسابی نیاز دارم. بالاخره مسافری که این همه راه رو طی کرده خسته است.
یه چیزی رو دوست دارم ازتون بپرسم و دوست دارم صادقانه بهش جواب بدین. اگه یه روزی بفهمین یه دوست که خیلی دوستتون داره و سرنوشتتون خیلی براش مهمه وبلاگتون رو میخونه، چه حسی پیدا میکنین؟ ناراحت و عصبانی میشین یا خوشحال؟ چه واکنشی نشون میدین و چه تصمیمی میگیرین؟
اگه میدونستم ناراحت نمیشی بهت میگفتم چقدر از اینکه مدتهاست میتونم اینجا باهات حرف بزنم خوشحالم . بهت میگفتم که دلم چقدر برات تنگ شده. بهت می گفتم که چقدر دوستت دارم.