لو می‌رویم!


وای که چقدر این دنیای مجازی خطرناک شده این روزا!


از اون ور که سر و کله‌ی خاله راضیه توی فیس بوک پیدا شده!


از این ورم که مریم بو برده من وبلاگ دارم!


بدتر از همه اینکه امروز یه نفر توی کامنتها به ماهیت اصلیمون پی برده:

" من به یه نتیجه جالب رسیدم. این بلاگ 100% گروهیه. یکی دو نفر هم نیستین. اینجوری که من حساب کردم حدقل 20 نفر هستین. هر 20 نفرتون هم 24 ساعته تو نت هستین. این رو هم از لیست سایتها که این بقل گذاشتین فهمیدم.یعنی به ثانیه نمیرسه که یه سایتی که آپ تو دی میشه تو لیستتون میاد بالا.یعنی شما باید حدقل بیس نفر باشین که بتونین همه سایتا که تو لیست گذاشتین رو چک کنن ببینن کدوم آپ تو دی شده که تو لیست بیاردش بالا. من یه بار یه بلاگ داشتم فقط می خواستم به ترتیب حروف الفباشون کنم پدرم در اومد.چه جوریاس؟از کجا حقوق می گیرین شما 20 نفر؟ یه جور کار دولتیه؟ هدفتون چیه؟ آخر این پروژه به کجا می رسه؟ ممنون می شم این کشف من رو تو صفحه اصلی بلاگتون بذارین و در موردش توضی بدین. البته اگه نمی ترسین که بقیه هم بفهمن قضیه پروژتون رو."

شاید مجبور شم دیگه ننویسم .






پ.ن: دوستای عزیزم، راستش اونقدر که انتظار داشتم از خیریه‌مون استقبال نکردین و توی عیدی بچه‌ها مشارکت نکردین. به هر حال اگر دلتون می‌خواد کاری بکنین تا سه‌شنبه بیشتر فرصت نیست.

اگر هم مشکلی وجود داره بهم بگین تا در صورت امکان حلش کنم.


آشپزخونه‌تکونی!


از سرکوچه که اومدم دیدم همسایه‌ی دست چپی شلنگ گرفته به شیشه‌ها و داره می‌شورشون. همسایه دست راستی هم فرشهاش رو شسته و پهن کرده روی بند!


منم که جوگیر! گفتم مگه می‌شه خونه‌ی دست چپی تمیز باشه، خونه‌ی دست راستی هم تمیز باشه، ولی خونه‌ی خوشگل مستانه تمیز نباشه.


لباسام رو در آورده و نیاورده پریدم توی آشپزخونه و پرده رو در آوردم و انداختم توی ماشین لباسشویی.

بعد پاسیوی پشت پنجره رو تمیز کردم و بعد شیشه‌ها رو پاک کردم.

توی کابینتها رو هم مرتب کردم و روشون رو دستمال کشیدم.

گاز و یخچال رو هم تمیز کردم.

دیوارها رو با اسفنج جادویی تمیز کردم و روش دستمال کشیدم و سرامیکها رو هم تمیز کردم .

آخر سر هم روی میز رو دستمال کشیدم و کف آشپزخونه رو جارو کردم.


و در عرض دو ساعت آشپزخونه‌ی خونه‌مون خونه‌تکونی شد!


کی بود فکر می‌کرد مستانه تنبله؟؟؟


آها! یادم اومد! مامانم بود!

نمی‌دونم چرا مامانم همیشه فکر می‌کرد من خیلی تنبل و بی‌عرضه‌ام و هیچ‌کاری نمی‌تونم انجام بدم! توی خونه هم هرکاری می‌کردم نمی‌دید!


خداییش هر سال نصف خونه تکونی رو من می‌کردم نصفش رو هم مامان و بابا و مریم! ولی آخر سر مامان فکر می‌کرد مریم از همه بیشتر کمکش کرده!

 

پارسال بعد از اینکه مطمئن شدم آخرین سالیه که توی اون خونه‌ام، بعد بیست و خورده‌ای سال  توی چشمای مامانم نگاه کردم و گفتم سال دیگه که من نبودم می‌فهمین چقدر کار می‌کردم و نمی‌دیدین!


حالا نمی‌دونم مامان امسال این رو فهمیده و به روی خودش نمیاره، یا این بخارشوری که خریدن جای خالی من رو پر کرده و تند تند همه‌جا رو تمیز کرده؟



البته منم می‌دونم که لازم نیست یه آشپزخونه تمیز کردن رو توی بوق و کرنا کنم و براش یه پست بنویسم!

فقط این رو نوشتم که وقتی متین اومد خونه و گفت ماکارونیت کو؟ یه توجیهی داشته باشم.

رویا یا کابوس...


با بچه‌های مدرسه، همونایی که چهارشنبه با هم رفته بودیم پارک ملت، رفته بودیم یه همایشی که برای دفاع از کاندیداتوری آقای خاتمی.


اما انقدر شلوغ پلوغ بود و بزن و بکش که نتونستیم از در بریم تو و همون بیرون وایساده بودیم و دودوتا چهارتا می‌کردیم که کجا بریم و چی کار کنیم که یهو دیدیم آقای ا.ح.م.د.ی ن.ژ.ا.د وسط یه میدون خلوت و خالی وایساده. رفتیم جلو ببینیم اونجا چی کار داره و برای چی وایساده. بهمون گفت وایسادم که هرکی هر سوالی داره ازم بپرسه.


من و دوستامم یک کمی با هم مشورت کردیم و ازش پرسیدیم برای چی می‌خواد دوباره رئیس.جمهور بشه؟


اما هنوز جوابش رو نشنیده بودیم که یه عده از طرفداراش ریختن سرمون و کلی کتکمون زدن و موقعی هم که داشتیم فرار می‌کردیم پای فریده تیر خورد...


خلاصه اینکه توی خوابم دست از سر ما برنمی‌داره...


به اینکه کاندید شدن آقای خاتمی کار درستیه یا نه یا اصلاْ رای میاره یا نه کاری ندارم. ولی دلم خیلی براش تنگ شده. برای شخصیت دوست داشتنیش، برای بزرگ منشیش، برای مرد بودنش...



استومکیک!


وای مُردم! عجب دردیه! یه لحظه هم نمی‌تونم سرجام بند بشم! مدتها بود این طوری درد نکشیده بودم. این مسکنه چرا اثر نمی‌ذاره؟ وای که چقدر دلم می‌خواد از زور درد داد بزنم. یا حداقل یه ذره ناله کنم.


وااااااااااااااااااااااای!


امروز قراره با بچه‌های مدرسه بریم بیرون! دلم خیلی براشون تنگ شده! اصلاً خودم برنامه‌ریزیشو کرده بودم! حالا با این درد چه جوری تا پارک ملت برم؟


آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!


دیروز به متین می‌گم به نظرت سبزه‌ی عدس درست کنم خوب می‌شه؟ می‌گه من چمدونم از نارنجدونه اینا بپرس. و البته منظورش از نارنجدونه اینا همه‌ی دوستای وبلاگیمه ولی از بین این همه دوست فقط اسم نارنجدونه و گلی روزانه‌های ما رو یاد گرفته!  


واااااااااااااااااااای!


می‌گم نکنه این درده ماله اون تمر هندیه‌ست که دیشب خوردم. نکنه نباید می‌خوردم؟ یا شاید هم مال اون کاسه ترشی که دیروز با ناهارم خوردم؟


آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!


وای مُردم! چرا این قرصه اثر نمی‌کنه! چرا اینجا انقدر سرده! چرا دست و پام انقدر بی‌حسه! چرا دلم انقدر درد می‌کنه!






پ.ن۱: عیدی بچه‌ها یادتون نره!


پ.ن۲: اگر دوست داشتین خیریه‌مون رو به دوستاتون معرفی کنین این کد رو توی وبلاگتون بگذارین:


<p align="center"> <a target="_blank" href="http://baadbadak.eclick.ir"><img src="http://baadbaadak.persiangig.ir/logo.bmp"border=0></img></a>


دنیای کوچک!


صندوق فروشگاه شلوغ بود و همه‌ی صندوقدارا  تلاش می­‌کردن با سرعت کار مشتریا رو راه بندازن. 

چشم چشم می­‌کردم ببینم کدومشون سرش خلوت‌تره که نگاه یکی از خانومهای صندوقدار من رو به خودش جلب کرد. با اینکه چندتایی مشتری جلوتر از ما بودن، یه لبخند نیمه کاره­‌ای به من زد و با نگاهش تلاش کرد ما رو به سمت صف مربوط به خودش بکشونه.

ناخودآگاه به مستانه گفتم بریم توی اون صف بایستیم. نگاه و لبخند مرموز خانوم صندوقدار کم کم داشت آزار دهنده می­‌شد و گویا اون هم دلش می­‌خواست هر چه زودتر نوبت به ما برسه!



-  پس بالاخره با هم ازدواج کردین!


متین: هاه؟

مستانه: بلــــــــــــه؟؟؟؟


-  می‌گم پس دست آخر به هم رسیدین؟!


متین: بله... آره... اینم حلقه منه!

مستانه: [ مغز مستانه جواب نمی­‌دهد. هرگز این خانوم را نمی­‌شناسد. سرخ شده و احساس خلاء عقلی می­‌کند. ]


-  من سه سال پیش شما دو تا رو توی اتوبوس دیدم! اتوبوس مترو...

متین: اوه! چه جالب. آره ممکنه ما سه سال پیش تو اتوبوس مترو بوده باشیم!
مستانه: [ همچنان اوضاع مغز مستانه بحرانیست. کلمات "اتوبوس"، "سه سال پیش" را می‌شنود، اما نمی­‌تواند با آنها جمله­‌ای بسازد که خانم صندوقدار هم در آن حضور داشته باشد! ]


-  آره، سه سال و شیش-هف ماه پیش بود. سه تا تابستون قبل، اون موقع من کلاس می‌رفتم.

متین: حتماً داشتیم یه کار بدی می­‌کردیم که تو ذهنتون موندیم! چون شما در سه سال گذشته آدمهای زیادی رو دیدین!
مستانه: [ سیستم فرماندهی مغز مستانه در حالت idle قرارگرفته و  از دریافت و ارسال هرگونه پالسی معذور است. ]


-   نه... اتفاقاً خیلی هم بچه مثبت بودین! وسط اتوبوس با هم کنار پنجره ایستاده بودین. آدمها توی ذهن من می­‌مونن... [ به شدت می­‌خندد ] ...سیزده هزار تومن می‌شه، قابلی هم نداره...

متین: البته اون موقع نامزد بودیم!
مستانه: [ نیست ]


-    آره خب!

متین: اینم سیزده هزار تومن خدمت شما. از آشناییتون خیلی خوشحال شدم!
مستانه: [ از صدای خنده صندوقدار و دیگران کم کم به خودش می‌­آید و همراه متین از صحنه می‌گریزد! ]

 

درست مصرف کنیم!


از وقتی که آقا دزده (شایدم خانوم دزده! کسی چه می‌دونه!) کارت سوخت رو هم همراه بقیه‌ی مدارک دزدیده، متین کلی آدم خلاقی شده و هر روز یه روش جدید برای کم شدن مصرف بنزین کشف می‌کنه.


مثلاً کشف کرده که بیشتر راه خونه تا شرکت رو می‌تونه با دنده خلاص بره و بنزین مصرف نکنه.


یا کشف کرده که به جای اینکه با ماشین بریم خونه مامانم و مجبور باشیم کلی توی اتوبان دور بزنیم، می‌تونیم از یه جاده‌ی خاکی ده دقیقه‌ای پیاده برسیم به اونجا.

 

یا مثلاً کشف کرده که می‌تونه چهار و نیم پنج صبح از خواب بیدار شه و به جای اینکه یک ساعت توی صف گاز بمونه، یه ربع بعد ماشین گاز زده توی پارکینگ و متین یخ زده توی تخت باشه.


یا کشف کرده که اگه ماشین رو بده دست من بنزین بیشتری مصرف می‌شه پس به نفعمونه که همیشه خودش رانندگی کنه. البته من یک کمی به درستی این مورد شک دارم ولی خوب به روی خودم نمیارم.


آها! یه کشف خیلی مهمی هم که کرده اینه که به جای اینکه من رو ببره پارک و سینما و خوشگذرونی و خرید عید، می‌بره پلیس+10 و کلانتری و ... به این بهانه که هم از خونه زده باشیم بیرون و هم جاهای جدید رفته باشیم و هم بنزینمون رو در راه درست مصرف کنیم!


خلاصه که این روزا هم قشنگی‌ها و هیجان‌ها و تنوع خاص خودشون رو دارن و تازه اون موقعی که بنزین می‌شه سیصد و پنجاه تومن و هیچ‌کس نمی‌دونه چه بلایی سرش میاد، ما می‌دونیم چه جوری باید زندگیمون رو بچرخونیم .


البته روشهایی هم هست که هنوز امتحانش نکردیم...



یه روز از همین روزا...


اولش با یه اتفاق خوب شروع شد...


تا حالا هیچ نامه‌ی محرمانه‌ای انقدر خوشحالم نکرده بود. اول با ترس و لرز بازش کردم. ترس از اینکه نامه از بازرسی یا عقیدتی یا از این جور جاها اومده باشه.

اما نه. نامه از طرف مسئول اداری بود و نوشته بود که تا آخر سال ده روز مرخصی طلب دارم.


ده روز! اونم در حالیکه 14 روز کاری بیشتر نمونده.

ده روز! اونم در حالیکه من امسال دو هفته برای عروسیم مرخصی گرفتم و سه چهارتا مسافرتم رفتم و ...

چندبار با تردید نامه رو بالا و پایین کردم تا مطمئن شم منظورش این نیست که ده روز زیادی رفتم مرخصی!

حس خوبی بود...



یکی دو ساعت بعد دوستم زنگ زد و خبر داد که مادر یکی از دوستای مشترکمون فوت کرده.

و تمام اون حس خوب جاش رو داد به یه غم بزرگ...



بعدازظهر تینا رو دیدم. دیدن چهره شاد و خندونش و روحیه‌ی خوبش اون غم بزرگ رو با یه حس عمیق و دوست داشتنی جایگزین کرد.



اما شنیدن مشکلاتش و اینکه هیچ‌کاری هم از دستم برنمیاد، غم دیگه‌ای رو روی دلم نشوند...



شب که حسابم رو چک کردم و دیدم که گلدونه به عنوان اولین نفر توی طرح خیریه‌مون شرکت کرده و عیدی بچه ها رو ریخته کلی خوشحال و امیدوار شدم.



همین دیگه!


خواستم بگم زندگی یه راه پر فراز و نشیبه. پر از قله‌های بلند و مرتفع و دره‌های عمیق و ژرف!

خواستم بگم که غم و شادی اونقدر به هم تنیده شدن که هیچ جوری نمی شه از هم جداشون کرد.

خواستم بگم که با هر سختی، آسانی‌ست...